آخ زینب سادات و فاطمه سادات😍
وحید هم که سالمه ولی خب ...😅
بمونید تا ادامه ماجرا...😁
نظرات فراموش نشه
https://abzarek.ir/service-p/msg/682863
مــٰا ڪھ دࢪ بند وݪنتاین شمــٰا هـٰا نیسټیم
ࢪوز ؏ـشق مــٰا فقط پیوند زهࢪا و ؏ـݪیسټ :)!♥️
🌱بــّوی عــطّـر خُـــدا🌱
بسم رب النور...🌱 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🌿 رمــ🕊ــان مینویاو 🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت 🌿 قسمت #دهم «کپیبدونذ
سلامخدمتاعضایعزیزومحترمکانال✋🏻🌿
حالتونچطوره؟🙂💕
بندهباندماهطلعتهستمنویسندهیرمانمینویاو😊💜
امروزصبحمنهردوپارتروتقدیمتونمیکنموبعدازظهرپارتنداریم🌻
باماهمراهباشید🌱
بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿 قسمت #یازدهم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
بعد از سلام و احوالپرسی با دخترا، آیناز و آیه همزمان با هم گفتن: چقدر خوشگل شدی
بعد هم با هم دیگه زدیم زیر خنده
بعد از اینکه یک دل سیر خندیدیم رو به دخترا گفتم: چطور شدم؟
چادر خودشون عربی بود ولی چادر من ساده
آیناز گفت:× چادر خیلی بهت میاد مینو؛ به قول خودت ماه شدی
بعد هم آیه گفت:+ حجاب خیلی به صورتت نشسته
با لبخند جوابشون رو دادم و بعد هم گفتم: من برم چمدونم رو از بالا بیارم بریم
× کمک نمیخوای؟
- نه، فقط یه چمدون سبکه
بعد هم به سمت بالا حرکت کردم تا چمدونم رو بردارم
••🕊••🕊••🕊••🕊••
در حال صحبت و خداحافظی با بابا بودم
چون مامان و بابا سرکار بودن نتونستم ببینمشون و ازشون خداحافظی کنم
وقتی متوجه شدم رسیدیم به مسجد محله ی خاله اینا سریع خداحافظی کردم و تماس رو قطع کردم
آیناز ماشینش رو رو به روی مسجد نگه داشت
با تعجب به آیه گفت: پس اتوبوس ها کوشن؟!
+ مگه نیستن؟!
× خودت چشمات رو باز کنی میبینی که نیستن!
- اتوبوس های کاروان کربلا؟
آیناز سرش رو به معنای آره بالا و پایین!
- خب شاید اتوبوس ها رو بردن یک جای دیگه!
+ آره، مینو راست میگه؛ پیاده شین بریم تو مسجد ببینیم چه خبره
پیاده شدیم و رفتیم داخل مسجد
حیاط مسجد خالیِ خالی بود!
انگار همه رفته بودن!
داشتیم دنبال کسی میگشتیم که ازش سؤال بپرسیم که با صدای ببخشید آقایی متوقف شدیم!
پشتمون یک آقایی بود که سرش پایین بود!
آیه و آیناز هم سریع سرشون رو انداختن پایین!
منم ازشون تقلید کردم و سرم رو انداختم پایین
یاد حامد افتادم، حامد هم هیچ وقت به نامحرم نگاه نمیکرد!
= توی مسجد کسی نیست؛ دنبال کسی میگردین؟!
آیناز جواب داد: ببخشید، یک کاروان بود که میخواست بره کربلا، کجا هستن؟
= حدود پنج دقیقه پیش حرکت کردن
تشکری کردیم و بعد هم از مسجد خارج شدیم
آیناز سریع رو به آیه گفت: آیه زنگ بزن به یکی بگو اتوبوس ها رو وسط راه نگه دارن؛ زیاد دور نشدن، منم میرم سوئیچ رو میدم به یکی از همسایه ها تا بعدا مامان بره سوئیچ رو بگیره ازش، خودمونم با تاکسی میریم این یه تیکه راه رو
+ حالا به کی زنگ بزنم؟
× بابا این همه آشنا تو کاروان هست، به یکیشون زنگ بزن دیگه
موبایلش رو از تو کیفش در اورد و متعجب گفت: یا قمربنی هاشم! چقدر زنگ خور داشتم! رعنا ۲۵ بار تماس گرفته، مبینا ۱۰ بار، ۵۰ بار هم تیـ...
آیناز حرفش رو قطع کرد و گفت: آیه وقت تلف نکن، د زنگ بزن دیگه
بعد هم خودش به سمت یکی از خونه های نزدیک مسجد حرکت کرد
- حالا مگه بخاطر ما میاستن اونا؟!
+ آیناز مسئول حمل و نقل کاروانه، حتی اگر یک ساعت هم دیر برسن بخاطرش صبر میکنن
بعد از تماس آیه با یکی از بچه های کاروان و اومدن آیناز، سریع یک تاکسی گرفتیم و بعد از ده دقیقه رسیدیم به اتوبوس ها
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
درپناهحق🍃
بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿 قسمت #دوازدهم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
در حال ور رفتن با موبایلم بودم که آیناز که پشت ما نشسته بود گفت: دخترا من یک لحظه میرم پیش یکی از بچه ها و سریع برمیگردم
و بعد هم رفت!
رفت ابتدای اتوبوس و شروع کرد با یک دختری حرف زدن!
بعد از چند لحظه آیناز اشاره ای به من کرد و اون دختر هم نگاه کوتاهی به من کرد و بعد هم سریع سرش رو برگردوند طرف آیناز!
چقدر چهرش واسم آشنا بود!
از اون فاصله چهرش قابل تشخیص نبود و من نفهمیدم کیه ولی چهرش خیلی واسم آشنا بود!
بعد از چند دقیقه آیناز دوباره به سمت ما اومد!
بعد هم رو به من گفت: × مینو، واست مقدوره که وقتی رسیدیم به مرز بری یک اتوبوس دیگه؟
- خب مگه دم مرز اتوبوس هامون رو عوض نمیکنیم؟
× ببین مسافر های این اتوبوس همشون میرن توی یک اتوبوس دیگه، ولی تو میری توی یک اتوبوسی که این مسافرا توش نیستن؛ متوجه شدی؟
- آهان
× خب میتونی بری؟
کمی فکر کردم و گفت: آره میتونم؛ فقط میتونم بپرسم با کی باید جام رو عوض کنم؟
× با برادر یکی از دوستام
- باشه، مشکلی نداره
× آیه هم باهات میاد که تنها نباشی
همون لحظه صدای راننده اتوبوس بلند شد: رسیدیم مرز
ماسکم رو دادم بالا و از جام بلند شدم
من و آیه چمدونامون رو برداشتیم و بعد از پرسیدن مشخصات اون اتوبوس از آیناز از اتوبوس خارج شدیم
از آیناز خداحافظی کردیم و به سمت صف اتوبوسی که آیناز گفته بود حرکت کردیم
توی صف بودیم که یک آقایی از اتوبوسی که آیناز اینا لب مرز سوار شده بودن داشت به سمت اتوبوس ما میومد!
رفت سمت صف آقایون و رو به یک آقایی گفت: حامد، داداش خواهرتون گفتن که دو نفر از مسافر های اتوبوسشون جاشون رو عوض کردن و اومدن توی اتوبوس ما! گفتن بهت بگم که دو تا جا خالی شده و شما و امیر برین توی اون یکی اتوبوس!
زیاد با ما فاصله نداشتن و من هم ناخداگاه داشتم حرفاشون رو میشنیدم!
ولی نمیتونستم چهره ی اون آقائه که میخواست جاش رو با ما عوض کنه ببینم!
پس اون آقائه میخواست جاش رو با من عوض کنه!
بلأخره صف حرکت کرد و سوار اتوبوس شدیم
هنوز هم تو فکر دوست آیناز بودم!
از دور چهرش واضح نبود که بفهمم کیه ولی حسابی فکر من رو به خودش مشغول کرده!
توی همین فکر ها بودم که کم کم چشمام گرم شد و به دنیای شیرین خواب سفر کردم!
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
درپناهحق🍃
https://abzarek.ir/service-p/msg/675883
به نظرتون اون آشنا کی بوده؟🤔
آیا واقعا مینو دوست آیناز رو میشناسه یا اشتباه گرفتتش؟🧐
همچنان با ما همراه باشین🌻
نظرات فراموش نشه😉
نِگَرانِفَرْدانَباشْ...☝️🏻
خُدایِدیروزْواِمْروزْخُدایِفَرْداهَمْهست✨
#خداجونم❤️
تا لحظه ی شکست🥀
بهخداایمانداشتهباشه...☝️🏻
خواهی دید که👀
آن لحظه هرگز نخواد رسید❌
#خداجونم❤️
باب الجواد...بارش باران... نگفتنی ست،
پیشنهاد ویژه
بورس، سرمایه ،صنعت ،اقتصاد,صرافیدر جشنواره ثبت نام کن و 7000 ساتوشی بیت کوین هدیه بگیرلیزر موهای زائد,عوارض لیزر موهای زائد,اصلاح لبخنداز بین بردن موهای زائد بدن در کمترین زمانبلیط هواپیمابا کمترین هزینه سفری خاطره انگیز رو تجربه کن
اذن دخول بر لب یاران، نگفتنی ست...
صدها هزار زائر و عاشق میان صحن،
عرض ادب به شاه خراسان... نگفتنی ست...🍃🌻
#دلنوشته🍃
#امامرضا💛