eitaa logo
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
827 دنبال‌کننده
8هزار عکس
3.4هزار ویدیو
78 فایل
«بسم رب المهدی» 💚امام صادق علیه السلام: لَوْ أدْرَکْتُهُ لَخَدَمْتُهُ أیّامَ حَیاتِی. •✓مهدویت، •✓جهاد_تبیین •✓دلی_خدایی 📍کپی با ذکر صلوات «وقف امام زمان عج» تأسیس:1400/1/25 مدیر کانال: @khadeem12w
مشاهده در ایتا
دانلود
. در حیرتم که عـشق از آثارِ دیدن است ما کورها..، ندیده چرا عاشقت شدیم..؟ ••
سلام علیکم مهمانان صاحب زمان روحی فداه اینکه میگم مهمان اقایی ماجرا داره زدن کانال ماجرا داره اسم کانال هم ماجرا داره!😊 ان شاءالله امشب میگم🕊♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤⃟🕊 «این‌شَـبا‌ اگہ‌ࢪَفٺۍ‌هیئت یااگہ‌نٺونسٺے‌تو‌خـونھ‌بـࢪاے پـسࢪش‌عـزادارے‌ڪࢪدی... بہ‌مـادࢪِش‌بگو مـا‌حـسین‌تو‌ ول‌نڪࢪدیم تو هم ولمون نکن...»❥︎ 🥺|↫
سلام علیکم دقیقا مثل بنده هستین بعضی ها دوست دارن در خلوت برای امام حسین ع گریه کنن! بعضی ها روضه مصیبت کربلا رو شیوا و واضح بیان نمیکنن که ادم گریه اش بگیره بر مصیبت سید الشهداء نه فقط سید الشهداء میبینه بلکه حضرت زهرا اینارو میبره مثل یک سند در صحرای محشر میگه خدایا اینا برای حسین من گریه کردن بر مصیبت و مظلومت پسرم گریه کردن! من اینارو شفاعت میکنم!! محاله کسی دل شکسته به ابا عبدالله توسل کنه . اقا دستش رو برگردونه!
[☕️✨] تمام‌درد‌های‌بدون‌علاج‌دنیارا به‌چای‌روضهٔ‌آقادواڪنیدازنو . .🙂✋🏽
🏴🏴🏴🏴 🔰 رفتار امام حسین(علیه السلام) بعد از شهادت حضرت علی اصغر علیه السلام ▪️امام حسین (علیه‌السلام) پس از هدف قرار گرفتن علی‌اصغر، دست را زیر گلوی او گرفت و چون از خون پر شد آن را به آسمان پاشید (امام باقر (علیه‌السلام) فرمود: قطره‌ای از این خون به زمین ریخته نشد. و فرمود: آن‌چه بر من نازل شد، برایم آسان است زیرا در راه خدا است و او می‌بیند.  📚سید ابن طاووس، اللهوف، ج۱، ص۱۶۹.  😔 برخی نیز نوشته‌اند که فرمود: خدایا -شهادت- این کودک‌ نزد تو، کمتر از کشتن‌ ناقه ی صالح پیامبر (علیه‌السلام) نیست.  📚محلاتی، فرسان الهیجاء، ج۱، ص۲۷۲. 😔 خدایا اگر امروز فتح و نصرت خویش را از ما باز داشته‌ای آن را در چیزی که برای ما بهتر است قرار ده.  📚 خوارزمی، مقتل الحسین علیه‌السلام، ج۲، ص۳۷.   😔 در این حال ندایی از آسمان برخاست که یا حسین! شیر‌خوارت را واگذارم که هم‌اکنون شیردهنده‌ای، در بهشت برایش مهیا است. 📚 سبط ابن جوزی، تذکرة الخواص، ج۱، ص۲۲.  
‍ امروز بےحجابے هنر نیست🥀 و بے حجاب شجاع نیست🖐✨ امروز ڪسے ڪہ محجبہ است☝🏻🥰 و بہ چادر مشڪے خود افتخار مے ڪند داراے شجاعت و هنر و مهارت انسان زیستن است... درود خدا و سلام شهدا بر بانویے ڪہ را بالا می برد.✌🏻
💠این نصیحت قرآن، همیشه یادمون باشه: قُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنًا وَ أَقِیمُوا الصَّلَاةَ. با مردم به نیکی سخن بگویید و نماز را بپا دارید. ﴿سوره بقره | آیه۸۳﴾ یعنی آدمی که نماز میخونه ، باید خوش اخـلاق باشـه. اصلاً خاصیت نماز اینه که آدم رو خـوش اخلاق میکنه. اگـه نماز میخونیم ، ولی با مردم تندی می‌کنیم، و مردم از زبونمون در امان نیستند... اگه نماز می‌خونیم ، و دل دیگری رو می ‌شکنیم. اگه نماز میخونیم ، و دیگران از اخلاقمـون شکایت دارند. یه لحظه فکر کنیم. باید به نمازمون شک کنیم... اخلاق بد مثـل لاستیک پنچـر می‌ مـونه؛ تا عوضش نکنیم راه به جایی نمیبریم و در معنویت هم پیشرفتی نمی ‌کنیم. اذان مغرب بہ افق اهـواز 20:15 ________ کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊 @khodaaa112
_____________ استادپناهیان‌ میگفت: ↓🌱 چراخودت‌رورهانمیکنے؟ دادبزنی‌ازامام‌حسین‌بخوای؟ برو‌درخونہ‌اباعبدالله‌منتش‌روبڪش دورش‌بگرد.. مناجات‌‌ڪن‌باامام‌حسین! بگوامام‌حسینم‌من‌باتوآغاز‌کردم، ولم‌نکنی... دیگه‌نمیکشم‌ادامہ‌بدم متوقف‌شدم...💔!' امام‌حسین‌بازم‌دستت‌رومیگیره‌فقط بخواه‌ازش...(:
بسم الله الرحمن الرحیم.
قسمت۲۰ سوار هوایپما شدم منو راهنمایی کردن نشستم رو.صندلیم نفسی کشیدم هندزفری هام رو گذاشتم توگوشی یک مداحی پلی کردم چشام رو بستم و پیش به سوی ایران! حدود ساعت 1 ظهر هوایپما به وقت تهران فرودگاه نشست همه پیاده شدن قبلش با یوسف هماهنگ کردم منتظرم باشه رفتم تو سالن خیلی تغییر کردم حدث زدم یوسف منو نمیشناسه اخه حجاب کرده بودم چادر سرم بود چشمم بین این همه جمعیت دنبال یوسف بود یهو چشمم افتاد به یک پسری سرش تو گوشیش بود با لبخند رفتم سمتش ایستادم بالا سرش گفتم: _چشمم روشن داداش اینجوری میان به استقبال مهمون!؟ با تعجب سرش رو بالا گرفت از پایین تا بالام رو نگاه کرد گفت: +راضیه!؟ _نه پس جوبایدن ایستاده پیشت! اره دیگه راضیه خودمم خواهرت ای وای خاک به سرم فراموشم کردی!؟ +آبجی تویی ببخشید نشناختم و محکم بغلم کرد بعد سلامی گرم دستم رو گرفت اول منو برد یک بستی برام خرید بعد سوار ماشین شدیم رفتیم سمت خونه! +برادر من خودمم راضیه جلوت رو نگاه کن برامون درد سر درست نکنی _چشم،اخه! +اخه چی!؟ با خنده گفت: _اخه خیلی لاغر شدی عین لک لک +هییعی دیوانه ببین تروخدا تو خودت رو نگاه کن شدی عین مارمولک چیکارت کردن دانشگاه افسری!؟ _نه بابا مامورلک چیه راضیه! +مامان بابا خوبن!؟ _خوبن!؟ پرواز نکنن خوبه! آبجی ،جان من برام تعریف میکنی! +کنجکاویت منو کشته ولی یوسف یک اتفاقات افتاد برات تعریف میکنم باهات هم کار دارم نصف راه رو رفتم بقیه اش با کمک تو باید برم شلمچه! _ان شاءالله شلمچه!؟ +اره شلمچه حالا بعد برات تعریف میکنم _ان شاءالله خب خب اینم خونه رسیدیم! _راضیه ؟ داری گریه میکنی!؟ +دلم براشون خیلی تنگه یوسف خیلی اذیتشون کردم خداکنه منو ببخششن _غمت نباشه آبجی ان شاءالله پیاده شو راضیه: به در خونه خیره شدم چقد دلم تنگ شده برای اینجا با یوسف هم قدم شدم زنگ درو زدیم مامان جواب داد ~اومدین!؟ _اره مادر درو باز کن! ~اقا مصطفی اومدن یوسف نگاهی بهم انداخت با لحن شیطونی گفت: حسودیم شد بهت باور کن با لبخند جوابش دادم چادر رو اوردم جلو بعد 19 روز دوری اونم عراق! در باز شد پام رو گذاشتم داخل حیاط مامان با اسپند اومد به استقبالمون تا منو دید جا خورد فکر نمیکرد تغییر کنم بابا با لبخند پشت سرش ایستاده بود مامان چند ثانیه به چشامم با گریه خیره شده بود با بغض رفتم تو بغلش «مامان جونم مامانم چقد دلم برات تنگ شده» با گریه محکم بغلش کرده بود چقد به آغوشش نیاز داشتم دستش رو چند بار بوسیدم! دوباره رفتم تو آغوشش ! حالا نوبت بابا رسید سرم پایین بود رفتم نزدیک اومد جلو سرم رو گرفت بالا گفت: نبینم راضیه دخترم سرش پایین باشه منو بوسید منم محکم بغلش کردم! تو گوشش آروم گفتم: ببخشید بابا اروم گفت:،هیسس هیچی نگو دخترم خوش اومدی یوسف با خنده گفت: بابا بسه دیگه بیاین بریم داخل گشنمه! راضیه بس کن عه چقد لوسی تو! همه خندیدم و باهم رفتیم تو ساکم رو گذاشتم تو اتاقم چراغ اتاقم رو روشن کردم چقد دلم برای اینجا تنگ شده! انگار یکساله نبودم! نگاهم به عکس های قبلا کردم با خودم گفتم باید یک تغییری تو اتاقم بکنم حتما! لباسام رو عوض کردم یکلحضه یاد نفیسه افتادم بهش پیام دادم رسیدم خونه رفتی حرم دعام کن دلتنگم! گوشی خاموش کردم گذاشتم رو تخت و از اتاق اومدم بیرون - همه دور هم نشسته بودیم یوسف: +راضیه!؟ _جانم +هاااااااااا انگشتر دُر نجف!؟ _اها اینو میگی اره انگشتر دُر نجفه نفیسه خانوم بعنوان یادگاری خرید هرچی اصرار کردم قبول نکرد ! +اها ،میگم خوب بهت رسیدن! _از دست تو یوسف نمیشه شوخی نکنی! مامان: یوسف چیکار داری دخترمو بزارش +عجب! حالا راضیه شد دور دونه؟ باشه تسلیم همه زدیم زیر خنده! کلی کار باید انجام میدادیم برای همین ........ ادامه دارد.....
قسمت۲۱ برای همین بعد نهار رفتم اتاقم نمازم که تموم شد شروع کردم به بلند کردن بعضی از وسایل اتاقم لاک ها وسایل آرایشی همشون رو انداختم داخل یک پلاستیک بعد اومدم سمت کمدم هرچی مانتو تنگ داشتم بازهم گذاشتم داخل پلاستیک کفش های مجلسی رسیدم به عکس ها عکس هایی که تو اتلیه میگرفتم بازهم جمعشون کردم مستقیم داخل پلاستیک! مشغول بودم.. که صدای در اومد +جانم _منم راضیه خواهر بیام؟ +اره یوسف جان بفرما دوباره شروع کردم به جمع کردن وسایلی که نمیخواستم! _مطمئنی!؟ +ازچی ؟ _این وسایل و چیز هایی که عاشقشون بودی رو بندازی دور!؟ +خودت داری میگی بوودمم دوم اینکه دور نه داداش جان می خوام بسوزونمشون! _عجب +چرا!؟ _هیچ! راستی برام تعریف میکنی!؟ +چرا عجله داری؟ بهم وقت بده یسری چیز هارو جمع جور کنم چشم همچی رو برات تعریف میکنم! _باشه! +بگو ببینم دانشگاه چخبر!؟ _خوبه شکر خدا، تو میخوای کنکور بدی!؟ +اره ان شاءالله! ولی دوست دارم برم حوزه حالا ببینم خدا چی میخواد! _اها موفق باشی + همچنین _خب پس من مزاحم نشم برم! +کجا بشین باهات کار دارم _چشم کیسه پلاستیک رو گذاشتم اونرو نشستم روبروش +یوسف _بله +می خوام برم شلمچه! البته تو باید منو ببری ببین جایی نمیخوان سفر راهیان نور ببرن! _خیلی کنجکاوم کردی، فعلا که دانشگاه ما سفر راهیان نور نداره تا الان سپاه اردویی راهیان نور درمورد سفر شلمچه در این روز ها نگفته فک نکنم الان ببرن! +عه ولی یوسف من باید برم _بشین برام تعریف کن! این چه کاریه اینقدر مهمه! البته سفر راهیان نور یچیز دیگه است! +خب خودت داری میگی یچیز دیگه است دیگه! _نمیدونم به حالت قهر از پیشش بلند شدم گفتم: نمیخواد دیگه خودم یکاریش میکنم! _باشه راضیه جان چرا قهر میکنی بزار ببینم چیکار میتونم بکنم +فدات بشم داداش _فرمانده اجازه مرخصی میدی!؟ +بیا برو بابا انگار زندانیش کردم! با خنده از اتاق رفت بیرون دوباره مشغول شدم به جمع کردن وسایل کشو میزم رو باز کردم یک جعبه صورتی بود اوردمش بیرون من عاااااشق این جعبه بودم پر زیور آلات و بود ساعت ها و بعضی از دست بند ها که جلب توجه نمیکنن جدا کردم بقیه مستقیم داخل کیسه پلاستیک بعد یک ساعت، نگاه به اتاق انداختم خالی خالی شده بود دیگه هلاک شده بودم به ساعت نگاه کردم 18 عصر بود از صبح تا الان همش از کربلا تا اینجا نفسم برید! +مامان _جانم راضیه +بیا یک دقیقه اینجا _جانم اومدم ای وای اینا چیه جمع کردی اتاقت که خالی شده! +فدای سرت ، نیازی ندارم بهشون _مطمئنی؟ +مامان لطفا دیگه این سوال رو از من نپرسید قربونت برم نمیخوامشون به درد من نمی خورن فقط این عکس هارو میخوام بسوزونم بقیه میندازم داخل سطل زباله! _باشه، حالا ازمن چی میخوای!؟ +اها اره هست یک سطل فلزی بود شبا وقتی هوا سرد بود میرفتیم تو حیاط داخلش اتیش روشن میکردیم _خب؟ +کجاست مامان قشنگم!؟ _تو انباریه حیاطه +ممنونم دنیای من پس فعلا مادر راضیه: خدایا شکرت دخترم بلاخره به راه راست هدایت شد! ادامه دارد.......
قسمت 20و21 رمان خدمت شما
سلام علیکم بشین واقعه ی کربلا رو با دل و جون بخون!✨🕊
نماز شب یادتون نره رفقا هدیه به حضرت زینب س🖤🙏✨ ماروهم دعا کنید🕊 🏴 لبیک یا حسین لبیک یا زینب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم ان شاءالله روز محشر پیش امام زمان روحی فداه آبرومند بشی! ابرو مهمه یا بنده خوشنودی خدا رضایت خدا بنده محبوب خدا شدن!🌸
در روز قیامت خدا اعمالت رو محاسبه میکنه یا اینا!؟ ابروت پیش خدا باید حفظ بشه!😊