#یا_جواد_الائمہ_ع💔
از درِ باب المرادٺ هر ڪہ داخل مےشود
رحمتے بےواسطہ از عرش نازل مےشود
هر گداے بےنوایے ڪہ نشستہ گوشہ ای
با سخاوتهاے بےحدٺ مقابل مےشود
#آجرک_الله_یاصاحب_الزمان
#شهادت_امام_جواد(ع)
#تسلیت_باد.🥀
@khodajoonnn
بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿 قسمت #دهم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
توی خواب ناز بودم که با صدای موبایلم از خواب پریدم!
اول فکر کردم آلارم موبایلمه خواستم قطعش کنم ولی وقتی که دقت کردم متوجه شدم زنگ آلارم موبایلم نیست و زنگ تماس موبایله!
بدون اینکه به نام مخاطب نگاه کنم تماس رو وصل کردم و با صدای خواب آلودی گفتم: الو؟
صدای آیناز توی موبایل پیچید!
+ الو مینو؟ تو هنوز خوابی!
- مگه خروسم که کله ی سحر بیدار باشم! کارت رو بگو آیناز؛ میخوام بعدش بخوابم
+ چی چیو بخوابی؟! پاشو حاضر شو میایم دنبالت
- ساعت هفت و نیم صبح کجا میخوایم بریم به سلامتی؟!
+ مگه خاله بهت نگفته؟!
- چیو؟
+ پس بهت نگفته! امروز عازم کربلا میشیم
از جام پریدم و داد زدم: امروز!
+ چته؟! گوشم کر شد!
با کلافگی گفتم: مگه قرار نبود چهار روز دیگه بریم؟ پس چرا افتاد واسه ی امروز؟!
+ صبح که برای نماز رفته بودیم مسجد بهمون خبر دادن که امروز حرکت میکنیم و چهار روز هم زودتر برمیگردیم! به یه بدبختی اسمت رو نوشتم!
با حالت زاری گفتم: آیناز، آخه من نه وسایلم رو جمع کردم، نه لباسام رو آماده کردم! کاش لاقل زودتر بهم میگفتی
+ میگم همین چند ساعت پیش خودم هم فهمیدم! بعدشم یه نگاه به در کمدت بکن، یه دست لباس اتو شده به در کمدت آویزونه، پایینشم چمدونت هستش؛ حاضر شو تا نیم ساعت دیگه خونتونیم
متعجب گفتم: کی وسایلم رو آماده کرده؟!
با خنده گفت: سلطان قلب
- مامان؟!
+ بله مامانت، حاضر شو داریم میایم
- باشه
و بعد هم تماس رو قطع کردم
به سمت چمدون و لباسم رفتم
یک مانتوی مشکی که قسمت پایین تنش گل های ریز طلایی داشت!
روسری قواره بلند مشکی ساده!
و شلوار راسته ی مشکی!
کفش اسپرت و در عین حال شیک مشکی!
این لباس رو هم با حامد خریده بودم
از مرور خاطرات گذشته آهی از نهادم بلند شد!
لباس ها رو پوشیدم و به سمت میز عسلی حرکت کردم
دست بردم جلو تا کمی آرایش کنم ولی وجدانم نمیذاشت!
نگاهی از توی آینه به خودم کردم
مو های خرمایی و و چشم و ابروی کشیده
چشم هایی به رنگ قهوه ای تیره و لبی متناسب با صورتم و بینی کوچیک و قلمیم
همچین بدون آرایش هم بد نمیشم!
بی خیال آرایش شدم و به سمت چمدون حرکت کردم و بازش کردم
اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد پارچه ای مشکی بود!
پارچه رو برداشتم و بازش کردم که متوجه شدم چادره!
با دیدن اون چادر برگشتم به دو سال قبل
اون روز کذایی که فهمیدم حامد برای همیشه رفته!
شایدم برای همیشه نه...! من که ازش خبری ندارم!
خواستم چادر رو دوباره تا کنم و بذارم تو چمدون که باز هم وجدانم اجازه نداد!
این وجدان امروز داره میره رو مخم!
به حرفش گوش کردم تا ببینم چه مرگشه!
میگفت حیفه بدون چادر بری پابوس امام حسین!
ولی حالا که فکر میکنم میبینم که راست میگه!
حیفه بدون چادر برم پابوس آقا!
به سمت آینه حرکت کردم
روسریم رو باز کردم و اول ماسکم رو زدم و بعد هم با گیره ی روسری، روسریم رو سفت کردم و تا حد ممکن اوردمش جلو تا موهام دیده نشن
لبه هاش رو درست کردم تا تاب برنداره
ساق دستی به دستم زدم و چادر رو هم سرم کردم
در حال برانداز کردن خودم بودم که زنگ آیفون به صدا در اومد!
پس رسیدن!
سریع رفتم پایین و وکمه ی «open» آیفون رو زدم و در باز شد
با خوشحالی در رو باز کردم و منتظرشون موندم تا بیان داخل، غافل از اینکه خدا چه سرنوشتی برام رقم زده!
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
درپناهحق🍃
بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿 قسمت #دهم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
توی خواب ناز بودم که با صدای موبایلم از خواب پریدم!
اول فکر کردم آلارم موبایلمه خواستم قطعش کنم ولی وقتی که دقت کردم متوجه شدم زنگ آلارم موبایلم نیست و زنگ تماس موبایله!
بدون اینکه به نام مخاطب نگاه کنم تماس رو وصل کردم و با صدای خواب آلودی گفتم: الو؟
صدای آیناز توی موبایل پیچید!
+ الو مینو؟ تو هنوز خوابی!
- مگه خروسم که کله ی سحر بیدار باشم! کارت رو بگو آیناز؛ میخوام بعدش بخوابم
+ چی چیو بخوابی؟! پاشو حاضر شو میایم دنبالت
- ساعت هفت و نیم صبح کجا میخوایم بریم به سلامتی؟!
+ مگه خاله بهت نگفته؟!
- چیو؟
+ پس بهت نگفته! امروز عازم کربلا میشیم
از جام پریدم و داد زدم: امروز!
+ چته؟! گوشم کر شد!
با کلافگی گفتم: مگه قرار نبود چهار روز دیگه بریم؟ پس چرا افتاد واسه ی امروز؟!
+ صبح که برای نماز رفته بودیم مسجد بهمون خبر دادن که امروز حرکت میکنیم و چهار روز هم زودتر برمیگردیم! به یه بدبختی اسمت رو نوشتم!
با حالت زاری گفتم: آیناز، آخه من نه وسایلم رو جمع کردم، نه لباسام رو آماده کردم! کاش لاقل زودتر بهم میگفتی
+ میگم همین چند ساعت پیش خودم هم فهمیدم! بعدشم یه نگاه به در کمدت بکن، یه دست لباس اتو شده به در کمدت آویزونه، پایینشم چمدونت هستش؛ حاضر شو تا نیم ساعت دیگه خونتونیم
متعجب گفتم: کی وسایلم رو آماده کرده؟!
با خنده گفت: سلطان قلب
- مامان؟!
+ بله مامانت، حاضر شو داریم میایم
- باشه
و بعد هم تماس رو قطع کردم
به سمت چمدون و لباسم رفتم
یک مانتوی مشکی که قسمت پایین تنش گل های ریز طلایی داشت!
روسری قواره بلند مشکی ساده!
و شلوار راسته ی مشکی!
کفش اسپرت و در عین حال شیک مشکی!
این لباس رو هم با حامد خریده بودم
از مرور خاطرات گذشته آهی از نهادم بلند شد!
لباس ها رو پوشیدم و به سمت میز عسلی حرکت کردم
دست بردم جلو تا کمی آرایش کنم ولی وجدانم نمیذاشت!
نگاهی از توی آینه به خودم کردم
مو های خرمایی و و چشم و ابروی کشیده
چشم هایی به رنگ قهوه ای تیره و لبی متناسب با صورتم و بینی کوچیک و قلمیم
همچین بدون آرایش هم بد نمیشم!
بی خیال آرایش شدم و به سمت چمدون حرکت کردم و بازش کردم
اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد پارچه ای مشکی بود!
پارچه رو برداشتم و بازش کردم که متوجه شدم چادره!
با دیدن اون چادر برگشتم به دو سال قبل
اون روز کذایی که فهمیدم حامد برای همیشه رفته!
شایدم برای همیشه نه...! من که ازش خبری ندارم!
خواستم چادر رو دوباره تا کنم و بذارم تو چمدون که باز هم وجدانم اجازه نداد!
این وجدان امروز داره میره رو مخم!
به حرفش گوش کردم تا ببینم چه مرگشه!
میگفت حیفه بدون چادر بری پابوس امام حسین!
ولی حالا که فکر میکنم میبینم که راست میگه!
حیفه بدون چادر برم پابوس آقا!
به سمت آینه حرکت کردم
روسریم رو باز کردم و اول ماسکم رو زدم و بعد هم با گیره ی روسری، روسریم رو سفت کردم و تا حد ممکن اوردمش جلو تا موهام دیده نشن
لبه هاش رو درست کردم تا تاب برنداره
ساق دستی به دستم کردم و چادر رو هم سرم کردم
در حال برانداز کردن خودم بودم که زنگ آیفون به صدا در اومد!
پس رسیدن!
سریع رفتم پایین و وکمه ی «open» آیفون رو زدم و در باز شد
با خوشحالی در رو باز کردم و منتظرشون موندم تا بیان داخل، غافل از اینکه خدا چه سرنوشتی برام رقم زده!
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
درپناهحق🍃
https://abzarek.ir/service-p/msg/675883
پارت پایانی امروز تقدیم نگاهاتون☺️💜
امروز وجدان مینو از گناه نجاتش داد😍
بابت تأخیر امروز ازتون عذر میخوام؛ زمان از دستم در رفت🙃
نظرات فراموش نشه🌻💛
رفقا، متأسفانه واسم مقدور نیست آیدیم رو داخل کانال بذارم
اگر انتقادی، نظری، شکایتی، سؤالی دارین در ناشناس با ما در میون بذارین با گوش جان میشنوم و پاسخگوتون هستم🙂💜
#نویسندهیرمانمینویاو
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈نود و هفتم ✨
_... حتی اگه مجلست به هم ریخت.. مطمئن باش #حکمتی داشته.ما همه کارهارو درست انجام دادیم.بقیه ش با خداست.#بسپربه_خودش...خیلی بهتر از من و شما میتونه مدیریت کنه.😊☝️
بعد چند دقیقه سکوت گفت:
_زهرا خیلی دوست دارم..خیلی.😇😍
برای گرفتن عکس📸 به آتلیه رفتیم...
وقتی شنل مو درآوردم اولین بار بود که وحید منو با لباس عروس دید...
برای چند لحظه بهم خیره شده بود.👀💓منم فقط نگاهش میکردم.🙈
گفتم:
_امشب اصلا نباید بیای تو قسمت خانم ها.😠😍☝️
لبخند زد...☺️قبلا باهاش هماهنگ کرده بودم که نیاد ولی الان با این تیپش اصلا به صلاح من نبود بیاد.😅☺️
بعد سکوت نسبتا طولانی گفت:
_اینکه من و تو.... الان...اینجا... اینجوری (به لباس عروس و دامادی اشاره کرد)...بعد شش سال انتظار...برام مثل خوابه.😎
با بغض گفت:
_زهرا..مطمئنی پشیمون نمیشی؟😢
منم بغض کردم.با اشاره سر گفتم.. آره.
-شما شک داری؟😢
با اشاره سر گفت نه.
خداروشکر همون موقع خانم عکاس اومد وگرنه آخرش وحید اشکمو درمیاورد.😢☺️
وسط عکاسی بودیم که اذان✨ شد...
قبلا با عکاس هماهنگ کرده بودم که نمازمو همونجا بخونم...
#پیشانی مو از مواد آرایشی #پاک_کردم و شنل پوشیدم تا نماز بخونم.وحید به من نگاه میکرد. گفتم:
_نمیخوای نماز بخونی؟😉
بالبخند گفت:
_با این سر و وضع؟! اینجا؟! این نماز چه شود؟!😁
-غر نزن دیگه.بیا بخون.☺️
مثل همیشه که وقتی با هم بودیم نمازمو پشت سرش به جماعت میخوندم، ایستادم پشت سرش. عکاس هم چند تا عکس از نماز جماعت ما گرفته بود که خیلی هم قشنگ شده بود...☺️
نماز خوندن با لباس عروس سخت بود ولی از دیر خوندن بهتر بود.😍👌
وقتی وارد تالار شدیم، طبق قرار وحید با من نیومد.همه تعجب کرده بودن.
وقتی برای نماز شب بیدار شدم...
متوجه شدم وحید زودتر از من بیدار شده و داشت نماز میخوند.چند لحظه ایستادم و نگاهش کردم.بعد رفتم.
ترجیح دادم خلوتش رو با خدا بهم نریزم. ولی نماز صبحمون رو به جماعت خوندیم.😍😍
بالاخره اون شب با تمام خستگی هاش تموم شد....
ولی زندگی من و وحید....
ادامه دارد...
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈نود و هشتم ✨
ولی زندگی من و وحید و سختی هامون تازه شروع شد...😊
قبل عروسی وحید بهم گفت:
_دوست داری ماه عسل کجا بریم؟
گفتم:
_جاهایی که #میتونیم بریم #بگو،تا من #انتخاب کنم... ☺️👌
-هر جایی که #توبخوای میتونیم بریم.😍
-هر جایی؟!!😅
یه کم دقیق نگاهم کرد.لبخند زد و گفت:
_کربلا؟😍🌴
از اینکه اینقدر خوب منو میشناخت خوشحال شدم.گفتم:
_میتونیم؟😍😳
یه کم مکث کرد و گفت:
_یه کاریش میکنم.😉
بخاطر شرایط امنیتی کاریش بهش اجازه همچین سفری رو نمیدادن.خیلی تلاش کرد تا بالاخره تونست هماهنگ کنه که بریم.
دو روز بعد عروسی راهی کربلا شدیم.
😍🌴🕌😍
دل تو دلم نبود.حال وحید هم مثل من بود.هیچ کدوممون روی زمین نبودیم. وقتی وحید روضه میخوند 😢هیچ کدوممون آروم شدنی نبودیم.😭😭حس و حالمون تعریف کردنی نبود.وقتی با هم بودیم باهم گریه میکردیم.هیچ کدوممون اصراری برای پنهان کردن اشک ها و بغض هامون نداشتیم... 😭🙏😭نگران ریا شدن نبودیم.
💝من و وحید یکی بودیم.💝
کافی بود اسم حسین(ع)رو بشنویم اشک مثل سیل از چشمهامون جاری میشد. ساعت ها تو بین الحرمین می نشستیم،به گنبد امام حسین(ع)نگاه میکردیم، گریه میکردیم.👀😭👀به گنبد حضرت اباالفضل(ع)نگاه میکردیم، گریه میکردیم.👀😭
خیلی ها گفتن اونجا برای ما هم دعا کنید ولی ما اونجا حتی به خودمون هم فکر نمیکردیم.اونجا فقط #امام حسین(ع) بود و #مصائبشون.
👈اصلا وحید و زهرا مطرح نبود.👉
فقط حسین(ع) بود و اشک.💖😭اونجا حتی نیاز نبود کسی روضه بخونه.به هر جایی نگاه میکردیم روضه بود.آب..خیمه گاه..آفتاب سوزان...داغی زمین..تل...بچه ها..گودال....همه روضه بود.
هردومون برای اولین بار بود که میرفتیم. هردو مون داشتیم دق میکردیم.نفس کشیدن تو کربلا واقعا سخت بود.زنده بودن تو کربلا باعث شرمندگی بود. شرمنده بودیم که چرا با این همه مصیبت ما هنوز زنده ایم.شرمنده بودیم که خدا،حسینش(ع) رو فدای تربیت شدن ما کرد و ما هنوز................😭😓😭
اون سفر برای هردومون سفر عجیبی بود. وقتی برگشتیم هم قلب و روحمون😣 اونجا بود.
قبل از سفر کربلا مداحی های وحید سوزناک و با گریه بود.خودش هم گریه میکرد ولی بعد از سفر کربلا مداحی کردن براش خیلی سخت شده بود.😣😭وقتی مداحی میکرد خودش هم آروم شدنی نبود.مجلس ملتهب میشد.😫😭دیگه هیچ وقت روضه گودال نخوند.وقتی روضه میخوند همه نگران سلامتیش بودن.دیگه کمتر بهش میگفتن مداحی کنه.من حالشو میفهمیدم.بعد از سفر کربلا منم تو روضه ها دلم میخواست بمیرم از غصه.😣😭
هروقت وحید میرفت هیئت، منم باهاش میرفتم.همه میدونستن من و وحید با هم ازدواج کردیم و منو خانم موحد😍 صدا میکردن.
یه شب که هیئت تموم شد نزدیک ماشین با یه خانمی که تو هیئت با هم دوست شده بودیم،صحبت میکردم.وحید با آقایی نزدیک میشد.قبل از اینکه وحید چیزی بگه اون آقا گفت:
_سلام خانم روشن.
از اینکه کسی تو هیئت منو به فامیل خودم صدا کرد تعجب کردم.نگاهش کردم.سهیل صادقی بود.
سرمو انداختم پایین و سلام کردم.بعد احوالپرسی همسرش رو معرفی کرد.همون خانمی که قبلش داشتم باهاش صحبت میکردم.دختر خیلی خوبی بود.بعد احوالپرسی وحید به آقای صادقی گفت:
_ماشین آوردی؟😊
آقای صادقی گفت:
_آره.ممنون.مزاحمتون نمیشیم.☺️
خداحافظی کردیم و رفتن.وقتی تو ماشین نشستیم وحید گفت:
_سهیل پسر خیلی خوبیه.به اون چرا جواب رد دادی؟😊
از حرفش تعجب کردم.لبخندی زد و گفت:
_این روزها خیلی ها وقتی میفهمن با تو ازدواج کردم یه جوری نگاهم میکنن.از نگاهشون معلومه قبلا خاستگار تو بودن.
-چند وقته میشناسیش؟😅
-چند سالی هست.😊
-از گذشته ش چیزی بهت گفته؟
-یه چیزایی.
-چی مثلا؟😅
-گفته بود تو یه مسائل دینی ابهاماتی داشته و یه دختری کمکش...
حرفشو نصفه گذاشت و به من نگاه کرد.
-تو کمکش کردی؟؟!!!!!😳
-آقای صادقی بهت گفته بود دختری که به نامحرم نگاه بیجا نمیکنه لایق این هست که با کسی ازدواج کنه که اون هم به نامحرم نگاه نمیکنه؟
وحید با تعجب گفت:
_تو بهش گفته بودی؟؟!!!!!!!😧😳
-میبینی خدا چقدر حواسش به ما هست. یه حرف رو خودش به زبان من میاره،بعد با واسطه به شما میرسونه که من و شما الان اینجایی باشیم که هستیم.☺️
سه هفته بعد از اینکه از کربلا برگشتیم، وحید یه مأموریت یک ماهه رفت....
دلم خیلی براش تنگ شده بود....
ادامه دارد...