eitaa logo
• انتصار •
720 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
27 فایل
﷽ باز شد هر گره کور زندگی با نام نامیِ زهرای اطهر ♥ • انتصار : یاری دهنده
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«دۅبارھ‌حـٰالِ‌قَلبِمو‌نِگاهَٺ‌عَوَض‌ڪَرد مَسیࢪِزِندگیموࢪوضہ‌هاٺ‌عَوض‌ڪَرد...💔» 🌿 @khodam_Zahra
میگم‌رفیق !' فقط‌پیغـام‌‌حب‌الحسین‌‌یجمعنا‌‌‌ڪافی‌نیست‌ها...! باید‌جورۍ‌امر‌بہ‌معروف‌‌‌و‌نهی‌از‌منڪر‌‌کنی تا‌‌واقعا‌‌حب‌‌امام‌‌حسین‌تو‌‌قلب‌‌همہ‌‌‌جا‌بگیره :) ..♥️! @khodam_Zahra
🦋⃟🌺 بهش گفتم: حاجی من خیلی گناه کردم.. فکر کنم آقا کلا بیخیالِ مآ شده.. گفت:گناه‌هات از شمر لعنت‌الله بیشتره؟! لبم رو گاز گرفتم گفتم:استغفرالله،نه دیگه در اون حد! گفت:شمر اگه از سینه‌یِ حضرت میومد پایین و توبه میکرد،آقا دستشُ میگرفت... 💔 📌|↫ ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
چند وقت پیش خانوم مهناز افشار به کنایه توی توییتر پستی گذاشته بودن که نگران ایران هستن که چرا از واکسن های خارجی استفاده نمی کنن در حالی که همون روز حدود ۵۰۰۰آب نمک به جای واکسن توی آلمان پیدا کردن الان دقیقا بگین ما برای شما گریه کنیم یا شما برای ما 😐🤔 ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چگونه‌شهیدشویم؟!🤔 از،زبان‌خود‌شهید‌بشنوید:))🌸 -شهیدجهادعمادمغنیه💔 @khodam_Zahra
•°🌿🦋🐚' خیـال‌خوب‌تـو لبخند‌مۍشود‌بہ‌لبم.. وگرنہ‌این‌من‌دیوانہ‌غصہ‌ها‌دارد...(: 🌷 🌿 ♥️|• @khodam_Zahra
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای سلامتی‍‍ صلوات 🍃 ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
#تم برای سلامتی‍#جهادمون‍ صلوات 🍃 ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
ایتاتون این‍ شکلی‍ میشه‍👀💗... #تم‍ #جهاد ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
گدای‌کوی‌رضا‌شو‌که‌این‌امام‌رئوف.. به‌سینه‌احدی‌دست‌رد‌نخواهد‌زد..(: 💔!' @khodam_Zahra
🔗🌿 روزِقیٰامت ... نیکی‌هایمان‌رابه‌مَحبوبترین‌فرد‌ِزندگیمٰان‌ نخواهیم‌داد ! امّامجبور‌می‌شویم‌به‌کسی‌‌ نیکی‌‌هایمٰان‌را‌بدهیم‌که‌از‌او‌مُتنفربودیم‌وَ غیبتش‌را‌کَردیم ...! 🌿`°. @khodam_Zahra
ما انقلاب ڪردیم که از کلماتِ اجنبی استفاده نکنیم نگو مرسی ، بگو خدا پدرتو بیامرزه [حاج احمدآقاے متوسلیان🌱] @khodam_Zahra
ولی‍ من روزی که چادر سر کردم هیچ کس نگفت زیبا شدی هیچ کس نگفت حجاب بهت میاد نگفت می‌دونستی با چادر بهتر به نظر میرسی .... فقط نگاه های تحقیر آمیز بودツ اما من‍ عاشق‍ شدم‍... نه عاشق‍ رنگ مشکیش‍ نه‍ اسمش‍... فقط بخاطر اینهمه‍ شهیدی‍ که‍ رفت عاشق دل خون شده را چه پند؟ツ ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
قدر همو بدونیم!:)🖐🏼 باشه رفیق!؟ فردا معلوم نیست کدوممون زنده باشیم که... همین الان برو به کسی که دلتنگشی پیام بده بگو به کسی که دوسش داری پیام بده بگو... فردا معلوم نیست کی زنده هست کی مرده...(:🤞🏻🖤 @khodam_Zahra
:)...¡🤞🏻💔همین اندازه اشتباه @khodam_Zahra
خدا دوست داره:)...🤍 ʝøɨռ↷ツ https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
#آیه_گرافی و خدا بر همه چیز مراقب است... (سوره‌هود/آیه۱۲) @khodam_Zahra
و خداوند ﴿به‌علم‌ازلی﴾ بر همه آینده و گذشته خلایق آگاه است. {سوره‌طه/آیه۱۱۰} 🦋|•ʝøɨռ↷ツ https://eitaa.com/khodam_Zahra
‏فکر کنم بعد کرونا هرکیو دیدیم باید بگیم: داداش قیافت خیلی آشناست، یه لحظه ماسکتو میزنی ببینم کجا دیدمت؟🤦🏾‍♂💔 ... 🖤✨ ʝøɨռ↷ツ https://eitaa.com/khodam_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شھادت🕊 کپی‌به‌شرط۲‌صلوات🌸 ʝøɨռ↷ツ https://eitaa.com/khodam_Zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت61 خیلی خوشحال بودم ،از کلاس که اومدم بیرون دیدم ۵ تماس بی پاسخ از عاطفه داشتم شمارشو گرفتم - الو عاطفه عاطفه: یعنی من از دست تو چیکار کنم هاااا ( خندم گرفت) چی شده مگه؟ عاطفه: خبر مرگت چرا گوشیتو بر نمیداری؟ - خوب کلاس بودم عاطفه: الان مگه کلاس داری؟ - اره دیگه ،گفته بودم کلاسامو عوض کردم عاطفه: واااای ساراا،میکشمت، آخر هفته کدوم خری کلاس بر میداره ، من به خاطر تو اومدم خونه - وااا این همه دانشجو هستن تو دانشگاه دیگه ،تازه تو به خاطر من اومدی یا آقا سید کلک عاطفه: الان کلاست کی تموم میشه - یه کلاس دیگه دارم ،ساعت۵ تمام میشه عاطفه: از سمت دانشگاه بیا دنبالم بریم بیرون - باشه عاطفه : فعلن کلاسم که تمام شد رفتم سمت ماشینم سوار شدم دیدم ،ساحره و شوهرش محسن ،با امیر طاها بیرون ایستادن رفتم جلو شیشه رو دادم پایین - ساحره جون جایی میخواین برین ،میرسونمت ساحره: نه عزیزم مزاحم نمیشیم خودمون ماشین میگیریم میریم - نه بابا چه مزاحمتی بیاین سوار شین ساحره: بچه ها سوار شیم امیر طاها : شما برین من یه جایی کار دارم (نمیدونم چرا اینو گفت مگه میخواستم بخورمش) ساحره و محسن سوار شدن و حرکت کردیم گوشیم زنگ خورد : اخ اخ عاطفه بود ،جواب ندادم ،دوباره زنگ زد ساحره: ساراجون چرا جواب نمیدی - دوستمه ،قراره باهم بریم خرید محسن : ببخشید خانم رضوی مزاحمتون شدیم ،اگع میشه بزنین بغل ما خودمون میریم - نه بابا این چه حرفیه ،خونش تو مسیرمونه میرم دنبالش با هم میریم اگه دیرتون نمیشه ساحره: نه عزیزم این چه حرفیه منم خوشحال میشم دوستت و ببینم (دوباره گوشیم زنگ خود) - جانم عاطفه( یعنی صدای جیغ و دادشو ساحره و محسن شنیدن هر دوتا خندشون گرفت) عاطی: معلوم هست کجایی تو ،یه ساعته لباس پوشیدم چوب خشک شدم من - شرمنده،دوسه دقیقه دیگه بیا دم در عاطی : اره جون عمه ات ،دوسه دقیقه تو دو سه ساعته (از خجالت قطع کردم ) - ببخشید ،دوستم یه کم شوخه ساحره : اره مشخصه رسیدیم دم در خونه عاطفه چند تا بوق زدم که عاطفه اومد پایین ساحره از ماشین پیاده شد به عاطفه سلام کردو عقب کنار محسن نشست (عاطفه صورتش سرخ شده بود ) - سلام بانو ،بیا سوار شو عاطفه سوار شد و با محسن و ساحره احوالپرسی کرد حرکت کردیم - عاطفه جان ، ساحره جون و شوهرش هم دانشگاهیم هستن عاطی: خیلی خوشبختم ساحره: همچنین عزیزم ساحره و محسن و رسوندیم خونشون بعد خودمون رفتیم بازار - خوب عاطی خانم کجا بریم عاطی: بریم مزون یکی از دوستام ،حراج زده بریم ببینیم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ʝøɨռ↷ツ https://eitaa.com/khodam_Zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت64 رفتم تو اتاقم در کمدو باز کردمو داشتم انتخاب میکردم کدوم لباسو بپوشم چشمم به لباسی که تازه خریده بودم افتاد لباسمو پوشیدم ،خیلی توتنم قشنگ بود لباس کاملن بلند تا روی زمین کمرش کلوش بود بالاتنه هم با مروارید کار شده بود یه شال نباتی که لبه هاش مروارید دوزی سرم کردم. رفتم پایین مریم جون: وااای عزیزززم چه ناز شدی برم یه اسپند دود کنم برات بابا رضا هم بادیدنم لبخند زد چشمام به ساعت خشک شد( نکنه نیاد، نکنه پشیمون شده) فکرم هزار راه رفت که یه دفعه صدای زنگ ایفون اومد مریم : سارا جان تو برو تو آشپز خونه هر موقع صدات زدم چایی بیار(از این کار اصلا خوشم نمیاومد ولی مجبور بودم) - چشم از داخل آشپز خونه صدا شونو میشنیدم که یه دفعه امیر حسین اومد و دستشو اورد بالا و عدد ۷ و نشون داد گفت چایی بیار خندم گرفت... یه دفعه مریم جون صدام زد : سارا جان چایی بیار چایی رو داخل استکانا ریختم و رفتم داخل سلام کردم امیر طاها به همراه پدر و مادر و خواهرش اومده بود فک کنم ازش کوچیکتر باشه چایی رو دور زدم رسیدم به امیر طاها سرش پایین بود و دستاش میلرزید امیرطاها: دستتون درد نکنه نشستم روی مبل کنار مریم که یه دفعه مادر امیر طاها گفت : اگه میشه این دوتا جوون برن تو اتاق باهم صحبت کنن (قلبم داشت میاومد تو دهنم ،ولی مجبور شدم) بابا رضا: سارا بابا اقا امیرو به اتاقت راهنمایی کن - چشم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت65 من جلو حرکت کردم از پله ها رفتم بالا وارد اتاقم شدم ( شانس اوردم که اتاقمو مرتب کرده بودم صبح وگرنه ابروم میرفت) روی تختم نشستم امیر طاها هم روی صندلی کنار میزم نشست تا ده دقیقه چیزی نگفتیم سرش پایین بود و پاهاشو تکون میداد بعد بلند شد و گفت بریم - بریم؟ ما که حرفی نزدیم امیر طاها: مگه قراره چیزی بگیم ( راست میگفت چیزی نداشتیم واسه گفتن،چون همش فرمالیته بود ) بعد نیم ساعت رفتیم پایین به بابا یه لبخندی زدم که بابا متوجه شد و گفت مبارکه بابا رضا گفته بود چون ما همدیگه رو زیاد نمیشناسیم دوماه صیغه باشیم بعد دوماه عقد کنیم منم چیزی نگفتم و قبول کردم فردا صبح همراه مریم جون با امیر طاها و مادرش رفتیم واسه خرید حلقه و لباس تو طلا فروشی اصلا امیر طاها نگام نمیکرد مامانش هم میگفت پسرم خیلی خجالتیه ولی من میدونستم دلیلشو فقط حلقه ست ساده گرفتیم لباسم فقط یه دست اونم واسه شب مراسم ،امیر طاها هم یه دست گرفت بعداز ظهر من رفتم ارایشگاه خیلی خوشگل شده بودم لباسمم یه پیراهن حریر بلند سفید که لبه پایین لباس پر بود از شکوفه های صورتی به خاطر بابا لباسمو با حجاب برداشتم چون نمیخواستم ناراحت بشه مریم جون اومد دنبالم ،با هم رفتیم خونه مهمون خاصی نداشتیم فقط مادر جون و اقا جون بودن با خاله زهرا و آقا مصطفی ،عمو هادی و زن عمو صدیقه هم بودن با همه سلام و احوالپرسی کردم رفتم تو اتاقم تا مهمونای امیر طاها بیان 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت63 بابا رضا : آقای کاظمی ( غذا پرید تو گلو سرفه ام گرفته بود مریمم ترسید بلند شد زد به پشتم) مریم : چی شدی تو ،سارا جان چرا اینقدر تند میخوری - خوبم ،خوبم بابا رضا: میشناسی سارا،آقای کاظمی رو - ( من من کردمو) نه زیاد هم دانشگاهی هستیم ولی هم کلاس نیستیم ،چیزی گفته؟ بابا رضا: اومده بود خاستگاری - جدی؟ خوب شما چی گفتین؟ بابا رضا: من گفتم که باید با تو صحبت کنم ( وااااییی معلوم بود بابا راضیه) بابا رضا: خوب تو چی میگی؟ - هوووممم نمیدونم من زیاد نمیشناسمش بابا رضا : خوب میگم فردا شب با خانواده ش بیاد با هم صحبت کنین - هر چی شما بگین مریم لبخند زدو گفت: انشاءالله هر چی خیره همون بشه غذامو خوردم و رفتم تو اتاقم خیلی خوشحال بودم که بابا راضی شده گوشیمو برداشتمو و شماره سانار و گرفتم - الو ساناز ساناز: به خانم بی معرفت ،یعنی ما یه زنگی نزنیم تو نباید زنگ بزنی ببینی دختر خاله ات مرده است، زنده است؟ - وااییی ساناز ول کن اینارو ،یکی و پیدا کردم ساناز: بگووو جانه من - جان تو ( صدای جیغ و خنده اش میاومد) ساناز : خوب چه جوری پیدا کردی - حالا مفصله ماجراش هرموقع اومدم پیشت برات تعریف میکنم ساناز: باشه باشه ،به مامان بگم از خوشحالی بال درمیاره - باشه فعلن من برم کار دارم ساناز : باشه عاشقققققتم اینقدر خوشحال بودم که انگار روی زمین نیستم ،تصمیم گرفتم فردا دانشگاه نرم ،خونه به مریم کمک کنم صبح چشمامو باز کردم دیدم ساعت ۱۱ نزدیک ظهره تن تن اتاقمو مرتب کردم رفتم پایین پیش مریم - مریم جووون شرمنده خواب بودم مریم : قربون دختر گلم برم همه کارا رو رسیدم فقط میوه و شیرینی میمونه که حاجی گفت غروب زودتر میام میخرم ( رفتم بغلش کردم ) خیلی ممنونم غروب بابا اومد - سلام بابا جون بابا رضا: سلام دخترم بیا اینا رو بگیر از دستم - چشم دستتون درد نکنه میوه هارو شستم و خشک کردم مرتب چیدم شرینی رو هم داخل ظرف چیدم بردم گذاشتم روی میز مریم :سارا جان برو اماده شو مهمونا الاناست که برسن - چشم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ʝøɨռ↷ツ https://eitaa.com/khodam_Zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت62 - خوب ،کارت آقا سیدم اوردی عزیزم عاطی: نه خیر کارت آقا سید بعد عروسی میاد تو دستم فعلن که کارت حاجی رو دارم - وایی از دست تو ( رسیدیم به مزون دوست عاطفه ،لباسای قشنگی داشت ،چشمم به یه پیراهن بلند آجری با مروارید نباتی افتاد ،قیمتش هم تو حراج خیلی خوب بود واسه همین خریدم،یه روسری ابریشم خیلی قشنگ هم گرفتم که بدم به مریم ) - عاطفه اینا همه مال خودت گرفتی؟ عاطی: نه واسه عمه ام گرفتم - واییی به فکر قلب حاجی هم باش که الان پیامک میره براش عاطی: لوووس عاطفه رو رسوندم خونشون بعد رفتم خونه ساعت ۹ شب بود در و باز کردم بابا و مریم رو مبل نشسته بودم سلام کردم بابا رضا: سلام بابا ،چقدر دیر کردی؟ - آخ ببخشید یادم رفت زنگ بزنم ،با عاطفه رفته بودیم خرید بابا رضا: اشکال نداره برو لباساتو عوض کن بیا شام بخوریم - چشم رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم روسری مریم و گذاشتم داخل یه نایلکس بردم پایین رفتم تو آشپز خونه رفتم سمت مریم - مریم جون قابلتونو ندارن ،شرمنده سلیقه ام زیاد خوب نیست مریم : وایی سارا جان دستت درد نکنه ( بغلم کرد) خیلی ممنونم ( بابا رضا هم با دیدن این صحنه لبخند زد) موقع غذا خوردن بودم که یه دفعه بابا گفت امروز یکی اومد دفتر مریم : خوب ! کی بود؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
شبکه ۳ سیما میثم مطیعی/ بصره😊
:بسم‍ رب‍ العشاق‍... خدایا‌تو‌بھمون‌قول‌دادی..! اِنَ‌مَع‌العُسرِ‌یُسرا..(:🌱
لقاءُ الخلیل شفاءُ العلیل " دیدار دل‌‍دار شفاۍ بیمار است! ʝøɨռ↷ツ https://eitaa.com/khodam_Zahra