مادَرَمْ گُفْت:حُسِینْ تِکِه کَلامَتْ باشَد
هَروَقْتشُدیمَسْتِرُخَششیرَمْحَلالَتباشَد
مِثلِیِکمُردِهکِهیِکْمَرتَبهجانمیگیرَد
دِلَم اَز بُردَنْ نامَت هَیِجان میگیرَد
قَلَبم اَزکار کِهاُفْتادبِهمَنشُوکنَدَهید
اِسمِ اَرْبابْ بیایَد،ضَرَبان میگیرَد..:)
صلیاللهعلیکیااباعبدالله ✋🏼🍁
#امام_حسين
🖤ما ملت امام حسینیم🖤
12.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پیشنهاد میکنم این کلیپ رو حتما ببینید، تا بتونیم محرم رو واقعی و خوب درک کنیم😭😭😭
دیدنِ این فیلم رو ازدست ندین👆🏻😭
#امام_حسین
#محرم
🖤ما ملت امام حسینیم🖤
•••
میخواهم از آرزوهایم بنویسم:
_بسمالله
شهادت و تمام(:
«شهیدشیمهمهصلوات^^»
#یعنیمیشه؟!♥️
بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿 قسمت #سی_و_یکم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
••مینو••
در باز شد و من با دو جفت چشم سبز بهشتی مواجه شدم!
خودش بود!
اون حامد من بود!
دقیقا مثل روز اولی که دیدمش چنان غرق صورت جذابش شده بودم که متوجه ی گذشت زمان نمیشدم!
درست مثل روز اولی که دیدمش چشمام کنترل نداشتن و فقط قفل شده بودن به صورت زیبای حامد!
من متوجه بودم که توی چه موقعیتی قرار دارم ولی کنترل رفتارات و حرکاتم دست خودم نبود!
میدونستم حامد دیگه مطعلق به من نیست و ما به هم نامحرمیم ولی کنترل چشم و دلم دست خودم نبود!
لعنت به من که انقدر بی عرضه ام که کنترل نگاه خودم هم رو ندارم!
لعنت به من!
موهای بهم ریختش روی چشم های پریشونش ریخته بود و صورتش رنگ پریشونی گرفته بود!
ناخداگاه دست و دلم لرزید!
میخواستم دستم رو به سمت زلف پریشونش ببرم ولی نمیتونستم!
به سختی احساساتم رو کنترل میکردم تا اینکار رو نکنم!
اون مرد دیگه مرد من نیست!
گذشت زمانی که میشدم مرهم درداش و محرمرازش؛ گذشت!
الآن اون فقط یک غریبه است که من نباید جلوش دست و پام رو گم کنم!
الآن اون یک غریبه است که هیچ نسبتی با من نداره و نامحرمم هستش!
[فلشبهدوسالقبل]
- حامدم تو رو به خدا بگو چی شده! اینجوری که من دق میکنم!
دستی به موهای بهم ریختش کشید و ماشین رو توی اتوبان نگه داشت!
از ماشین پیاده شد و کنار اتوبان روی پاهاش نشست!
چندی بعد قرآن کوچیک توی داشبوردش رو برداشتم و بوسیدم و من هم از ماشین زدم بیرون!
میدونستم تنها چیزی که حال حامد رو خوب میکنه قرآنه!
روبه روی حامد زانو زدم و یکی از دستانم رو روی گونش گذاشتم و چشمم رو دوختم به چشمان بهشتیش!
با صدایی که رگه های بغض توش موج میزد گفت: امروز صبح توی شیراز سیل اومده! دروازه قرآن رو آب شدیدی گرفته! دقیقا دو ساعت قبلش که با تیام حرف میزدم گفتش تا حدود دو ساعت بعدش میرسن دروازه قرآن! از بعد از اون تماس هرچی بهش زنگ میزنم میگه در دسترس نیست! اگر اتفاقی واسشون افتاده باشه من جواب مامان و بابا رو چی بدم؟!
دلم هری ریخت!
آتنا دانشجوی روانشناسی شهر شیرازه و امروز هم تولدش بوده و تیام هم با دخترخاله ها و دختردایی هاش برای اینکه غافلگیرش کنن و واسش یه جشن تولد بگیرن رفتن شیراز!
دست لرزونم رو از روی گونش برداشتم!
قلبم مدام خودش رو به سینم میکوبید و اصلا حالم خوب نبود ولی مطمئنم که حامد حالش از من بدتره!
تنها کسی که میتونه بهش امید بده منم!
من نباید خودم رو ببازم!
- نگران نباش حامد جان! اصلا شاید دخترا زودتر دروازه قرآن رو رد کرده باشن یا اصلا بهش نرسیده باشن! جادست دیگه! شاید تو ترافیک موندن یا یه جا ایستادن واسه استراحت! شایدم زودتر باخبر شده باشن که سیل اومده و برگشته باشن!
+ پس چرا موبایلش در دسترس نیست؟!
- خب...خب توی جاده شاید موبایلش خوب آنتن نده!
قرآن رو بوسیدم و بازش کردم!
آیه ای که اومد جلوش چشمم رو خوندم!
- لا تَخَف وَ لاتَحزَن، إِنّا مُنَجّوكَ! نترس و غمگین نباش! من تو را نجات خواهم داد!
همون لحظه صدای زنگ موبایلم بلند شد!
دستم رو کردم تو جیبم که دیدم آتنا تماس تصویری گرفته!
- آتناست!
حامد دستپاچه گفت: خب جواب بده!
با اضطراب تماس رو وصل کردم!
هول گفتم: الو آتنا تو الآن کجایی؟ خبری از بچه ها داری؟
خندید و گفت: سلام!
چشم هام رو به هم فشردم و لب گزیدم و گفتم: وای ببخشید، یه لحظه هول شدم! سلام
× کجایی تو؟! چقدر صدا ماشین میاد!
خندیدم و گفتم: تو اتوبانم! حامد زیاد حالش خوب نبود، گوشه اتویان ماشین رو نگه داشت حالش جا بیاد!
× مگه پیش حامدی!
- آره!
× بی زحمت گوشی رو میدی بهش کارش دارم!
- باشه گوشی دستت
موبایل رو دادم دست حامد و خودم هم کنارش روی پاهام نشستم!
چون تماس تصویری بود صدای آتنا رو میشنیدم!
بعد از سلام و احوالپرسی آتنا گفت: چند ساعت پیش که توی دروازه قرآن سیل اومد احمدِ خاله نرگس زنگ زد و ماجرای جشن تولد من رو گفت و من و چند تا از دوستام افتادیم توی بیمارستان های شهر دنبال دخترا!
+ خب؟
- هیچی دیگه بعد از سه ساعت بلأخره توی یکی از بیمارستان ها پیداشون کردیم!
نگران تر از قبل گفت: آتنا چرا تیکه تیکه حرف میزنی؟! درست بگو ببینم چی شده دیگه! الآن حالشون خوبه؟
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
درپناهحق🍃
https://abzarek.ir/service-p/msg/737914
یک پارت از رمان تقدیم نگاه قشنگتون🦋
با اینکه اتفاقاتی که برای تیام و خانوادش افتاده بر میگرده به دو سال قبل ولی خب اینکه توی گذشته هم چه اتفاقاتی افتاده مهمه
مگه نه؟🤔
پس لطفا نظراتتون رو از ما دریغ نکنید🌿
راستی...
توی این روز ها و شب های عزیز ما رو هم دعا کنید✨
التماس دعا🙏🏻
اجرتون با امام حسین (ع)🖤