#رمان_دلبسته_ی_مادر
قسمت۲۶
نشسته بودم تو اتاقم داشتم تو.تلگرام دنبال یک مشاور درسی خوب میگشتم که درسام رو بخونم!
یکی رو پیدا کردم شمارش رو بردم که باهاش تماس بگیرم که از این به بعد طبق برنامه درس بخونم!
حوالی ساعت15 بود نهار خورده بودیم!
یوسف پیام داد
سلام سفر شلمچه جور شد هفته اینده که اومدم باهم در موردش حرف میزنیم!😊
خیلی خوشحال شدم بالاخره جور شد!،😍
یلکحضه رفتم اینترنت تا ببینم
شلمچه و راهیان نور کجاست! چخبره🙈
تا سرچ کردم کلی عکس اومد شلمچه، طلائیه، اروند رود و... 🤩 خاک شلمچه عین صحرای کربلا در زمان امام حسین ع هست بی خود نیست که بهش میگن کربلای دوم دسته کمی نداره هرچی عکس بیشتر میدیم شوق و زوقم نسبت به رفتن بیشتر میشد!😍😌
داشتم به عکس ها نگاه میکردم که یک جمله منو به وجد اورد یاد اون خواب افتادم
«آدرس خواسته ات رو شلمچه پیدا میکنی
مادر چادرت رو اونجا گذاشته!!»
شلمچه بوی چادر خاکی حضرت زهرا س را می دهد
یکلحضه با خودم تکرار میکردم خب چادر
ولی اون خواسته ی چیه که اونجا پیداش میکنم! الان دقیقا انگار یک پازل به من دادن و باید مرتبش میکردم! برام تازه ماجرا عجیب بود!
این ماجرا فکر منو خیلی مشغول کرده بود دوست داشتم هرچی زود تر برم وهمچیز برام واضح بشه!
صبح روز بعد با مامان رفتم بازار دنبال چیزهای معنوی می گشتم برای اتاقم
وارد یک مغازه ایی شدم فقط وسایل مثل سربند پیکسل و... که مربوط به شهدا بود می فروخت !😇🙈 از جو مغازه خوشم.اومد! فقط یاد شهدا توش بود همین
چندتا سر بند خریدم قرمز، زرد، سبز،
بعد یک پلاکی خریدم اسم یا فاطمه الزهرا روش حک شده بود، چفیه بسیجی
اخرش بعنوان هدیه یک پرچم بهم داد رنگش قرمز بود و اسم یافاطمه الزهراء س روش به رنگ سفید نوشته شده بود!
دنبال عکس زیبایی از شهید هادی ذوالفقاری می گشتم!
اما پیدا نکردم به یوسف سپردم برام پیدا کنه
از بازار برگشته بودم خیلی خسته بودم ولی 😞😅😢میخواستم هرچه زودتر اتاقم رو مرتب کنم!
بعد از اینکه نماز و نهار خوردم نخوابیدم شروع کردم به مرتب کردن اتاق
یک ریسه ایی داشته رنگ چراغ هاش سفید بود به شکل خیلی قشنگی زدمش به سقف بعد سربند هایی که خریده بودم رو بهشون بستم!
چفیه رو زدم به دیوار و روش پلاک یا فاطمه الزهرا رو زدم تا عکس شهید هادی ذوالفقاری رو بیارن بزنم روش بعد پرچمی که هدیه دادن رو هم اون طرف اتاق زدم!
یک نگاهی به اتاق کردم خیلی زیبا شده بود جو معنوی گرفت جون میده برای عبادت و مهمان نوازی !
مامان اومد اتاق رو دید گفت: خیلی قشنگ شده انگار حسینیه ست 🙈🕊
یوسف که از دانشگاه افسری برگشت گفت:
از طرف سپاه اردویی راهیان نور میخوان برن جنوب من ثبت نام کردم
دختر عمه رقیه و محمدحسین هم هستن البته محمدحسین خودش هم تو این اردو هم مسئول هست هم خادم!
+اسم منم ثبت نام کردی!؟
_اره دیگه
+خوبه ممنون
حالا ان شاءالله کی حرکت میکنیم!؟
_گفتن روز دوشنبه یعنی سه روزدیگه
+ان شاالله
_راضیه بد قول شدی!؟😒
+عه چرا؟!😒😁
_قرار بود بشینی برام تعریف کنی
+قول قول قول شلمچه اونجا برات تعریف میکنم اونجا بیشتر 🙈😊😁 میچبسه تعریفش!!
_باشه چشم😌🙃
بعد از سه روز امروز قرار بود راهی بشیم سفر جنوب کوله پشتیم رو بردم یوسف هم همینطور خیلی حس خوبی داشتم انگار دوباره داشتم میرفتم کربلا بلاخره دعوت نامه ی ماهم امضا شد خداروشکر خیلی هم عالی!
اسامی رو به نوبت پسر عمه ام محمد حسین می خونید
رسید به اسم من
راضیه رادمهر نفس عمیقی کشیدم و سوار اتوبوس شدیم یوسف و محمد حسین جلو نشسته بودن پیش هم من و رقیه کمی عقب تر کنار هم نشستیم!
راوی یک حاج اقایی بود!
با صدای بلند گفت:صلوات بفرستید!
حاج اقا شروع کرد به صحبت کردن تو مغز خودم هم نمی گنجید که تازه از کربلا برگشتم دارم میرم راهیان نور سفر جنوب
عجیب عین بچه ها ذوق کرده بودم!
خدا میدونه اونجا قرار چه اتفاقاتی بیفته!
ادامه دارد.
#ناشناسی
سلام.نمازتون قبول انشاالله تاچنددقیقه بعدازاذان نمازاول وقت محسوب میشه؟
______
سلام علیکم من نمی توانم جوابی بدهم بهتر است از شرع بپرسید!
#ناشناسی
سلام.خداجواب نامه هاودعاهاموداده.من تادیروزرفیق شهیدنداشتم وهمیشه دعامیکردم خدابهم رفیق شهیدبده من فکرشونمیکردم جوابم روبده ولی پری شب که تاسوعابود....:تلوزیونوروشن کردم ساعت ۹یا۱۰شب بودداشتم شبکه هارومیگشتم تاسریال شروع بشه رسیدم به شبکه یک سردارسلیمانی رونشون میدادداشت میگفت(من فکرمیکردم ازاون هیکلایی)بعدآقاامام خامنه ای رونشون دادن که داشتن درموردشهیدی صحبت میکردن همون شهیدگفت(مصطفی سه سالش بود وده دقیقه قبل ازنمازظهرروزعاشورا یکی باهاش تصادف کردمن همون لحظه مصطفی رونذرحضرت عباس کردم گفتم مصطفی روازشمامیخام وجوری تربیتش میکنم که سربازتون بشه)بعدداستان برام جالب شدتااینکه خودشهیدرونشون دادن به طورعجیبی به دلم نشست یعنی نمیدونم چه طوری توضیح بدم...فرداش ازشماپرسیدم که کیه و.......وبعدازاینکه عکسشودیدم خیلی یهویی تصمیم گرفتم که رفیق شهیدم بشه وشد♥️ ومن خیلی ازخداممنونم که جواب وحاجتمودادخدایاازت ممنونم♥️♥️♥️♥️شکرت♥️♥️♥️♥️ رفیق شهیدم 🌷مصطفی صدرازاده🌷
_¶____¶__
سلام علیکم😊
دیدی نامه ات خونده میشه و به وقتش جواب میدن!😊🌷
الحمد لله موفق باشید
#ناشناسی
سلام.. واای گناه مسخره کردن چقدرر بدههه... من از وقتی اینو شنیدم، مواظب بودم که کسی رو مسخره نکنم... ولی دیشب حواسم نبود یه بنده خدایی رو ماجراش رو با خواهرم تعریف کردیم و بهش خندیدیم.. به خدا این حرف اقای قرائتی اصلا یادم نبود... یعنی تنها راهش همینه که بریم حلالیت بگیریم؟؟ اگه نشد بریم چی؟؟ ادم روش نمیشه بره به طرف بگه... وااای حالا چیکار کنم؟؟ من دوس ندارم ثواب هامو بدم بهش😭😭😭 کلی تلاش کردم برای کارهای خوب... واای خدایا منو ببخش😔😭😭 راه دیگه ای ندارههه؟😭
__¶________
سلام علیکم
میدونی شیطان خیلی زرنگه وقتی میبینه تو داری به خدا نزدیک میشی نمیشینه نگاهت میکنه چجور به خدا نزدیک میشی که
دست به کار میشه از هر طریقی توهم باید هواست رو جمع میکردی!!
باید بری طلب حلالیت
برو حالا اط شرع بپرس ببین راه دیگه ایی داره😊
ابلیس یک موجودی بدی هست میدونستی اگر زیر دست هاش کمی کاستی بزارن در منحرف کردن شما سرشون رو میبره!
سلام.. شهید مصطفی نبی لو، توی محله ما زندگی میکردند الان هم خانوادشون هستن... انقدر خانواده ی خوبی هستن ... پسرشون هم مداح بسیار خوب هیئت و مسجد محله مون هست...در واقع ایشون شهید محله مون هستن.. یکبار شنیدم توی یکی از این مجتمع ها همش دعوا میشده و شهید نبی لو مشکل اونها رو حل میکرده.. میگن تا وقتی ایشون بود همه چی درست میشد.. من ایشون رو ندیده بودم ولی میگن قبل شهادتشون توی مسجدی که ما الان میریم بودن و همینجا اذن شهادتشون رو گرفتن... مرکز خیریه مسجدمون هم به اسم این شهید بزرگوار هست.. خدا رحمتشون کنه
_____
سلام علیکم
شادی روحش صلوات🌹🌷