8.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 «سفره ی دلت را پیش دیگران باز نکن» باتوجه به روایت امام صادق علیه السلام نکاتی را بیان می کند.
دکتر رفیعی
❄️💞❄️💞❄️💞
#مکتب_القرآن🌟
#کلام_الهی
@khodaiyektayman
💠تاجر خرمایی که هرگز ضرر نمی کند
حکایت چنین است که ...
تاجری دمشقی همیشه به دوستانش می گفت که من در زندگی ام هرگز تجارتی نکرده ام که در آن زیان کنم حتی برای یک بار !
دوستانش به او می خندیدند و می گفتند که چنین چیزی ممکن نیست که حتی یکبار هم ضرر نکرده باشی ...
تا اینکه یکبار تاجر آنها را به مبارزه طلبید تا به آنها نشان دهد که راست می گوید .. او از دوستانش خواست که چیزی محال و نشدنی از او بخواهند تا او انجام دهد ..
دوستانش به او گفتند : اگر راست می گویی به عراق برو و خرما ببر و بفروش و در این امر موفق شو زیرا که آنجا خرما مثل خاک صحرا زیاد است و کسی خرمای تو را نمی خواهد .. تاجر قبول کرد و خرمایی که از عراق آمده بود را خریداری کرد و به طرف بغداد راهی شد ..
آورده اند که در آن هنگام خلیفه عراق برای تفریح و استراحت به طرف موصل رفته بود .. زیرا موصل شهری زیبا و بهاریست که در شمال عراق قرار دارد و به خاطر طبیعت زیبایش اسم دوبهاره را رویش گذاشته اند زیرا در سرما وگرما همچون بهار است
دختر خلیفه گردنبند خود را در راه بازگشت از سفر گم کرده بود ، پس گریه کنان شکایت پیش پدرش برد که طلایش را گم کرده است .. خلیفه دستور به پیدا کردنش داد .. وبه ساکنان بغداد گفت هرکس گردنبند دخترش را بیابد پس پاداش بزرگی نزد خلیفه دارد و دختر خود را به او خواهد داد ..
تاجر دمشقی وقتی به نزدیکی بغداد رسید مردم را دید که دیوانه وار همه جا را می گردند ... از آنها سؤال کرد که چه اتفاقی افتاده است ؟!
آنها نیز ماجرا را تعریف کردند و بزرگشان گفت : متاسفانه فراموش کردیم برای راه خود توشه و غذایی بیاوریم و اکنون راه بازگشت نداریم تا اینکه گردنبند را پیدا کنیم زیرا مردم از ما سبقت می گیرند و ممکن است گردنبند را زودتر پیدا کنند ..
پس تاجر دمشقی دستانش را به هم زد و گفت : من به شما خرما می فروشم ...
مردم خرماها را با قیمت گرانی از او خریدند ...و او گفت : هاااا ... من برنده شدم در مبارزه با دوستانم ...
این سخن به گوش خلیفه رسید که تاجری دمشقی خرماهایش را در عراق فروخته است !!
این سخن بسیار عجیب بود زیرا که عراق نیازی به خرمای جاهای دیگر نداشت !
بنابراین خلیفه او را طلبید و ماجرا را از او سؤال کرد ؛
پس تاجر گفت :
هنگامی که کودکی بودم، یتیم شدم و مادرم توانایی کاری نداشت ، من از همان کودکی کار می کردم و به مادرم رسیدگی می کردم ، و نان زندگی مان را در می آوردم .. در حالیکه پنج سال داشتم ... و کارم را ادامه دادم و کم کم بزرگ شدم تا به بیست سالگی رسیدم ..
و مادرم را اجل دریافت ... او دستانش را بلند کرد و دعا کرد که خداوند مرا موفق گرداند و هرگز روی خسارت و زیان را نبینم در دین و دنیایم .. و ازدواج مرا از خانه حاکمان میسر گرداند و خاک را در دستانم به طلا تبدیل کند ...
دراین هنگام که دعاهای مادر را برای خلیفه تعریف می کرد ناخودآگاه دستش را در خاک برد و بالا آورد و مشغول صحبت کردن بود که خلیفه گردنبند دخترش را در دست او دید !
خلیفه تبسمی کرد ، تاجر که آنچه در دستش بود را احساس کرد فهمید چیزی غیر از خاک را برداشته به دستان خود نگاه کرد دانست که این گردنبند دختر خلیفه است پس آن را برگرداند و دانست که از دعای مادرش بوده است ...
اینچنین بود که برای اولین بار خرما از دمشق برای فروش وارد عراق شد .. و او نیز داماد خلیفه گشت !!
سبحان الله از دعای مستجاب مادر که چنین زندگی فرزند را می سازد ... خداوندا برّ و نیکی به والدین را به ما عطا کن .
7.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دستورالعملی زیبا و جذاب برای خوندن قرآن: ✨️🦋
روزی یه دونه آیه بذارید جلوتون
این آیه رو توی کاغذ بنویسید و به دیوار اتاق تون نصب کنید... بگین امروز روز این آیه ست...
بگین: امروز این آیه رو میخوام بهش فکر کنم و تا شب بخونم... هر دفعه رد شدین از اونجا اینو بخونین...
موضوع اینه که چند تا آیه این قرآن بر تو نازل شد و
دل تو رو گرم کرد و تو فهمیدی که این حقّ و درسته....
#دکتر_قمشه_ای
❄️💞❄️💞❄️💞
#مکتب_القرآن🌟
#کلام_الهی
@khodaiyektayman
5.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️چرا نام امیرالمومنین در قرآن نیامده؟
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #رفیعی
❄️💞❄️💞❄️💞
#مکتب_القرآن🌟
#کلام_الهی
@khodaiyektayman
ارتباط تلفنی با نامحرم.mp3
4.17M
💬 ارتباط تلفنی با #نامحرم
💠 حجت الاسلام و المسلمین #کریمی
❄️💞❄️💞❄️💞
#مکتب_القرآن🌟
#کلام_الهی
@khodaiyektayman
بسم الله الرّحمن الرّحیم
🔴 داستانی که نگاه شما را به قیامت عوض خواهد کرد
✅ بعضیها فکر میکنن که بهشت رو فقط میشه در مسجد و بر سر سجاده بدست آورد، در حالی که با خواندن این داستان خواهید فهمید که راههای نزدیکتر دیگری برای رسیدن به خدا هست که از آن غافلیم،
🔺 این داستان را «ابن جوزی» نقل میکند که:
در بلخ مردی علوی (از سادات منتسب به حضرت امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام) زندگی میکرد تا اینکه بیمار شد و بعد از دنیا رفت.
همسرش گفت: با دخترانم به سمرقند رفتم، تا مردم کمتر ما را سرزنش کنند و در سرمای شدید وارد این شهر شدم و دخترانم را به مسجد بردم و خودم برای تهیه چیزی بیرون آمدم.
دیدم مردم در اطراف شیخی اجتماع کردهاند، پرسیدم: او کیست؟ گفتند: شیخ شهر است.
من نیز نزد او رفتم و حال و روزم را شرح دادم ولی او گفت: ثابت کن که سیده هستی! و توجهی به من نکرد و من هم ناامید و خسته تصمیم گرفتم به مسجد بازگردم.
در راه برگشت به مسجد پیرمردی را در مغازهای دیدم که تعدادی در اطرافش جمعاند،
پرسیدم: او کیست؟ گفتند: او شخصی مجوسی است،
با خود گفتم: نزد او بروم شاید فرجی شود...
لذا نزد وی رفته و جریان را شرح دادم.
او خادم خود را صدا زد و گفت: برو و همسرم را خبر کن، تا به اینجا بیاید،
پس از چند لحظه بانویی با چند کنیز بیرون آمد.
شوهرش به او گفت: با این زن به فلان مسجد برو و دخترانش را به خانه بیاور...
سیده میگوید: همراه این زن به منزل او آمدیم و جایی را در خانهاش به ما اختصاص داد و به حمام برد و لباسهای فاخر بر ما پوشاند
و انواع خوراکها را به ما داد و آن شب را به راحتی سپری کردیم.
در نیمه های شب شیخ مسلمان شهر در خواب دید، قیامت برپاست و پرچم حضرت پیامبر اکرم صلوات الله علیه و آله بر بالای سرش بلند شد.
در آنجا قصری سبز را دید و پرسید: این قصر از آن کیست؟ پیامبر فرمود: متعلق به یک مسلمان است.
شیخ جلو میرود و پیامبر از او روی میگرداند.
عرض میکند: یا رسول اللَّه من مسلمانم چرا از من رو بر میگردانی؟
فرمود: دلیل بیاور که مسلمانی...
شیخ سرگردان شد، و نتوانست چیزی بگوید.
پیامبر فرمود: فراموش کردی، آن کلامی را که به آن زن علوی گفتی؟ این قصر متعلق به مردی است که این زن در خانه او ساکن شده...
در این موقع شیخ از خواب بیدار شد و بر سر و صورت خود میزد و میگریست.
آنگاه خود و غلامانش برای یافتن زن علوی در سطح شهر به تجسّس پرداختند، تا اینکه فهمیدند، او در خانه یک مجوسی است.
شیخ نزد مجوسی رفت و تقاضای دیدن وی را نمود، مجوسی گفت: نمیگذارم او را ببینی... شیخ گفت: میخواهم این هزار دینار را به او بدهم.
گفت: نه، اگر صد هزار دینار هم بدهی نمیپذیرم.
وقتی اصرار شیخ را دید، گفت: همان خوابی را که دیشب تو دیدهای من هم دیدهام من رسول خدا را در خواب دیدم که فرمود: این قصر منزل آینده تو است.
سوگند به خدا من و همه اهل خانه به دست او مسلمان شده ایم...
🔸شیخ ابوالحسن خرقانی بر سر در خانقاه خود نوشته بود: « هر کس که در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید».
چه آنکس که بدرگاه باری تعالی به جان ارزد، البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد...
📚 إرشاد القلوب إلی الصواب، ج۲، ص: ۴۴۵