بخش21
رفتم نزدیک در یاد خواب دیشب افتاده بودم چجور یادم رفته بود
سریع رفتم داخل سلام کردم
و رفتم داخل اتاقم! لباسام رو عوض کردم
رفتم پیش مامان نشستم میدونستم تو اتاق بمونم از فکر و خیال میمیرم
چشمم افتاد به عکس عباس
کلی قربون صدقه اش رفتم
رفتم پیش مامان رو مبل نشسته
بود الان دقیقا 30 روزه که عباس نیست
و چهار ،پنج روزه ازش خبری نداریم
مامان داشت کانال عوض میکرد یهو ایستاد شبکه خبر یادم افتاد
عباس گفت نزارید مامان خبر گوش بده
بخصوص سوریه یهو داد زدم مااامان
الان سریالم در میاد عوض کن زود
_بسم الله دختر چته زهر ترکم کردی
تو کی سریال نگاه میکردی
+مامان ترخدا
_زینب غر نزن بزار اخبار گوش بدم
اینقدر غر زدم داد زد
_زینب بزار گوش بدم پاشو برو اتاقت
+چشم دیگه چیزی نمیگم
یکلحضه اخبار از سوریه گفت
(تکفیری ها به مرز سوریه رسیدن)
تمام هواسم رفت به سمت تلوزیون
خواستم هواسش رو پرت کنم نشد
داشتن عکس شهدایی که دو روز پیش شهید شدن رو نشون میدادن
مامانم با دقت به عکس ها نگاه میکرد
یک لحظه گفت: یا زهرا عباس عباسم
بی اختیار ،کو عباس چی مامان حرف بزن
کجا عباس!؟
نشست هق هق گریه عباسم عباس عکسش با اینا بود مامان جان شما چشمات ضعیفه عباس
نیست مادرم نگران نباش بابا سر کار بود
به دایی زنگ زدم بیاد باهاش حرف بزنه آرومش کنه اخه هنوز مطمئن نبودیم
اسرار کرد الان زنگ میزنید محل کارعباس
سراغ عباس منو می گیرید یا خودم میرم
+مادر من کسی چیزی نمیگه اطلاعات نمیدن
مگه علکیه اگه چیزی بود گفته بودن!
داییم با عصبانیت گفت
±خواهر من تو اخه از کجا مطمئنی عباس بود
نگا بچرو به چه روزی انداختی خودت رو ببین
_به ولله خودم دیدم جسدشون بود هیکل عباس موهای عباس
±خواهر من مگه از تلوزیون مشخص میشه!
_داداش عباس پنج روزه ازش خبری نیست
واااای خدا بچم یا حضرت زینب خدا کنه خودش نباشه، داداش من دلم شور میزد
منم کلافه کانال عوض میکردم که ببینم چی شده
که بابا اومد چی شده چرا اینجوری شدین
اقا جعفر چه اتفاقی افتاده!؟
دایی هم ماجرا رو به بابا گفت
بابا گفت؛
_حالا هیچی معلوم نیست مگه زنگ زدن به ما بعدشم معلوم نبود تلوزیون تصویر خوب مشخص نیست
+حاجی چرا اینطور میگی میگم من دیدم
و گریه میکرد دایی زنگ زد به خاله زهرا بیاد زن دایی هم اومدن حال منم آشوب بود
رفتم تو اتاق عباس و درو بستم خونه شلوغ شده بود تقریبا خاله هام عمه ها زن دایی هام ریحانه هم اومد کنارم می دونست من به عباس خیلی وابسته هستم!
نمازم رو خوندم ! نشسته بودم تنها
یکلحضه رفتم اینترنت اسم شهدای مدافع حرم رو میخوندم اروم اروم پایین می اومدم!
با هزار صلوات!
چشمم خورد به اسم عباس
نوشته بود پاسدار شهید عباس حسینی!
دستم رو گذاشتم جلو دهنم تا کسی صدای گریه های منو نشنوه مامان راست میگفت
عباس شهید شده!
داشتم دیوانه میشدم وااای عباس داداش رفتی به اتاقش نگاهی کردم و گریه میکردم
زیر زبونم زمزمه میکردم بلاخره داداشم رو بردی بی بی کلنا عباسکی یا زینب
خاطراتم با عباس جلو چشمم می اومدن!
و گریه میکردم
به عکسش خیره شدم گفتم
خودت قول دادی ارومم کنی پس ارومم کن من قوی نیستم عباس نیستم
نمی تونم من دَوووم نمیارم بدون تو عباس
تروخدا از خواب بیدارم کن داداش عباسم
زینب فدات بشه! بیا برگرد خدایا شوخی باشه
خدایا بهم صبر بده و همینجور گریه میکردم
اسم اهل بیت رو صدا میزدم زیر لبم
یازهرا یازینب یا حسین یا ابالفضل
قسم به کرمتون بیدارم کنید داداشم برگرده
پس اون احساس درست بود عباس شهید شده بود که احساس کردم روح از بدنم جدا شده
یکلحضه در اتاق رو زدن زود زود اشکام رو پاک کردم بابا بود درو براش باز کردم
نشست کنارم
_گریه کردی زینب من فکر میکردم خیلی قوی هستی دخترم هنوز که چیزی نشده!!
+ بابا عباس عباس
_عباس چی ..
که گوشی بابا زنگ خورد شماره ناشناس بود
جواب داد
_الو بفرمایید
سلام بله خودم هستم!
بخش22
به چهره بابا نگاه کردم داشت
پریشون میشد نگرانیم بیشتر شد
دیدم بابا اشکش جاری شد
صدای گریه اش بلند شد همه هجوم اوردن سمت در
+بابا چی شده!؟
_عباس عباس شهید شده
در باز شد مادر ایستاد جلو بابام گفت
±بگو به من احمد چی شده
چرا ساکتین!؟ حرف بزنید
زینب تو بگو چی شده!؟
بابام صداش در اومد
_عباس عباس شهید شده
خاله هام دست های مامانم رو گرفته بودن
تا رو صورتش نزنه مامانم همون لحضه از حال رفت منم خیره شدم به عکس
عباس
ریحانه اومد پیشم
+زینب عزیز دلم چته گریه کن خودت رو خالی کن چرا ساکتی ابجی
تا گفت ابجی زدم زیر گریه داد زدم
عباس چیکارم کردی من بدون تو میسوزنم داغون میشم!
فرداش از بابا پرسیدم! کی میارنش
همه خونه بودن
باز زد زیر گریه هق هق گریه کردن
با صدای ناله گفت:
_جسدش افتاده دست تکفیری ها نمی تونن پسش بگیرن!!
اما وسایلش رو فردا میارن!
چیزی بهش نگفتم رفتم تو اتاق عین دیوانه ها بودم رفتارام دستم نبود!
نشستم پیش عکسش گفتم:
+منو ببین عباس به ولله قسم خوردم اگر جسدت نیاد من تا اخر عمر نه میبخشمت نه حلالت میکنم! خودت یکاری کن
هیچکس به مامان نگفت جسد عباس دست دشمنه پس نمیدن !
می دونستیم بگیم مامان حالش بد میشه کشیده میشه بیمارستان
روز بعد چند نفر با ساک عباس اومده بودن!
یاد برگه افتادم بهش گفتم برگردی تو ساکت باشه!
مامان گریه میکرد رفتم نزدیک ساک و گفتم
عباس داداش امانتی رو اوردی!؟
با خودم حرف میزدم هر کاری میکردم غیر ارادی بود!
ساکش رو باز کردم پیراهنش رو بو کردم
ای زینب فدات بشه عزیز من تو پسر با غیرت
حضرت زینبی تو رفتی برای بی بی از رود فرات اب بیاری مگه نه!
الان یاد اون حرف حضرت زینب افتادم وقتی گفت: هرکی بهت گفت عباس کجاست
بهش بگو رفته برای بی بی از رود فرات اب بیاره منظورش همین بود عباس نمیاد فعلا
دوباره گشتم تو ساک برگه ایی بود که
که قبلا میگفت ابجی قولنامه هست
بوش کردم بوی حرم میداد
بازش کردم اما زیرش نوشته بود
ابجی زینبم مواظب خودت باش دوست دارم تو کم بخاطر رفتن به مأموریتهام جهاد نکردی
بهشت منتظرتم
داداشت عباس دوباره گریم گرفت
با صدای بلند گفتم پس منو با خودت ببر
من طاقت دوریت رو ندارم منو ببر!
سرم رو گرفتم بالا به اقایی که کنار بابا نشسته بود گفتم
+وصیت نامش کجاست!؟
_هست میاریم خدمتتون اما بزار اول پیکر رو بیارن!
+نه! عباس حالا حالاها نمیاد وصیت نامه اش رو بیارین لطفا
هواسم نبود مامان میشنوه
رو کرد به من گفت
_زینب یعنی چی الان نمیاد!؟
از جام بلند شدم و.رفتم مامانم فهمید
و همانطور که حدث زده بودم بردنش بیمارستان!
دوباره رفتم پیش عکس عباس گفتم بیا برگرد عباس ببین نبودت چه آشوبی کرده!!
تورو جان امام حسین بیا برگرد!
دو سه روز گذشت دست به گوشی نزده بودم
یهو رفتم داخل تلگرام از اول به پیام ها نگاه میکردم و میخوندم چشمم افتاد به بالای صفحه ای وای فیلتر شکنم روشن نبود که این مدت پیامی از عباس دریافت نکردم
رفتم فیلتر شکن رو روشن کردم10 پیام داده بود! یا زهرا رفتم پیام هارو باز کردم به ترتیب
پیام ها رو خوندم
سلام عزیزم دلم آبجی خوبی!؟
نیستی زینب سلام منو به همه برسون
سلام زینب خانوم خبری ازت نیست آبجی نگران شدم ببخشید ولی فعلا نمی تونم زنگ بزنم!
سلام زینب تو کجاییی راستی من امشب
دارم میرم دو روزه نیستم ! باشه آبجی؟
رسیدم به آخرین پیامی زینب برام دعا کن آبجی خیلی دوست دارم
امانتی رو گذاشتم ساک ببرش زیر لباس هامه
مواظب خودت باش زینبم
مامان و بابا رو برام ببوس بگو حلال کنن
آبجی عزیز دلم
برام دعاکن شهید بشم!
داره بهم الهام میشه!
ابجی مواظب حجابت باش بعدن من شرمنده مادر نشم!
نوشته بود خداحافظ
چند بار پیام ها رو خوندم جان زینب فقط یبار یبار دیگه پیام بده جان من تروخدا
بخش 23
پیام بده بگو من اومدم!
همینجور رو تختش خوابم برد
تو خواب یجای تاریک بودم
صداش می اومد زینب چرا ناله میکنی
من هواسم بهتون هست شهدا از خانوادهشون دل نمیکنن!
میام میام .....
از خواب پریدم فکر کردم عباس بر گشته
یک هفته منتظر موندیم تا جسد عباس رو پس گرفتن !
امروز عباس رو میارن از سوریه به ایران
خودم رو آماده کرده بودم خیلی خوشحال بودم! عباس من اومده اما چه اومدنی اینبار من میرم به استقبالش من میرم دنبالش!
تسبیحی که روز تولدم بهم داد رو با خودم بردم مهرش که تربت کربلا بود هم بردم
خواستم تبرک ببرم تا بعد بوی عباس رو بدن
جنازه رو برده بودن حسینیه ریحانه خواست منو بگیره گفتم: نیازی نیست من خوبم برو پیش مامان رفتم داخل حسینیه
از دور جنازه رو دیدم همینجور قدم میزدم تا بهش برسم زیر لبم تکرار میکردم
شهادتت مبارک عباسم شهادتت مبارک پسر با غیرت حضرت زینب س خوشا به سعادتت
رسیدم بالا سرش نشستم کنارش همه اومدن دور ورمون شلوغ بود خاله ها عمه ها و..
دستم رو گذاشتم رو بدنش سرد سرد بود
باهاش یخ کرده بودن
زینب: عباس چرا اینجوری یخ زدی زینب فدات بشه کی بود که با اغوش گرمش منو ارومم میکرد خوشا به سعادتت
رو سفیدمون کردین پیشونیش رو بوس کردم
موهات چرا پریشونه ابروهات چرا مرتب نیست کی اینجوری صورتت رو کبود کرده
جانم به فدات رو سفیدمون کردی پیش بی بی خودم رو رها کردم روش بزار برای
آخرین بار بوت کنم بزار
بغلت کنم! نوش جونت حقت بود شهید بشی
نوش جونت فدایی حسین نوش جونت فدایی زینب س فدای روی ماهت داداش جان من همدم رفتی منم تنها موندم سفارش منو پیش حضرت زهرا س بکن
باشه داداش! یوقت تنهام نزاری
تربت و تسبیحم زو از کیفم در اوردم
مسح کردم رو بدنش
دوتا دستام رو گذاشتم روی صورتش
خم شدم در گوشش گفتم: قول دادی دلم برات تنگ شد بیای بخوابم منم منتظرم
عباسم! رو کردم به مامان
دیگه گریه نمیکرد سرش رو گذاشته بود رو جسدش و ساکت شده بود همه ترسیدیم
چیزی شده اما خودش ساکت بود نمی دونم چی زمزمه میکرد!
دو باره عباس رو نگاه کردم
سربند بسته بودن رو سرش نوشته
بود کلنا عباسک یا زینب
اره آخرش هم شد فدایی بی بی
اومدن گفتن میخوایم ببریمش ممکنه
جسد خونریزی کنه بعد دوباره باید فریزش کنن!
آخرین گفتم: خوشا به سعادتت ماروهم یاد کن پیش ارباب منو هم دریاب
شهادتت مبارک مرد غیور من
برو دیدار سید الشهداء نوش جونت
چند نفر اومدن جسد رو بلند کردن بردن!
بهشون گفتم موقع تدفین منم میخوام بیام!
با کلی اسرار قبول کردن
وقتی خواستن دفنش کنن بهشون گفتم کمکم کنید برم داخل قبر!
بابا مخالفت کرد اما پامو کردم تو یک کفش باید برم کمکم کردن رفتم پایین بدم مور مور شد خیلی عمیق بود نشستم رو خاک ها
پیش جسدش دعای معراج خوندم
خداحافظ عباس من !
هوامو داشته باش منتظرم که بیای تو خوابم
کمکم کردن از قبر اومدم بیرون باورم نمیشد
این واقعا عباس داشتن روش خاک میریختن
همون عباسی که همیشه می رفتیم هیئت
عباسی که منو می برد مزار شهدا
همون عباسی که این همه برام خاطره گذاشت و رفت!!
هفته اینده تولد ما بود! تنهایی رفته بودم
پیش قبرش! نشستم کنارش قرآن خوندم
زیارت عاشورا خوندم!
تنها نشسته بودم داشتم باهاش دردل میکردم
یکی از پشت دستش رو گذاشت رو شونم
سرم رو برگردوندم حنانه بود!
گفت: اجازه هست منو به جشنتون دعوت کنید!
+لبخند زدم تو صورتش بیا عزیز دلم البته
مامانت کو؟
_پیش باباست اونطرف
نشست روبروی من گفت:
_دیروز به سن تکلیف رسیدم!
+ آفرین مبارک باشه ان شاءالله بشی دختر حضرت زهرا س
_ ان شاءالله
دیروز رفیق شهید انتخاب کردم!
+جدی کیو انتخاب کردی!؟
_همینی که روبروش نشستم
+عمو عباس!؟
_اره
خلاصه بعد از بریدن کیک مادر حنانه اومد کنارمون گفت: ببخشید مزاحم خلوتتون شدیم ما بریم یاعلی
_این چه حرفیه فاطمه خانوم!
برگشتم خونه
عادت داشتم هروز میرفتم پیش عباس!
برگشتم از خستگی خوابم برد
عباس اومد بخوابم
مثل همیشه لبخند میزد
+عباس تویی!؟
_خودم آبجی
+کجا بودی چقدر منتظرت موندم؟
_ببخشید دیر کردم اما مشغول حساب وکتاب بودم اینجا خیلی گیر میدن! طول کشید
+دلم برات تنگ شده بود!
_ولی من پیشتم خوب میبینم چیکار میکنی تو منو نمیبینی اما احساسم میکنی!
راستی ممنون برای تولد هدیه ات
هرچی بخوای!
+اره خواهش میکنم جات خالی بود!
هدیه ام سلام منو به سید الشهداء برسون
_چشم
خب دیگه من باید برم! پشت کرد به من
پشت پیراهنش نوشته بود
کلنا عباسک یا زینب
+کجا؟
_میخوام برم دیگه
لبخند زد گفت: میام دو باره نگران نباش!
پایان
زندگی زیباست :-) اما شهادت زیباتر!
عاشقان شهادت
اللهم الرزقنا الشهادة في سبیلک
نویسنده: یک لحظه شده به حرف من گوش کن رمان رو نوشتم به عشق شهدای مدافع حرم و ارادتی که به حضرت زینب س دارم
خدا ان شاءالله عاقبت همه ی مارو ختم بخیر کنه امیدوارم از رمان خوشتون اومده باشه!
اونایی که نخوندن بخونیدش!
دیشب از یک بنده خدایی یاد گرفتم
گفتم:رفتین شهید شدین خانوادتون چی
گفت: شهدا خانوادشون رو فراموش نمیکنن
الدنیا دار الممر ولا دار المقر
اگر الان کسی هستم مدیون امام زمان
رفیقان شهیدم، حضرت زهرا س
و مدیون خوده اون بنده خدا!
خدا ان شاءالله عاقبتشون رو ختم به شهادت کنه!
التماس دعای فرج یاعلی
نویسنده: خادم امام زمان روحی فداه
بی بی مرا خرید
سه بخش گذاشتم
لطفا همش رو بخوانید
با جون و دل نوشتم سعی کردم
خیلی متن جذابی بشه!!🕊
مارو هم دعا کنید ان شاءالله
شهادت روزی همتون ان شاءالله بی بی اسمتون رو تو لیست جامانده ها بنویسه❤️
نظرتان در مورد قسمت آخر رمان رو بگید لطفا منو هم خوشحال میکنید هم خستگی از تنم میره
https://harfeto.timefriend.net/16247369807863
لطفا بگین☺️🌹
ایشون از کسانی بودن که
خیلی به بنده انگیزه دادن
پابه پای من بودن
کتاب شدن رمان ماجرا داره😁
ایشون خواب دیدن رمان کتاب شده و داشتن به بقیه
کتاب رو میدادن و پیشنهاد میکردن بخونن
میگفت استقبال خیلی خوبه کردن!
من کجام!؟ میگن مطمئنم شهید میشید!🕊♥️
ان شاءالله مینویسم فعلا دارم دوتا مینویسم مغزم هنگ کرده!😂
دوتا دفترام رفتن برای رمان
دومی هم واقعی ان شاءالله اون کتاب میشه😁❤️ به امید خدا دعا کنید!
#ناشناس
خیلی قشنننننننننگ بود این سه تا پارت اخری بغضم گرفته بود اشک تو چشام جمع شد دیگه الان میخوام برم گریه کنم 🙂 بی بی جان جانم فدات عمه زینب جانم فدات خدایا جمع ما را شهدایی بگردان 😭😭😭😭😔😔😔😔😔
سلام علیکم الحمدالله پایانی شیرین مرگی احلی من العسل
شهادت
خوده منم وقتی نوشتم گریه کردم😔🕊
خدا صبر بده خانواده ی شهدا رو
ناشناس
خیلی عالی بود انگار که واقعی بود داستانت
سلام علیکم 🌷
الحمدلله خیلی خوشحالم کردین
ان شاءالله شهادت عموم🌹
سلام باتشکر از کانال خوبو عوامل کانال خیلی زیبا بود من که نزدیک بود اشکم در بیاد واقعا زیبا .
سلام علیکم❤️
اینقدر تاثیر گذار !؟😌🙏🌺
ببخشید میشه به ماهم رمان نوشتن رو یاد بدید؟
*
سلام علیکم با کمال میل البته من کلاس یا جایی نرفتم ولی از 9 سالگی می نوشتم !🌹
ایدیتون رو بزارید نا شناسی🙏❣
#نماز_اول_وقت
🍀پیامبر اکرم ﷺ فرمودند:
هرگاه وقت نمازت رسید آماده
آن شو وگرنه شیطان تو را سرگرم
می کند.همه ترفندهای شیطان
برای به تأخیر انداختن نماز است،
نمازت را اول وقت بخوان.
اذان صبح به افق اهـواز
04:39
________
کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊
@khodaaa112
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
#نماز_اول_وقت 🍀پیامبر اکرم ﷺ فرمودند: هرگاه وقت نمازت رسید آماده آن شو وگرنه شیطان تو را سرگرم می کن
اکنون اذان صبح به افق اهـواز
التمـاس دعا 🌹 🌹