قسمت5
رمان:مثل او...؛
آخرین صفحات کتاب..
نمیدونستم به حال شهید نوید صفری غبطه بخورم یا روحیات و طرز تفکر همسرش
چقدر آدم میتونه ایمان داشته باشه که انقدر صبور و محکم وقتی خبر شهادتش همسرش رو بدن بگه نوش جونش..
بهش بگه نگران من نباش ...
فقط تروخدا منوهم یاد کن... اشکامو پاک کردم و کتاب رو بستم برگردونم داخل چمدان لباس هام..
دفترچه نوشته هامو در آوردم و چندتا نکته رو نوشتم ...
نمیدونم چرا این حس ها بهم دست میده، انگاری که بیدار میشم و تو خواب غفلت بودم
یا تشنه ی رسیدن به خدام
ی بسم رب الحسین نوشتم و شروع کردم به نوشتن حرفای دلم، کلی با خودم قرار گذاشتم که مثل شهدا از این به بعد روی خودم کار کنم
و فعلا فقط روی خودم کار کنم نماز هام، اعمالم ، گفتارم...
چقدر قشنگه ادم ماثر باشه و اینطوری روی قلب مردم تأثیر بزاره:)
..
رفتم بیبنم دقیقا هیئت های شب جمعه تهران کجا برگزار میشه !
اخرش نزدیک ترین هیئت نزدیک ۱ ساعت و خورده ایی ازمون فاصله داره که دیدم خوابگاه هم محدودیت داره پشیمون شدم
اما خیلی دلم میخواست برم هئیت بخصوص اگه روضه های آقای کیانی باشه یا ابراهیمی، آقای ستوده...
قسمت نیست انگاری
حالا چه کتابی بخونم؟! باید برم کتاب خونه و کتاب های جدید بگیرم..
صدای زنگ گوشی ام رشته افکارم رو پاره کرد
مامان بود بنده خدا خیلی نگران من بود
و استرس داشت جوابش دادم و با خوشحالی گفتم حالم خیلی خوبه و براش از امروز تعریف کردم..
رو تختم دراز کشیدم..
و به سقف خیره شدم..، در حالی که مچ دستم رو گذاشته بودم رو پیشونی ام
فکرم رفت روی شهادت هزار تا چیز توی ذهنم بهم گره می خورد ، زیر لبم آروم زمزمه می کردم
خوش به حال شهدا...
چند هفته بعد...
حال و هوای دانشگاه...
زندگی جدید کلاس های شلوغ گاهی هم استاد های بی حوصله زندگی رو پیچیده تر می کرد
تقریبا پاییز خودشون نشون داده بود و هوای تهران داشت خنک تر میشد.
هرچقدر بیشتر می گذشت حس میکردم دارم ادم درست تری میشم همینکه حواسم توی کلاس ها ک مختلط هست و ارتباط با نامحرم تا کنترل نگاه
و...
تو این مدتی که تهران بودم خوب روی نمازهام کار کردم و سعی کردم با توجه به کلمات حضرت آقا
که درمورد حضور قلب در نماز می گفتن
نمازهامو بخونم و واقعا تماما باور داشته باشم و حس کنم که خدا روبروی منه و داره به حرفام گوش میده این واقعا بهم حس بهتری می داد,...
توی سلف دانشگاه نشسته بودم با گوشی ام ور می رفتم..
دیدم مادر شهید رسول خلیلی برای سالگرد شهادت پسرش فردا که پنجشنبه اس مراسم گرفته ،
داشتم دقت می کردم بخونم درحالی که لیوان قهوه تلخ دستم بود دقیقا بعد اذان مغرب تا ساعت۷:۳۰ ... مراسم بود خوشحال شدم که با تایم محدودیت خوابگاه تداخل نداره...
سرم رو اوردم بالا نگاهی به دور ورم کردم
تقریبا خیلی شلوغ بود...
ی دختری که رنگش پریده بود ی هودی نسبتا گشاد و شلوار لی و مقعنه ایی که رفته بود عقب
گفت میشه کنارت بشینم؟!
نگاهش کردم گفتم: اره حتما بشین...
مشغول خوردن قهوه ام شدم
چشمم خورد بهش معلوم بود خیلی استرس داره
بهش گفتم...
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
قسمت5 رمان:مثل او...؛ آخرین صفحات کتاب.. نمیدونستم به حال شهید نوید صفری غبطه بخورم یا روحیات و طرز
قسمت۶
رمان: مثل او...؛
ی دختری که رنگش پریده بود ی هودی نسبتا گشاد و شلوار لی و مقعنه ایی که رفته بود عقب
گفت میشه کنارت بشینم؟!
نگاهش کردم گفتم: اره حتما بشین...
مشغول خوردن قهوه ام شدم هوا سرد بود
چشم خورد بهش معلوم بود خیلی استرس داره
بهش گفتم: خوبی عزیزم ؟
جدی نگاهم کرد و گفت : اره
دوباره نگاهش کردم، فهمیدم اصلا خوب نیست انگار ی اتفاقی افتاده و ازش ترسیده
در سلفی که یکمی دور بود باز شد
سرشو برگردوند نگاه کرد ی پسر نسبتا قد بلند که ی پیراهن چارخونه ایی قهوه ایی پوشیده بود با ی شلوار لی که گشاد بود
دختره رو نگاه کرد خودشو جمع و جور تر کرد
حواسمو پرت کردم و سرم رو کردم تو گوشی...
ی لحظه صدای ضعیفی شنیدم اروم گفت: میتونی کمکم کنی؟!
سرم گرفتم بالا نگاهش کردم..
+من؟؟
-کمک میکنی؟!
+چیکار کنم؟!
-دیشب.. دیشب...
فهمیدم میخواست چی بگه..
+چه کاری از دستم برمیاد ؟!
-باهاش بیرون بودم شالمو از سرم کشید و تهدید کرد که اگه باهاش دوست نشم ... این عکسا رومیده دست خانوادم.، خانوادم ادم های مذهبی هستن..
نمیدونم چرا اومدم نشستم پیشت ولی فکنم درکم میکنی
نگاهی به پسره کردم گفتم: این تهدیدت کرده؟!
با صدای پر از بغضی گفت: ار... اره
+چرا به حراست نمیگی ؟
چه کاری از دستم برمیاد ؟!
-داره نزدیکمون میشه ؟!
دوباره نگاهش کردم انگار فهمید همون دختره...
با پرویی داشت می اومد جلو...
دلم میخواست روش عُق کنم چقدر ادم میتونه بی غیرت باشه آخه ...
+اره نگران نباش کاری نمیکنه..
-به حراست بگم خانوادم می فهمن... شر میشه
+خب الان من چیکار کنم؟؟ اسمت چیه؟؟
- سما، راستش خودم هم نمی دونم کی هستی..
نمیدونم چرا یهو اومدم نشستم اینجا، خواهش میکنم کمکم کن ، تو... تو فکری به ذهنت میرسه ؟!
میخواستم حرف بزنم که پسره اومد ایستاد پیش دختره
نگاهش کردم جدی گفتم: بفرمایید؟!
پوزخندی زد نگاهی ریزی کرد رو کرد به سما
با خنده اشاره کرد بهم آروم گفت: چی شد سما پناه آوردی به این ارزشی ها؟!
اروم درحالی که قهوه رو می خوردم
گفتم: این ارزشی از پسری که روبروش ایستاده و از مرد بود فقط صفت نر بودن بهش رسیده خیلی بهتره...
بهش خیلی برخورد رو کرد به سما گفت: براش تعریف کردی؟!
+ بهتره تهدید هایی که به سما کردی رو فراموش کنی ، خانواده اش درجریان همه چیز هستن..
دخترشون رو باور می کنن و بهش اعتماد دارن
و مجبور شدم یکم هم دروغ بگم
بهش گفتم: در ضمن پدر من وکیله و به سما داره کمک میکنه
تو مراقب باش که همین روزا می افتی گوشه
ی زندان حالا گمشو از جلوی من برو تا همینجا جلوی همه ی اینا ابروت رو نبردم
-سما الان این داره تهدیدم میکنه؟؟، بابا سمای دیونه اون چیزهایی که بهت گفتم همش شوخی بود اصلا ، اصلا من ازت عکسی ندارم
بعدداشته باشم میخواستم ببینم چقدر بهم اعتماد داری؟؟
سما: امیر از جلوم گمشو برو نمیخوام دیگه قیافه نحستو ببینم همینکه دوستم گفت
خیلی جدی نگاهم کرد و رفت ...
+بهتره به حراست خبر بدی سما، خیلی برات بهتره
ـازت خیلی ممنونم خیلی
لبخندی زدم و از جام بلند شدم من دیگه باید برم کلاسم الان شروع میشه
خداحافظ!
ـمیتونم بدونم اسمت چیه ؟؟
+سمیه...
و ازش دور شدم..
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
قسمت۶ رمان: مثل او...؛ ی دختری که رنگش پریده بود ی هودی نسبتا گشاد و شلوار لی و مقعنه ایی که رفته
قسمت۷
از سر در دانشگاه اومدم بیرون
آنقدر هوا سرد بود که دماغم قرمز شده بود
حس میکردم دیگه خون توی رگ هام جریان نداره
اروم قدم برمی داشتم، خیابون های تهران...
امروز برخلاف بقیه روزها کلاسمون کنسل شد
تصمیم گرفتم یکم برم بیرون دانشگاه...
قدم می زدم ...
به ساعت نگاه کردم ۶:۳۰ عصر هوا هم غروب بود صدای قاری قرآن
یک لحظه ایستادم اع خوبه فراموش نکردم فردا سالگرد شهادت داداش رسول هست..
یکم اون طرف تر دانشگاه ی کتاب خونه هست..
گریزی بهش زدم
پامو گذاشتم داخل از صاحب کتابخونه پرسیدم که بدونم بخش کتاب هایی که میخوام کجاست
راهنمایی کردن..
کتاب هارو نگاه میکردم چندتا کتاب به چشمم خورد بازشون کردم و ورق می زدم...
بسیار خب اینو برمی دارم یکم رفتم جلوتر
اسم این کتاب نظرم رو جلب کرد اکسیر محبت حسینی اونم برداشتم...،
رفتم اون طرف تر تعداد کتاب ها اونقدر زیااااد بود که نمی دونستم کدوم رو ببرم...
از بین اون همه جمعیت یکی اشاره کرد به سمت اون کتاب گفت: اون کتاب خوبیه پیشنهاد میکنم
برگشتم نگاه کردم!
سرش رو آورد پایین گفت: البته قصد جسارت ندارم ببخشید و بین جمعیت کتابخونه گم شد
نمیدونم کجا دیدیمش چقدر قیافه اش آشناست...
یا شاید اینطوری فکر میکنم
برگشتم سمت کتاب برش داشتم: بازگشت
صفحه اول باز کردم نوشته بود تجربه نزدیک به مرگ قبلا درموردشون شنیده بودم
گذاشتم بالای اون دوتا کتاب و رفتم سمت فروشنده
گفت: دفعه اول میایین درسته؟!
گفتم: بله
گفت: اینارو هدیه ببرین از طرف ما...
+نه لطف می کنید ممنونم من حساب می کنم
_ با مشتری هایی که اولین بار میان اینکارو می کنیم ، ببرش دخترم مبارکت باشه ان شالله مأثر
باشن...
+ لبخندی زدم، ممنونم واقعا
درباره امام زمان علیهالسلام می فرمایند:
به دستان او تمام اختلافها
از بین خواهد رفت
و نعمت بر همه تمام خواهد شد.
و خدا حق را محقق خواهد کرد
و باطل را نابود خواهد ساخت
پس او همان مهدی شماست که
همه انتظارش را می کشند!✨
| #امامهادیعلیهالسلام |
🪶 الهداية الكبرى، ص: ۳۶۳.
🪶مشابه در اثبات الوصیة ص۳۶۳
[ @khodaaa112]🪴
حالا که دوباره سوریه نا آرام شده بد نیست یادی کنیم از ده سال قبل که داعش و مسلحین نه فقط حلب، تقریبا کل سوریه رو گرفتن. اونجا جبهه مقاومت با فرماندهی حاج قاسم سلیمانی در فاصله چندسال دوباره کل سوریه رو پس گرفت و داعش رو نابود کرد
روحت شاد
جبهه مقاومت الان بمراتب قویتر از قبل است
#مرد_میدان
#بوقت_حاج_قاسم
[ @khodaaa112]🪴
📍 رهبر انقلاب:
احیاکنندگان نام و یاد شهدا، مجاهد راه خدا هستند.✨
[ @khodaaa112]🪴
5.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از گناه بدت بیاد، اما از گناهکار نه!
+مجید رفت ماهم پشت سرش چای ریختیم گفتیم برو ان شالله برمیگردی!
ولی مجید (شهید مجید قربانخوانی)
برنگشت..
[ @khodaaa112]🪴
حکمت۱۰
📍کلام_مولا
و آن حضرت فرمودند : با مردم
آنچنان معاشرت کنید که چون؛
از دنیا رفتید بر شما بگریند،
و اگر زنده ماندید به شما میل نمایند.
[ @khodaaa112]🪴
امامزمانارواحنافداهمنتظرشماست؛
قلبخودراپاک کنیدوهمچنان محکمو
استواربرعقیدهوایمانخودباشیدو
زمانرابرای ظهورحضرتشآمادهو مهیاسازید..!
مگرنمیبینی که ظلمسراسرگیتۍرا
فراگرفته ومهدی فاطمہ
ارواحنافداهسربازمۍطلبد.
_شهیدمحسنحججی🌱
[ @khodaaa112]🪴
یکی از چیزهایی که
انسان را به حضور قلب می کشاند،
خواندن نماز در اول وقت است.
این کار یعنی اینکه
من نماز را مهم می دانم.
مرحوم ملکی تبریزی
در کتاب اسرارالصلاه دارد :
اگر کسی نمازش را
در اول وقت بخواند
ملائک برای نماز صبح
او را صدا می کنند.
ایشان قسم می خورند
که عده ای صدای آن ملائک را
شنیده اند که احتمالا ایشان
خودشان بوده اند که
صدای ملائک را شنیده اند.
رعایت کردن آدابِ ظاهرِ نماز
باعث حضور قلب می شود.
مثلِ نماز خواندن در مسجد ،
جماعت خواندن، پاکیزگی وطهارت را
رعایت کردن،انگشتر دست کردن
و عطر زدن!🌱
| _استادعالی |
[ @khodaaa112]🪴
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
#چله_زیارت_عاشورا🕊
#هرشب_به_نیت_دو_شهید
_شب دوم📍
_شهیدمجید دیوانی
_شهید سید مهدی جلادتی
[ @khodaaa112]🪴