eitaa logo
خُذْنیِ مَعَکْ🕊مرا با خودت ببر
853 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
80 فایل
🌱﷽ تا کسی رُخ نَنماید نَبرد دِل ز کسی دلبر ما دل ما برد و به ما رخ ننمود. . . . 📍کپی با ذکر صلوات «وقف امام زمان عج» تأسیس:1400/1/25 مدیر کانال: @khadeem12w
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محتاج آغوش تواَم..،من را بغل کن فرزند ، بی بابا سر و سامان ندارد -یاأبانامهدی- |@khodaaa112|
خدا رحمت کند آقای مطهری را که فرمودند: تو تصور می‌کنی محبت خدای عزیز این است که تو کباب و جوجه داشته باشی؟! اما پروردگار بنده‌ی نازپرورده را نمی‌خواهد تربیت کند؛ إنَّ اللهَ إذا أحَبَّ عَبداً غَتَّهُ بِالبَلاءِ غَتّا. [خداوند هرگاه بنده‌ای را دوست بدارد، او را در بلا غوطه‌ور می‌سازد.]!🕊 -آیت‌الله‌حق‌شناس- |@khodaaa112|
گمراه‌شد هر آنکه ز این طایفه جداست هـادی شـدی کـه پیـروِ حیـدر شویم مـا -جواد علیپور- |@khodaaa112|
قسمت ۳۵ چشامو باز کردم صدای اذان صبح بود.. ی خانوم نشسته بود چادرش رو مقعنه ی لبنانی رو صندلی قرآن بدست بود با تکون های که خوردم _بلند شد گفت خوبی عزیزم ؟؟. با تعجب نگاهش کردم گفت: عمه ی اقای نبیل هستم... ی لبخند همراه با درد که باهاش صورتم جمع شد زدم ، گفتم: می‌خوام نماز بخونم می تونین کمک می کنین بلند شم؟! یلحظه مکث کرد و گفت؛... خب ی یا زهرا بگو عزیزم دوباره از درد که تا خود استخوون هام نفوذ می کرد صورتم جمع شد ی اخی گفتم گفت اروم قدم بردار عزیزم رو کردم بهش گفتم: چادرم رو در بیارین باید بپوشم. پرده رو زد کنار +رسول حبیبی ... و ادامه داد انگار داشت بهش می گفت که همراهمون برای وضو بیاد عبامو با اون یکی دستم کشیدم‌روی سرم پرستار اومد سرم رو از دستم در اورد که وضو بگیرم اروم قدم بر می داشتم... و اون جلوتر ما قدم هاشو بلند بلند برمی داشت با اون یکی دستش چشاشو می مالید کلافه دست کشید روی سرش معلوم بود خیلی خسته بود و نگران روشو برگردوند ایندفعه دیگه نگاهم نکرد گفت این طرف ی وضوی جبیره انجام دادم و برگشتم اتاقم دو رکعت نماز خوندم پرستاراومد دوباره ی سرم زد و انگار آرام بخش بود... دوباره خوابم برد... صبح مهلا اومده بود پیشم چشاش کاسه خون بود یکم نسبت ب دیروز سرحال بودم چشامو که باز کردم زد زیر گریه گفت: کی این بلارو سرت آورده ؟! خندیدم گفتم: چرا گریه کردی تو خوبم من! اخم کرد گفت: چرت و پرت نگو سمیه دیونه نگاهی به اطراف کردم _پس اون خانومه کو؟! +کدوم؟ من وقتی اومدم کسی نبود که با تعجب گفتم: چرا دیشب تا صبح با من بیدار بود بنده خدا مهلا ابرو هاشو انداخت بالا گفت: منکه کسی رو ندیدم ، حالا کی بود؟! _داستانش مفصله + اه اه دیدی دیدی؟ این داستان داستانات کار دستت داد دیونه! _هیس دیونه می شنون! از پشت پرده یکی دوبار یا الله گفت مهلا گفت بفرمایید همینطور که سرش پایین بود پرده رو زد کنار گفت: امروز بهترین ؟! _الحمدلله، ببخشید من... +شرمنده خواهر حلالم کنید _تقصیر کسی نبود، راستی ی این خانوم که اینجا بود... کجاست؟!. +دو ساعت پیش رفتن _ اها... ازشون خیلی تشکر کنید. +چشم و پرده رو کشید مهلا: سمیه این همون رسول نبیل نبود ؟! _خودشه... +پس اینجا چیکار می‌کنه ؟!! داستان رو براش تعریف کردم دهنش وانمود +مطمئنم مأمور چیزی هست که اینطوری قصد جونش رو کردن شونه هامو به علامت نمی دونم دادم بالا
قسمت۳۶ _ امروز مرخص شدم از ماشین پیاده شدم داخل ی کیف کاغذی داد بهم گفت,: داخلش گوشی شماست ببخشید اون درست نشد البته با اینکه خرابه ولی داخل وسایل هست ،ی گوشی جدید هم داخل کیف هست _ممنونم خدا خیرتون بده +بازم شرمنده.... _از اون خانوم خیلی تشکر کنین چشمی گفت و سوار ماشین شد. روی تخت دراز کشیدم که یا پاکتی که داد افتاد داخلش ی برگه گذاشته بود بسم الله الرحمن الرحیم سلام علیکم خواهر مجد منو حلال کنید بابت اتفاقی که افتاد بسیار متاسفم، لطفاً درمورد هرچی دیدین هیچی نگید بخاطر مسائل کاری باز هم حلال کنید شماره بنده هست اگه کار مهم و.. بود در خدمتم یاعلی. ی پاکت نامه داخلش بود مقداری پول گوشی رو در آوردم سیم کارت گذاشتم رو روشنش کردم. پفی کشیدم گفتم: این همه پول ‌.. آخه نگاهم افتاد به شمار اش ی شارژ گرفتم پیام دادم سلام من مجد هستم نیازی ب این پول ندارم واقعا من از شما چیزی نمی‌خوام گفتم که تقصیر کسی نبود لطفا بگین چجوری می تونم پول هارو برگردونم... . همه وسایل رو دوباره ریختم داخل پاکت گذاشتم داخل کوله ام چند ثانیه خیره شدم به صفحه گوشی ولی جوابی نیومدم با قیافه پکر از جام بلند شدم ی کامپوت باز کردم خوردم... چند هفته گذشت ولی هیچ جوابی نیومد.. دیگه ناامید شده بودم.؛ سرکلاس نشسته بودم و استاد داشت درس می داد صفحه گوشی ام روشن شد جواب پیامک بود +سلام ببخشید دیر جواب دادم با فاصله نوشته بود: هزینه خسارت های وسایل شماست پول های من نیست اینطوری صلاح دونسته شده. جوابی ندادم صفحه گوشی رو خاموش کردم و حواسمو دادم به کلاس ... دوباره پیامک اومد: حال شما بهتر شد؟ نگاهی به صفحه گوشی کردم جوابی ندادم و حواسم رو برگردونم سمت تدریس استاد با تمام شدن تدریس با اون یکی دستم وسایلم رو ریختم توی کوله ام تنها جایی که هنوز خوب نشده بود دستم بود خیلی کلافه می کرد ی شکستگی داشت بخاطر اینکه محکم با سرم خوردم زمین.. کوله رو گذاشتم رو شونه ام رفتم سمت سلف دانشگاه حتی از ذهنم رو رفت که جواب پیامش رو بدم. ی قهوه سفارش دادم نشستم رو صندلی قهوه ام رو خوردم . ...... یک ماهی میگذره که خبری ازش ندارم از پله های دانشگاه اومدم پایین که ایستاده بود با دیدنم جدی تر شد +سلام _سلام با تعجب گفتم: اتفافی افتاده بفرمایید ؟! +ببخشید که سراغ حال شمارو نگرفتم راستش من یک ماهه که ایران نبودم نذاشتم حرفش رو ادامه بده گفتم _من گفتم نیازی نیست، من به کمک نیاز ندارم مقصر کسی نیست لطفا هم دیگه زحمت ندین به خودتون همه چیز خوبه و از کنارش رد شدم نمی خواستم بچه های دانشکده ببین با این پسر که همشون می شناختن هم صحبتم.. منم حوصله صحبت کردن با نامحرم نداشتم خیر سرم داشتم رو خودم کار می کردم سریع راه می رفتم. +خانوم مجد... ایستادم همینطور که پشتم بهش بود گفتم _بفرمایید..‌‌. +باید برای چندتا گزارش همراه من بیایین _استغفرالله ... چه گزارشی آخه ؟! +معطل نکنید بیشتر از نیم ساعت طول نمی کشه! مسئله امنیته! نگاهی به اطرافم کردم گفتم: کجا باید بریم؟؟ جلوتر از من قدم برداشت گفت: همراه من بیایین سوار ماشینش شدیم. گزارش رو که دادم، منو خوابگاه برگردوند و سفارش کرد که به کسی چیزی نگم.