eitaa logo
خُذْنیِ مَعَکْ🕊مرا با خودت ببر
832 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
80 فایل
🌱﷽ تا کسی رُخ نَنماید نَبرد دِل ز کسی دلبر ما دل ما برد و به ما رخ ننمود. . . . 📍کپی با ذکر صلوات «وقف امام زمان عج» تأسیس:1400/1/25 مدیر کانال: @khadeem12w
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهادت درد دارد ، درد کشتن لذت ها درد گذشتن از دلبستگی ها قبل از اینکه با دشمن بجنگی ؛ باید با نفست بجنگی .. شهادت را به اهل درد میدهند💔! ____ کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊 @khodaaa112
خُذْنیِ مَعَکْ🕊مرا با خودت ببر
شہادٺ‌اسټ پایان‌مأموریټ‌بسیجے ____ کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊 @khodaaa112
بسم الله الرحمن الرحیم
۳۹🌚 🌝💞 هرکی تو حسینیه مشغول یکاری بود یکی جارو میزد یکی حسینیه رو خوش بو میکرد یکی داشت استکان های چای رو اماده میکرد، یکی چای رو آماده میکرد!، فقط من غریبه بودم بیمشون اولین باره پام رو میزارم حسینیه رقیه با صدای بلند سلام کرد همه نگاها به من دوخته شد ! رقیه دستم رو محکم گرفت: با لبخند گفت ای بابا خواهرا چتونه انگار اولین بار مهمون می بینید البته ایشون مهمون نیستن! از این به بعد خادم هستن ان شاءالله! با لبخند نگاهشون میکردم دختر خاله هام اومدن سمتم سلام گرمی دادن از اومدن و تغییرم تعجب کردن! ولی به رو نیوردن ! بعد از اینکه به همه سلام کردم رفتم اونطرف حسینیه نشستم! همینجوری نشسته بودم مسئول خواهرا خانوم ربیعی اومد سمتم _چرا نشستی راضیه خانوم بیا بلند شو یک نیتی بکن ،برو باهاشون استکان هارو بچین! +چشم بلند شدم رفتم پیششون! هرکی یچیزی میگفت +اومدم کمک کنم کاری هست بگین تا انجام بدم!؟ _اره عزیزم، خانوم هدفمند لطفا اون سینی رو بده خانوم رادمهر کیک ها رو توش بچینه! بیا اینجا بشین عزیزم چرا خجالت میکشی حالا عادت میکنی ان شاءالله! سینی رو آورد داد به من ، منم شروع کردم به چیدن کیک ها همینطور که میچیدم باهم صحبت میکردیم خوشم اومد از جوشون اینجا بوی گناه نمیده فقط یاد خدا و اهل بیتش! _آقای رادمهر چیتون میشه!؟ +برادرم هستن! _اولین باره میبینمت چرا نمیای !؟ خواستم بگم چون راضیه نبودم چون دلبسته ی مادر نبودم! +کربلا بودم! _خوش به سعادتت زیارت قبول! +ممنون ان شاءالله روزی شما! _دانشگاه میخونی!؟ +فعلا کنکوریم! ببخشید اون خانوم کیه خیلی مهربون بعد جذبه خاصی داره میشناسینش!؟ _اها ایشون رو میگی! خانوم ذوالفقاریه قصه اش مفصله! +تعریف میکنی!؟ _ببین این میشه یکی از فامیل های شهید هادی ذوالفقاری ! فردا میره چند شبی خدمتش بودیم از طرف موسسه دعوتش کردن اتفاقا چند هفته پیش خواهر شهید رو هم اوردن! تا اینو گفت جا خوردم! هرجا میرم یادی از هادی هست! نگاهش کردم مثل بقیه خواهرا شاید هم بیشتر خادمی میکرد! دوست داشتم بشینم باهاش حرف بزنم ولی نمیخواستم مزاحم بشم! برای همین سکوت کردم! مراسم شروع شد! وحسینیه شلوغ اصلا فکر نمی کردم اینجوری استقبال بشه از این مراسم بعدش که فکر کردم دیدم عاشقان سید الشهداء خیلی بیشتر از اون چیزی هستن که فکر میکردم! منم مثل بقیه خواهرا یه گوشه حسینیه نشستم و به سخنرانی گوش میدادم! سخنرانی که تموم شد یک مداحی اومد که بخونه! صدای قشنگ و آرومی داشت ولی اونچیزی که میخوند قشنگتر بود !
۴۰🌜💞 🌚✨ صدای قشنگ و آرومی داشت ولی اونچیزی که میخوند قشنگتر بود ! اول از یک شعر شروع کرد بعد مداحی خوند عمریست رهین منت زهرائیم مشهور شده به عزت زهرائیم مُردیم اگر به قبر ما بنویسید ماپیر غلام حضرت زهرائیم شب جمعه است هوایت نکنم میمیرم! ای حسین جان من! شروع کرد به خوندن مداحی: هرکس یه شب جمعه بین الحرمین باشه باید همه عمرش هم دلتنگ حسین باشه لطفت میمونه یادم 📯📯🌘🌘📯📯🎷🎷📯📯 تو شلوغیا راهمو وا کردی نزدیک تو ایستادم آقا جونم حسین بوسه به ضریح دادم 🎷🎷📯📯 توام ایستادی ما رو نگاه کردی پایین پات افتادم آقا جونم حسین هرشب اگه میخونم شب جمعه ی کرببلاتو برم چون اون شبو دوست دارم آقا جونم حسین 📯📯 از وقتی که برگشتم یه نفس توی حال هوای حرم دلتنگ علمدارم آقا جونم حسین لبیک اباعبدالله خیلی قشنگ خوند این جمله خیلی منو تحت تأثیر قرار داد:لطفت میمونه یادم! بعد از تموم شدن مراسم و پخش چای و کیک حسینیه رو مرتب کردیم و هرکی رفت خونه اش به یوسف زنگ زدم که ! برگردیم خونه گفت: محمد حسین مارو با ماشینش میرسونه! یکلحضه یادم رفت مهر شهید گمنام به یوسف گفتم بیرون حسینیه بیا که مهر شهید گمنام رو بده بهش ! رفتم بیرون هوا هم سرد بود! چادرم رو کشیدم جلو!، ایستادم منتظر یوسف بنده خدا هم زود اومد مهر شهید گمنام رو داخل یک پارچه سبز بسته بود _سلام خسته نباشی +سلام ممنون ، بیا یوسف اینو بهش بده ماجرای مهر رو هم بهش بگو از طرف من خیلی معذرت خواهی کن! اینم ارزشمنده! _باشه فعلا برم، یکار کوچیک مونده انجام بدم برمی گردیم خونه +باشه، بسلامت رفتم داخل حسینیه! یوسف: محمد حسین داخل اتاق سیستم بود داشت وسایل رو مرتب میکرد تنها هم بود درو زدم و رفتم پیشش! _سلام خسته نباشی +سلام ممنون جانم یوسف کاری داشتی!؟ _اره، تسبیحت که گم شد ! بیا بجاش مهر شهید گمنام راضیه هم خیلی معذرت خواهی کرد! محمد حسین: شکه شده بودم مهر شهید گمنام! +مهر شهید گمنام!؟ _اره وقتی راضیه کربلت بود مادر شهید گمنام و............ در مقابل حرفش سکوت کردم +بیا ببرش این خیلی با ارزشه منکه چیزی درقبال تسبیح نخواستم برش گردون به خواهرت محاله قبولش کنم! حتما قسمت نبود گم شد دیگه! _محمد حسین قبول نمی کنه بیا ببرش بجای اون راضیه باز بهم میگه برشگردون +اصلا _محمد حسین شدم وسط شما پیام رسان بابا ببرش دیگه +پیام رسان چیه!!!!!! گفتم نمیخوام! به یک شرط باهاش دو رکعت نماز میخونم پسش میدم تمام! به خواهرت بگو حلالش کردم از اول هم ازشون. ناراحت نشدم فقط اجازه بده من دورکعت نماز باهاش بخونم پسش میدم! _باشه من برم . از محمد حسین جدا شدم رفتم اونطرف وسایل رو.جمع و.جور کردم! محمد حسین: داشتم اتاق رو مرتب میکردم دوباره چشمم افتاد به مهر شهید گمنام! رفتم سمت مهر با یک پارچه سبز بسته بودش! پارچه رو باز کردم یک مهر با حجم متوسط وسطش اسم خدا بود دوروش اسم اهل بیت از محمد ص تا حسن ع مهر شهید گمنام! خوش به سعادتش مهر شهید گمنام نصیبش شد! گوشیم زنگ خورد رقیه بود گفت: کی میریم منم زود مرتب کردم چراغ اتاق رو خاموش کردم و رفتم بیرون صدای یوسف زدم گفت:، خواهرش و رقیه بیرون منتظرن! سوار ماشین شدم روشنش کردم رفتم دم در ورودی خواهران! ادامه دارد......
قسمت ۳۹ و ۴۰ رمان خدمت شما✨ التماس دعا
_طریقه_خواندن🏴🖤
نماز شب یادتون نره رفقا هدیه به حضرت زینب س🖤🙏✨ ماروهم دعا کنید🕊 ۲۰🏴 لبیک یا حسین لبیک یا زینب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا