eitaa logo
🌱بــّوی عــطّـر خُـــدا🌱
209 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
91 فایل
• فَاصْبِر إنَّ وَعْدَ اللهِ حَقُّ صبر کن که وعده‌ خداوند حق است ✓کپی از مطالب حلال لینک کانال:👇 https://eitaa.com/khodajoonnn راه ارتباطی با ما :👇 https://daigo.ir/secret/3291334064
مشاهده در ایتا
دانلود
یک بار‌ فاطمه را‌ گذاشت روی اُپن آشپزخانه‌ و به او گفت : بپر بغل بابا... و فاطمه به آغوش او‌ پرید... بعد‌ به من نگاه کرد‌ و گفت : ببین فاطمه چطوری به من اعتماد‌ داشت ! او پرید‌ و میدانست که من او را‌ میگیرم... اگر ما هم این طور به اعتماد‌ داشتیم همه مشکلاتمان حل بود... واقعی یعنی همین که بدانیم در‌ هر شرایطی خدا‌ مواظب ما هست به نقل از‌ همسر‌ شهید مصطفی صدر زاده🕊🌹
خواهرم باور کن چـاבڕ بدون ،هیچ ارزشی ندارد. توئی که می خواهی از مسابقه «خودنمایی» جا نمانی ودیده بشوی! لطفا یادگار"حضرت زهرا (سـ💚)" رو لکه دار نکن🌹 ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🌱 شهیدحججی‌میگفت : یھ وقتایۍ دل‌ڪندن‌از یھ سرےچیزاۍ "خوب" باعث میشھ.. یھ چیزاۍ "بهترے" بدست بیاریم.. ما براے رسیدن بھ امام زمـان "عج" از چۍ دل‌ڪندیم؟!💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هروقت کسے خواست پیشت غیبت کنه🗣🚫 بهش بگو یه لحظه واستا☝️🏼💕 بعد برو گوشیتو بیار📱🍂 ضبط صوتتو روشن کن؛ بعد بگو حالا غیبت کن...!🤭 اگه گفت چیکار میکنی...؟!🤔 بگو...🙂 خب خدا داره ضبط میکنه...😔💔 منم ضبط میکنم...😌 بعداز ترس اینکه پخش نشه مطمئن باش دیگه ادامه نمیده🤫🤭 حالا اونجا بهش بگو🗣 تو بخاطر اینکه دیدے من دارم ضبط میکنم حرفتو نزدی ولی... خداکه داره ضبط میکنه برات مهم نیست...😔🌱
اگه‌بهمون‌بگن این‌چندروزروبه‌ڪسی‌پیام‌نده! بی‌خیالِ چڪ‌ڪردن‌تلگرام‌واینستاگرام شو به‌هیچڪس‌زنگ‌نزن! اصلاچندروزموبایلت‌روبده‌به‌ما... چقــدربهمون‌سخت‌میگذره؟؟!! حالااگه‌بگن‌چندروز ؟! چقدربهمون‌سخت‌میگذره؟! بانبودنِ‌ڪدومش‌بیشتراذیت‌میشیم؟ نرسه‌اون‌روزڪه‌ارتباط‌با بقیه‌روبه‌ ارتباط‌باخداترجیح‌بدیم💔☘
کربلامیخوای...؟! هیئت‌میخوای...؟! حب‌حسینشومیخوای...؟! :) از مادرش‌بخواه :)💔
کربلامیخوای...؟! هیئت‌میخوای...؟! حب‌حسینشومیخوای...؟! :) از مادرش‌بخواه :)💔
«🌵🚛» گۅیَند‌دِل‌اَسیر‌هَمـٰان‌شُد‌ڪِہ‌دیدِه‌دِید این‌دِل‌شِنیدۅَصف‌ِتۅ،شُد‌مُبتَلـٰاۍِتۅ
«💛» 'هَمِـه‌جـٰارَفتَـمُ‌وبـٰازَم‌میـگَم اونـکِـه‌دَستِ‌مَنـوگِـرِفتْ اِمـٰام‌حُــــــــین بُـود: ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
بسم رب النور...🌱 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🌿 رمــ🕊ــان مینوی‌او 🌿 به نویسندگی بانوماه‌طلعت 🌿فصل دوم 🌿 قسمت «کپی‌بدون‌ذکر‌نام‌نویسنده‌حرام‌میباشد!» بلأخره چشماش رو باز کرد و خیلی لفظ قلم شروع کرد به حرف زدن: خب ببین مینو هر آدمی توی یه سنی نیاز داره که مستقل بشه و خانواده ی خودش رو تشکیل بده! ولی برای مستقل شدن و تشکیل خانواده نیاز به یک شریک داره یا به عبارتی شریک زندگی!... گیج بهش نگاه کردم! این چرا این‌جوری حرف می‌زنه؟! انقدر لفظ قلم نبود تیام! مگه کنفرانس علمیه؟! پریدم وسط حرفش و گفتم: تیام تو از کِی انقدر لفظ قلم شدی؟! حوصلم رو سر بردی، بزن حرفت رو دیگه! مکث کرد! + مینو تو به من اعتماد داری؟ - بعد از هشت سال رفاقت تازه داری می‌پرسی به من اعتماد داری؟! معلومه که دارم! اصلا تو می‌دونی من چرا میگم تو چشمای منی؟ کمی فکر کرد و گفت: واسه این‌که به معنی اسمم مربوطه؟ - نه آی کیو! بخاطر این‌که اندازه ی چشم هام بهت اعتماد دارم! لبخند محجبوبی زد و گفت: پس شماره خونتون رو میدی؟ - شماره خونمون رو می‌خوای چی کار؟! خونه ی ما تا چند هفته پیش تلفن نداشت و ما با موبایل هامون زنگ می‌زدیم ولی الآن کار هاش رو انجام دادیم و تلفن رو وصل کردیم! بخاطر همین تیام اینا شماره ی خونمون رو نداشتن! + خب تو بده! - خب تو بگو واسه چی می‌خوای! + گفتی بهم اعتماد داری، پس بدش! - گفتم و دارم، این بحث هم هیچ ربطی به اعتماد و این حرفا نداره! فقط می‌خوام بدونم واسه چی می‌خوای! هــــمین! اولش کمی تعلل کرد ولی بعدش با رویی باز گفت: با اجازتون می‌خوایم واسه ی امر خیر مزاحمتون بشیم! هاج و واج موندم! تیام الآن داره از من خواستگاری می‌کنه؟! - شوخیت گرفته؟! + معلومه که نه! بعد هم سرش رو به گوش هام نزدیک کرد و آروم گفت: داداشم مجنونت شده مینو خانوم! و بعد هم چشمکی حوالم کرد! باورم نمیشه! خدای من راست راستکی تیام داره از من خواستگاری می‌کنه! [پایان‌فلش‌بک] از جام بلند شدم و پریدم بغل تیام! خدایا شکرت! چقدر نیاز داشتم به همچین غافلگیری خوشایندی! چقدر نیاز داشتم به یک آغوش گرم و پر مهر! چقدر نیاز داشتم به آدمی مثل تیام کنارم! خدایا خیلی ماهی! عاشقتم! ••🕊••🕊••🕊••🕊•• منو تیام رفتیم سراغ یک میز دیگه تا با هم حرف بزنیم! + خب مینو خانوم چه خبرا؟ چی کارا می‌کنی؟ - یک ساله که لیسانسم رو گرفتم و الآن هم تو شرکت بابا مشغلوم! تو چی کار می‌کنی؟ + منم دارم واسه لیسانس می‌خونم و اگه خدا بخواد سال دیگه لیسانسم رو می‌گیرم! - همون روانشناسی؟ + همون روانشناسی! نفسی گرفتم و گفتم: خوش بحالت! چی می‌شد منم الآن دانشجوی روانشناسی بودم آخه؟ چیزی نگفت! چیزی هم نداشت که بگه! من بخاطر حامد رفته بودم حسابداری و همین دلیلی می‌شد تا تیام چیزی نگه! برای این‌که از این فضای دپ و ساکت در بیایم گفتم: بی‌خیال این حرفا! بگو ببینم هنوز هم تیر اندازی می‌کنی؟ لبخندی زد و گفت: من تا آخر عمرم تیر اندازی رو ول نمی‌کنم!...مینو کلی حرف دارم باهات! انقدر تو این دو سال اتفاقات گوناگون افتاده که نگو و نپرس! اصلا تو می‌دونی ما چرا اومدیم محله ی خالت اینا؟ لبخندی زدم و مشغول صحبت با تیام شدم! ادامه‌دارد... کپی‌باذکرنام‌نویسنده‌آزاد... 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 درپناه‌حق🍃