📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈🏻صد و چهاردهم ✨
سه هفته گذشت...
زخم چاقوها خوب شده بود ولی دست و پای راستم تو گچ بود.🤕همه خیلی نگرانم بودن ولی فکر میکردن درگیری خیابانی بوده؛ 😥مثل سابق.هیچکس خبر نداشت چه اتفاقی برام افتاده.
وقتی حالم بهتر شد رفتم خونه آقاجون.هرچی به روز برگشتن وحید نزدیکتر میشدیم همه نگران تر میشدن.😥😨اگه وحید منو تو این حال میدید با همه دعوا میکرد که چرا هیچکس بهش نگفته.
سه روز به برگشتن وحید مونده بود.خونه آقاجون بودم.زنگ آیفون زده شد....
مادروحید سراسیمه اومد تو اتاق،گفت:
_وحیده!!😨
منم مضطرب شدم.وحید با عجله اومد تو خونه. داد میزد:
_زهرا کجاست؟😡🗣
آقاجون گفت:
_تو اتاق تو.😒
وحید پله ها رو چند تا یکی میومد بالا.😡🏃صدای قدم هاش رو میشنیدم.
مادروحید هنوز پیش من بود.فاطمه سادات هم پیش من بود.ایستادم که بدونه حالم خوبه.😊
تو چارچوب در ظاهر شد.رو به روی من بود. ناراحت به من نگاه میکرد....
مادروحید،فاطمه سادات رو برد بیرون.وحید همونجا جلوی در افتاد.😒💔چند دقیقه گذشت.
بابغض گفت:
_چرا به من نگفتی؟😢
من به زمین نگاه میکردم.داد زد:
_چرا به من نگفتی؟ حتما باید میکشتنت تا خبردار بشم؟😢😠🗣
فهمیدم کلا از جریان خبر داره.آقاجون اومد تو اتاق و گفت:
_وحید،آروم باش😒
-چجوری آروم باشم؟! تو روز روشن جلو زن منو میگیرن.چند تا وحشی به قصد کشت میزننش.با چاقو میفتن به جونش،بعد من آروم
باشم؟!!!😠🗣
به آقاجون گفت:
_چرا به من نگفتین؟😢
-من گفتم چیزی بهت نگن.😊
وحید همش داد میزد ولی من آروم جوابشو میدادم.
-قرارمون این نبود زهرا.تو که بخاطر پنهان کردن زخمی شدنم ناراحت شده بودی چرا خودت پنهان کاری کردی؟😠🗣
-شما بخاطر من بهم نمیگفتی ولی من دلایل دیگه ای هم دارم.😊☝️
وحید نعره زد:
_زهرااااا😡🗣
با خونسردی نگاهش کردم.
-اونی که باید ازش طلبکار باشی ما نیستیم.برو انتقام منو ازشون بگیر،نه با زور و کتک.به کاری که میکردی ادامه بده تا حقشون رو بذاری کف دستشون.😊
داد زد:
_که بعد بیان بکشنت؟!😠🗣
همون چیزی که نگرانش بودم.با آرامش ولی محکم گفتم:
_شهر هرت نیست که راحت آدم بکشن.ولی حتی اگه منم بکشن نباید کوتاه بیای وحید،نباید کوتاه بیای.😊
وحید بابغض داد میزد:
_زینبمو ازم گرفتن بس نبود؟حالا نوبت زهرامه؟! تا کی باید تاوان بدم؟😢😠
رفت بیرون...
اشکهام جاری شد.😭وحید کوتاه اومده بود،بخاطر من.😞
نشستم روی تخت.آقاجون اومد نزدیک و گفت:
_تهدیدت کردن؟!!!😨😳
با اشک به آقاجون نگاه کردم.😢گفت:
_چرا تا حالا نگفتی؟!! حداقل به من میگفتی.😨
-آقاجون،وحید نباید بخاطر من کوتاه بیاد.😢😒
چشمهای آقاجون پر اشک شد.گفت:
_اگه اینبار برن سراغ فاطمه سادات چی؟😢
قاطع گفتم:
_فاطمه ساداتم #فدای_اسلام.خودم و وحیدم هم #فدای_راه_امام_حسین(ع).😭
کار وحید طوری بود که با دشمنان #اسلام طرف بود،نه صرفا دشمنان جمهوری اسلامی.گرچه دشمنان جمهوری اسلامی دشمن اسلام هم هستن ولی محدوده ی کار وحید گسترده تر بود.
آقاجون دیگه چیزی نگفت و رفت...
خیلی دعا کردم.نماز خوندم.از وقتی توبیمارستان به هوش اومده بودم خیلی برای وحید دعا میکردم.😔
بعد اون روز....
ادامه دارد...
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈🏻صد و پانزدهم✨
بعد اون روز دیگه از وحید خبری نداشتم...
حتی زنگ هم نمیزد.زنگ هم میزدم جواب نمیداد. نگرانش بودم.میترسیدم کارشو رها کنه.😔🙁
همه فهمیدن بخاطر کار وحید منو تهدید کردن. محمد اومد پیشم...
خیلی عصبانی بود.😠بیشتر از خودش عصبانی بود که چرا قبلا به این فکر نکرده بود که کسانی بخاطر کار وحید ممکنه به خانواده ش آسیب بزنن.
بعد مرگ زینب سادات همه یه جور دیگه به وحید نگاه میکردن...
همه فهمیده بودن کارش #خیلی_سخت و #خطرناکه ولی اینکه اونجوری منو تهدید کنن هیچکس فکرشم نمیکرد...
علی هم خیلی عصبانی😡 و ناراحت😞 بود ولی بیشتر میریخت تو خودش.فقط بابا با افتخار به من نگاه میکرد.😊آقاجون هم شرمنده بود.
ده روز بعد از دعوای وحید، حاجی اومد خونه آقاجون دیدن من...
خواست که تنها با من صحبت کنه.گفت:
_وقتی جریان رو شنیدم خیلی ناراحت شدم. وقتی فیلمشو دیدم خیلی بیشتر ناراحت شدم.😒😣
-کدوم فیلم؟😳
-فیلم همون نامردها وقتی شما رو اونجوری وحشیانه میزدن.😔
با تعجب گفتم:
_مگه فیلم گرفته بودن؟!!😳😨
حاجی تعجب کرد
-مگه شما نمیدونستین؟!!😳😕
-وحید هم دیده؟؟!!!!!😳😰
-آره.خودش به من نشان داد.همون نامردها براش فرستاده بودن.😒
وای خدا...بیچاره وحید....😥😣
خیلی دلم براش سوخت.بیشتر نگرانش شدم.
-دخترم،شما از وحید خبر دارین؟😒
-نه.ده روزه ازش بی خبریم.حتی جواب تماس هامون هم نمیده.😔
-پنج روز پیش اومد پیش من.استعفا داده.هرچی باهاش حرف زدم فایده نداشت.😒
همون چیزی که ازش میترسیدم.
-شما با استعفاش چکار کردین؟😥
-هنوز هیچی.😔
-به نظر شما وحید میتونه ادامه بده؟😥
-وحید آدم قوی ایه.ولی زمان لازم داره و...😒
سکوت کرد.
-حمایت من؟😒
-درسته.😒
-من به خودشم گفتم نباید کوتاه بیاد،حتی اگه من و فاطمه سادات هم بکشن.😒
-آفرین دخترم.همین انتظارم داشتم.😒
-من باهاش صحبت میکنم ولی نمیدونم چقدر طول میکشه.فعلا که حتی نمیخواد منو ببینه.😞
-زهرا خانوم،وحید سراغ شما نمیاد،شرمنده ست. شما برو سراغش.😔
-شما میدونید کجاست؟😒
-به دو نفر سپردم مراقبش باشن.الان مشهده، حرم امام رضا(ع).🕌🕊سه روزه از حرم بیرون نرفته. حال روحی ش اصلا خوب نیست...😔نمیدونم شما میدونید چه جایگاهی برای وحید دارید یا نه.من بهش حق میدم برای اینکه شما رو کنار خودش داشته باشه کنار بکشه ولی....😣
من قبل ازدواج شما مأموریت های خیلی سخت رو به وحید میدادم ولی بعد ازدواجتون بخاطر شما هر مأموریتی نمیفرستادمش...
تا اولین باری که اومدم خونه تون،قبل از به دنیا اومدن دخترهاتون،بعد از کشته شدن یکی از دخترهاتون و صحبتهای اون روزتون با متهم پرونده فهمیدم میشه روی شما هم مثل وحید حساب کرد... 😒☝️
من همیشه دلم میخواست اگه خدا پسری بهم میداد مثل وحید باشه.وقتی شما رو شناختم فهمیدم اگه دختر داشتم دوست داشتم چطوری باشه...
دخترم وحید اگه شهید نشه،یه روزی از آدمهای مهم این نظام میشه...من فکر میکنم این #امتحان ها هم برای اینه که شما و وحید برای اون روز آماده بشید.خودتون رو برای روزهای #سخت_تر آماده کنید، به وحید هم کمک کنید تا چیزی #مانع انجام وظیفه ش نشه.😒
مسئولیت شما خیلی مهمه.سعی کنید #همراه وحید باشید.😊
حاجی بلند شد و گفت:
_من سه هفته براش مرخصی رد میکنم تا بعد ببینیم چی میشه.
صبر کردم تا گچ دست و پام رو باز کنن بعد برم پیش وحید...
نمیخواستم با دیدن گچ دست و پام شرمنده بشه.😊از بابا خواستم همراه من بیاد.آقاجون و مادروحید و محمد هم گفتن با اونا برم ولی فقط بابا به درستی کار من ایمان داشت و پا به پای من برای راضی کردن وحید میومد.☺️❤️
بخاطر همین از بابا خواستم همراه من و فاطمه سادات بیاد.😊👌
وقتی هواپیما پرواز کرد. بابا گفت:
_زهرا😊
-جانم بابا☺️
با مهربانی نگاهم میکرد.گفت:.....
ادامه دارد...
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈🏻صد و شانزدهم✨
گفت:
_وحید مرد #قوی ایه،ایمان #محکمی داره.وقتی اومد پیشم و درمورد تو باهام حرف زد، فهمیدم همون کسیه که مطمئن بودم خوشبختت میکنه.از کارش پرسیدم. #صادقانه جواب داد.بهش گفتم نمیخوام دخترم دوباره به کسی دل ببنده که امروز هست ولی معلوم نیست فردا باشه.گفت کار من #خطرناکه ولی شما کی رو میشناسید که مطمئن باشید فردا هست.گفتم زندگی با شما سخته، نمیخوام دخترم بیشتر از این تو زندگیش #سختی بکشه.ناراحت شد ولی چیزی نگفت و رفت.میخواستم ببینم چقدر تو تصمیمش #جدیه.☝️چند وقت بعد دوباره اومد...
گفت من #نمیتونم دختر شما رو فراموش کنم، نمیتونم بهش فکر نکنم ولی نمیتونم کارم هم تغییر بدم،این #مسئولیتیه که خدا بهم داده.از پنج سال انتظارش گفت،از #خواب_امین گفت. ازم خواست با خودت صحبت کنه.بهش گفتم به شرطی که از علاقه ش،از انتظارش و از خواب امین چیزی بهت نگه.من مطمئن بودم تو قبول میکنی باهاش ازدواج کنی ولی میخواستم به #عقل_وایمان_تو،ایمان بیاره.اون یک سالی که منتظر بله ی تو بود دو هفته یکبار با من تماس میگرفت تا ببینه نظر تو تغییر کرده یا نه. #خجالت میکشید وگرنه بیشتر تماس میگرفت. بعد ازدواجتون بهش گفتم زهرا همونی هست که فکرشو میکردی؟گفت زهرا خیلی #بهتر از اونیه که من فکر میکردم...زهرا،وحید برای اینکه تو همسرش باشی خیلی #سختی کشیده. #انتظاری که اصلا براش راحت نبوده. #پاکدامنی که اصلا براش راحت نبوده.دور و برش خیلیها بودن که براش ناز و عشوه میومدن ولی وحید سعی میکرد بهشون توجه نکنه.وحید تو رو #پاداش_خدا برای صبر و پاکدامنیش میدونه. برای وحید خیلی سخته که تو رو از دست بده.اونم الان که هنوز عمر باهم بودنتون به اندازه انتظاری که کشیده هم نیست.تو این قضیه تو خیلی #سختی کشیدی، #اذیت شدی، #امتحان شدی ولی این امتحان،امتحان وحیده. وحید بین ✨دل و ایمانش✨ گیر کرده.به نظر من اگه وحید به جدایی از تو حتی فکر کنه هم قبوله..تا خواست خدا چی باشه.مثل همیشه #درکش_کن. وحید #مسئولیت سرش میشه. وقتی مسئولیت تو رو قبول کرده یعنی نمیخواد تو ذره ای تو زندگیت اذیت بشی.میدونه هم باهم بودنتون برات سخته هم جدایی تون.وحید میخواد بین بد و بدتر یه راه خوب پیدا کنه.من فکر میکنم اینکه الان بهم ریخته و به امام رضا(ع) پناه برده بخاطر اینه که راهی پیدا کنه که هم #تو رو داشته باشه،هم #کارشو.😊😒
حاجی شماره کسی که مراقب وحید بود رو به ما داد....
بابا باهاش تماس گرفت و تونستیم وحید رو تو حرم پیدا کنیم.قسمت مردانه بود.بابا رفت و آوردش رواق امام خمینی(ره)...
بابا خیلی باهاش صحبت کرد تا راضی شد منو ببینه.
سرم پایین بود و با امام رضا(ع) صحبت میکردم، ازشون میخواستم به من و وحید کمک کنن.سرمو آوردم بالا...
بابا و وحید نزدیک میشدن.بلند شدم.وحید ایستاد.رفتم سمتش.نصف شب بود.رواق خلوت بود.گفتم:
_سلام😒
نگاهم نمیکرد.با لحن سردی گفت:
_سلام.
از لحن سردش دلم گرفت.بغض داشتم.گفتم:
_وحید..خوبی؟😢
همونجا نشست.سرش پایین بود.رو به روش نشستم.گفت:
_زهرا،من دنیا رو بدون تو نمیخوام.😔
-وحید😥
نگاهم کرد.گفتم:
_منم مثل شما هستم.منم #جونمو میدم برای #خدا..شما باید ادامه بدی #بخاطرخدا.
-زهرا،من جونمو بدم برام راحت تره تا تو رو از دست بدم.😞
-میدونم،منم همینطور..😊❤️ولی با وجود اینکه خیلی دوست دارم،حاضرم بخاطر خدا از دست دادن شما رو هم تحمل کنم.
-ولی من....😞
با عصبانیت گفتم:
_وحید😠☝️
خیلی جا خورد.😳
-شما هم میتونی بخاطر خدا هر سختی ای رو تحمل کنی.میتونی، #باید بتونی.😠
سکوت طولانی ای شد.خیلی گذشت.گفت:
_یعنی میخوای به کارم ادامه بدم؟😒
-آره😠
-پس تو چی؟فاطمه سادات؟😔
-از این به بعد حواسمو بیشتر جمع میکنم.😠
-من نمیتونم ازت مراقبت کنم...با من بودنت خطرناکه برات...😣😞
چشمم به دهان وحید بود.چی میخواد بگه..
-..بهتره از هم جدا بشیم.😞💔
جونم دراومد.با ناله گفتم:
_وحید😢😥
نگاهم کرد.
اشکهام میریخت روی صورتم.😭خیلی گذشت. فقط با اشک به هم نگاه میکردیم.😭😢
خدایا خیلی سخته برام.جدایی از وحید از شهید شدنش سخت تره برام.درسته که خیلی وقتها نیست ولی یادش، #فکرش همیشه با من هست. ولی اگه قرار باشه #نامحرم باشه..آخه چجوری بهش فکر نکنم؟! خدایا #خیلی_سخته برام.😣😭
سرمو انداختم پایین.دلم میخواست چشمهامو باز کنم و بهم بگن همه اینا کابوس بوده..
خیلی گذشت....
خیلی با خودم فکر کردم. #عاقبت_بخیری_وحید از هرچیزی برام #مهمتر بود.مطمئن بودم.گفتم خدایا 😭✨*هرچی تو بخوای*✨
سرمو آوردم بالا.تو چشمهاش نگاه کردم.بابغض گفتم:
_فاطمه سادات چی؟😢
ادامه دارد...
[🕊🐾]
-
-
توگناهنڪنببینخداچجورۍحالتوجامیاره
زندگیتوپرازوجودخودشمیڪنہ(:
- عصبےشدی؟!
+نفسبکشبگو:بیخیال،چیزیبگم ؛
امامزمانناراحتمیشه...
- دلخورتکردن؟!
+بگو:خدامیبخشهمنممیبخشمپسولشکن
- تهمتزدن؟
+آرومباشوتوضیحبدهبگو:بہائمههمخیلی
تهمتازدن
- کلیپوعکسنامربوطخواستیببینی؟!
+بزنبیرونازصفحهبگو:مولامهمتره💔
- نامحرمنزدیکتبود؟
+بگو:مهدیزهرا(عج)خیلیخوشگلتره
بیخیالبقیه ... !
#امام_زمان
@khodajoonnn
🌱بـوی عــطر خُـدا🌱
سلام رفیق✨😍
هنوز عضو این کانال نیستی🤔
اگه یه کانال خوب می خواهی که👇
#استوری📲
#کلیپ🎥
#پروفایل🖼️
#مداحی🎤
#تم🎨
#جک😂
#والیپر🌹
#تلنگر🚫
#سخنرانی🗣️
#اذکار_هفته📿
#زندگی_نامه_شهدا📖
دیدی چه چیزهای جالب داره🤑
یعنی عاشق این کانال میشی😊
پس بدو زود عضو شو😍
👇
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
@khodajoonnn
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽
بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿 قسمت #پانزدهم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
این روز ها زودتر از هر زمان میگذشت!
امروز هفدهم فروردین بود و نُه روز از سفر ما به کربلا میگذشت و قرار بود از امروز به مدت یک هفته عازم کاظمین بشیم
این چند وقت خیلی روی خودم کار کردم و از امام حسین طلب شفاعت کردم ولی هنوز ته دلم راضی نیست که بشم اون مینوی قبلی!
یعنی هنوزم به نماز و محرم و نامحرم و روزه و قرآن و این جور حرفا اعتقاد ندارم و اعتقادم به اینه که اگر دلت پاک باشه کافیه...
اگر با صداقت باشی کافیه...
اگر انسان با شرافتی باشی کافیه...
حامد که این همه ادعای مسلمانی داشت انسان با صداقتی نبود!
همه ی حرفاش که من وطن دوستم و میخوام به وطن خدمت کنم و فلان دروغ بود!
اونم کشورش رو فروخت به یک کشور دیگه!
حامد رو دوست دارم...درست
عاشقشم...درست
ولی هیچ وقت ظلمی که بهم کرد رو فراموش نمیکنم!
آیه رفته بود پیش یکی از دوستاش و من و آیناز در حال جمع کردن وسایلمون بودیم
خیلی یهویی آیناز نه گذاشت، نه برداشت پرسید: چرا نامزدیت با احسان بهم خورد؟!
متعجب شدم از سؤال یهوییش!
- مگه مامان بهتون نگفته بود که احسان رفته فرانسه؟!
+ چرا گفته، ولی نگفته که واسه ی چی رفته
از اتاق زدم بیرون
آیناز هم پشت من اومد بیرون!
به دیوار تکیه دادم و آیناز هم روی مبل رو به روی من نشست
نفس سنگینی کشیدم و گفتم: من علاقه ی زیادی به شهر پاریس داشتم و آرزوم این بود که به اونجا مهاجرت کنم؛ احسان هم بخاطر اینکه رشتش طراحی مد بود خیلی دوست داشت بره پاریس و میتونست، ولی عموم و زنعموم بهش اجازه نمیدادن! تا اینکه به بهانه ی ساخت یک زندگی برای من توی اون ور آب عمو و زنعمو رو راضی کرد و رفت...ولی من که میدونم اون هدف اصلیش خودش بوده و من رو بهانه کرده!
+ خب این چه اشکالی داره؟!
- شاید برای خیلیا اشکال نداشته باشه ولی برای من خیلی اشکال داره! خودت که میدونی من همیشه سعی میکنم توی تمام لحظات زندگیم با افراد مهم زندگیم با صداقت باشم؛ دوست داشتم حتی اگر اون ها هم انسان با صداقتی نبودن با من صادق باشن! ولی احسان و حامد هیچ کدومشون با من صادق نبودن! قبول دارم که حامد زمین تا آسمون با احسان فرق داشت ولی حامد هم با من صادق نبود!
+ یعنی حامد هم بخاطر علاقه ی بیشترش نسبت به ایران رفت آلمان؟!
کمی مکث کردم و گفتم: واقعا نمیدونم! من بیشتر از چشمام به حامد اعتماد داشتم...حامد انتخاب من بود، من انقدر حامد رو دوست داشتم و به انتخابم ایمان داشتم که با تمام سختی ها سال آخر راهنمایی رو جهشی خوندم تا بتونم با حامد وارد دانشگاه بشم...من بخاطر حامد از رشته ی موردعلاقم گذشتم و رفتم رشته ی ریاضی فیزیک!من انقدر انتخابم رو قبول داشتم که هرکاری کردم تا به حامد برسم، حتی اونم دوستم داشت! میدونی از چی تعجب میکنم؟حامد آدمی نبود که به کسی که از ته دل دوستش داره دروغ بگه، کاری که بر خلاف میل اونه انجام بده یا با اون فرد صادق نباشه!من رابطه ی حامد با خدا رو دیده بودم، دیده بودم که چقدر عاشقانه دوستش داره، اون من رو اندازه ی خدا دوست نداشت ولی عاشقانه دوستم داشت!مگر اینکه...
+ مگر اینکه چی؟!
برخلاف میلم حرفی رو که دوست نداشتم بزنم زدم: مگر اینکه اون منو اصلا دوست نداشت!
ولی باز حرف خودم رو پس گرفتم و گفتم: نه...نه...نه...بعد از حامد که قابل اعتماد ترین فرد توی زندگیم بود، من به تیام اعتماد داشتم، تیام دوست دوران راهنمایی من بود، اون حتی اگر هم میخواست بهم دروغ بگه نمیتونست دروغ بگه!
آیناز متعجب گفت: تیام کیه؟!
- خواهر حامد؛ چطور مگه؟!
+ آخه اسم یکی از دوستان منم تیامه که اتفاقا از قضا اسم داداششم حامده! همونی که اون روز دم مرز جات رو باهاش عوض مردی
رفتم تو فکر!
اسم خودش تیامه اسم داداششم حامد!
مگه توی این دنیا چند تا خواهر و برادر وجود داره که اسمشون تیام و حامد باشه و از قضا چهره ی تیام برای من آشنا باشه و حامد هم مسئول راه اندازی این کاروان باشه؟!
ولی آخه اونا که توی محله ی خاله اینا زندگی نمیکنن!
نه اینطوری نمیشه!
باید بفهمم این تیام و حامدی که آیناز راجبشون حرف میزنه اون تیام و حامدی که من فکر میکنم نیستن!
بنابراین پرسیدم: چند وقته که با تیام آشنا شدی؟
+ کمتر از یک سال میشه؛ چون تازه به این محله اسباب کشی کردن
- داداشش رو دیدی؟
+ نه ندیدمشون!
نه اینطوری هم به جایی نمیرسم!
باید برم سراغ اصل مطلب
به زبون اوردن این جمله واسم آسون نبود! چون ممکن بود همه چیز رو تغییر بده! ولی چاره ای نداشتم باید میگفتم!
آب دهانم رو چند بار پشت سر هم قورت دادم و سریع پرسیدم: فامیلیشون چیه؟
+...
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
درپناهحق🍃
📷 عکس نوشته | خاطره ای از شهید مهرداد خواجویی
#شهید_مهرداد_خواجویی
@khodajoonnn
🌱بــّوی عــطّـر خُـــدا🌱
بسم رب النور...🌱 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🌿 رمــ🕊ــان مینویاو 🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت 🌿 قسمت #پانزدهم «کپیبد
https://abzarek.ir/service-p/msg/675883
یک پارت از رمان تقدیم نگاهتون☺️
آخی...😔
مینو چه زندگی دردناکی داشته...🥀
به نظرتون آیا واقعا تیام و حامدی که آیناز ازشون حرف میزنه همون تیام و حامدی هستن که مینو فکر میکنه؟!🤔
نظرات فراموش نشه🌻