• انتصار •
💗 نگاه خدا💗 قسمت71 فردا تصمیم گرفتم ناهار برم خونه امیر اینا رفتم تو اتاقم مانتویی که بابا برام خر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 نگاه خدا💗
قسمت72
امیر آقا؟
امیر: بله - حاضر نمیشین بریم؟
امیر : چشم الان میرم وسیله هامو جمع میکنم
ناهید جون: جایی میخواین برین؟ - امیر اقا نگفته بهتون؟ میخوایم
همراه بابا و مریم جون بریم مشهد
ناهید جون: واییی چه عالی؟ التماس دعا - چشم ( نیم ساعت بعد امیر با یه ساک اومد ،خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم)
امیر: سارا خانم اگه میشه یه سر بریم دانشگاه من یه کتابی باید بدم به محسن
- چشم
امیر : چشمتون بی بلا
رسیدیم دانشگاه پیاده شدیم
رفتم کنار امیر دستشو گرفتم ،رفتیم داخل محوطه
محسن و ساحره رو دیدیم رفتیم کنارشون
ساحره: بیعرفت قبلن بیشتر میدیدمت
محسنم به امیر تیکه مینداخت قاطی مرغا شدی عوض شدی داداش
- شرمنده ببخشید ،امروزم اومدیم خداحافظی کنیم باهاتون
ساحره: کجا میخواین برین
- مشهد
(ساحره بغلم کرد):واییی عزیزززم التماس دعا فراوان دارم
- چشم گلم
محسن: آقا امیر ،رفتی حرم فقط واسه خودت دعا نکنیاااا ،ما رو هم دعاکن
امیر : چشم
با بچه ها خدا حافظی کردیم و رفتیم خونه
بابا و مریم جون منتظر ما بودن
من رفتم چمدونمو برداشتم دادم به امیر که بزاره داخل ماشین بابا
مریم جون: سارا جان چادر گرفتی واسه حرم رفتن
- واییی یادم رفتن
برگشتم تو اتاق چادری که مادر جون بهم داد و برداشتم و حرکت کردیم به خواست بابا ، مریم جون جلو نشست ،منو امیر عقب ماشین نشستیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ʝøɨռ↷ツ
https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 نگاه خدا💗 قسمت72 امیر آقا؟ امیر: بله - حاضر نمیشین بریم؟ امیر : چشم الان میرم وسیله
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت 73
توی مسیر راه امیر فقط درحال دعا و قرآن خوندن بود
مریم جون : سارا جان این میوه ها رو بگیر پوست بکن با اقا امیر بخورین ( منم میوه ها رو گرفتم ،پوست کردم ،داخل ظرف ریز ریز کردم گرفتم سمت امیر )
- بفرما امیر آقا (امیر یه نگاهی به من کرد ،لبخند زد) : خیلی ممنون ( اه ،بلاخره خنده اش هم دیدم من): نوش جونتون
بابا واسه نماز و شام وایستاد کنار یه رستوران
بابا و امیر رفتن سمت نمازخونه مردونه
منم همراه مریم جون رفتم نماز خونه زنانه
من یه گوشه نشستم ،تا نماز مریم جون تمام شه
بعد باهم رفتیم داخل رستوران و شام خوردیم
بعد از شام حرکت کردیم
من تو ماشین خوابم برد
با صدای امیر بیدار شدم
امیر: سارا خانم ،سارا خانم ،بیدارشین رسیدیم
- ببخشید اصلا حواسم نبود
امیر : اشکالی نداره
- بابا و مریم جون کجان ؟
امیر: رفتن واسه صبحانه ،گفتن صداتون کنم
- آها ،باشه بریم
رفتیم صبحانه مونو خوردیم و حرکت کردیم
ساعت۸ رسیدیم مشهد
اول رفتیم هتل ،ماشین و گذاشتیم پارکینگ ،بابا دوتا اتاق گرفت
کنار هم!
یکی از کلیدارو داد به امیر
بابا رضا: امیر جان تو و سارا برین داخل این اتاق ،یه کم استراحت کنین بعد همه باهم واسه نماز ظهر میریم حرم
وارد اتاق شدیم ،اتاقش خیلی تمیز و بزرگ بود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸ʝøɨռ↷ツ
https://eitaa.com/khodam_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی تو بودن به من نیومده...
بغلم کن....
که...
حالم بده...ツ💔
#محرم
ʝøɨռ↷ツ
https://eitaa.com/khodam_Zahra
خب این برا اونایی که میخوان همسایه شن💧🙂✌
چنلایی ک میخوان باهامون همسایه باشن نهایتاً تا ساعت ۱ امشب همین پیامو فروارد کنن تو کانالشون🌱🙂
اگه درخواستشون قبول شد تو لیستی ک آخرشب از همسایه هامون میزاریم هستن💧🙂✌ البته ک همه همسایمون میشن ولی خب بستگی ب تعداد کانالا داره نمیخوایم شلوغش کنیم...💧🌱🙂
توجه: هرکسی میتونه این پیامو فور کنه تو کانالش حتی اگه من نشناسمش یا حتی تو کانالش عضو نباشم... فور کنین جستجو سراسری میزنم پیداتون میکنم💧🙂🌱
@arsooo
| وَمَن يَتَوَكَّل عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسبُهُ |
-و هر ڪس ڪھ بر خدا توڪل ڪند ؛
خـدا برایش ڪافے خواهد بود ... 🍃
#وخدایےڪھبھشدتڪافیست...
ʝøɨռ↷ツ
https://eitaa.com/khodam_Zahra
‹🎈📮›
استادیمیگفت:
گاهییکپیامبهنامحرم
یکصحبتبانامحرم
بسیاریازلطفهارا
ازانسانمی گیرد
لطفرسیدنبهمراتبالهی..!
لطفرسیدنبهشهدا..!
لطفرسیدنبهمقامِسربازیِامام زمان‹عج›..!
🚘⃟❤️¦⇢ #ـتنگرانه
🚘⃟❤️¦⇢ #مَجْهٰول
ـ ـ ـ ــــــــــ❁ــــــــــ ـ ـ ـ
「➜•ʝøɨռ↷ツ
https://eitaa.com/khodam_Zahra
یک روز دیگر کم شد از عمرت ، خدا را شکر
امروز قدری کمتر از دیروز دلتنگی🍁✨
https://eitaa.com/khodam_Zahra
هر روز چند بار اینو با خودت تکرار کن
امیدِ سبز شدن در دلم نمـے میرد💚ツ
ʝøɨռ↷ツ
https://eitaa.com/khodam_Zahra
‹💛🌻›
-
-
طࢪفتانیمہشببیداࢪمیمونہ..
تاداخلگروھیاڪانالش'۱:۲۰'روبگہ!
بعدنمازصبحشقضامیشہ😑🤦🏽♂
#اینراهشنیستا..🚶🏽♂
-
-
🐣⃟📒¦⇢ #ـبدۅن_تعاࢪفـ••
🐣⃟📒¦⇢ #مَجْهٰول ••
ـ ـ ـ ــــــــــ❁ــــــــــ ـ ـ ـ
「➜•ʝøɨռ↷ツ
https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت 73 توی مسیر راه امیر فقط درحال دعا و قرآن خوندن بود مریم جون : سارا ج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت74
یه کم خوابیدم که باصدای امیر بیدار شدم
امیر: سارا خانم - بله
امیر: بیدار شین میخوایم بریم حرم - چشم
بلند شدم موهامو بستم ،مانتومو پوشیدم ،یه روسری هم گذاشتم روی سرم حجاب کردم
چادری که مادر جون بهم داده بود و هم گذاشتم روی سرم
خیلی چادر بهم میاومد ولی نمیدونم چرا اصلا دوستش نداشتم احساس میکرد جلوی راه رفتن و میگیره
یه دفعه از تو آینه نگاه کردم امیر داره نگام میکنه
تا نگاهمو دید سرشو پایین اورد
خندم گرفت
- من امادم بریم
امیر: خیلی حجاب بهتون میاد - لبخند زدمو چیزی نگفتم
بابا و مریم جون پایین منتظر ما بودن
بابا تا منو دید اومد جلو و پیشونیمو بوسید
بابا رضا: چقدر شبیه مامان فاطمه شدی
دلم یه جوری شد با گفتنش
حرکت کردیم سمت حرم
وارد صحن حرم شدیم با دیدن گنبد طلایی اشک از چشمام سرازیر شد ...
یه دفعه دیدم امیرم داره گریه میکنه
بابا رضا: ساراجان تو مریم برین زیارت ،منو اقا امیر هم میریم زیارت هرموقع زیارتتون تمام شد بیاین همینجا - چشم
منو مریم جون رفتیم داخل حرم
داخل حرم خیلی شلوغ بود من و مریم جون از دور سلام دادیم و برگشتیم بیرون
بابا رضا و امیر روی فرش نشسته بودن ،بابا رضا بلند شد
بابا رضا: سارا جان بیا اینجا بشین منو مریم میریم هتل شما بعدن بیاین
- چشم بابا
نشستم کنار امیر داشت زیارت عاشورا میخوند، آروم اشک از چشماش سرازیر میشد
- آقا امیر
امیر: بله
- میشه بلند تر بخونین منم گوش کنم
امیر : چشم
صداش آرومم میکرد و بغضمو شکوند
چادرمو گرفتم پایین و شروع کردم به گریه کردن صدای امیر قطع شد سرمو گرفتم بالا
دیدم داره نگام میکنه - چیزی شده؟
امیر: نه هیچی
بعد ادامه داد به خوندن دعا
بعد تمام شدن دعا برگشتیم هتل
بابا زنگ زد که بیاین رستوران هتل ناهار بخوریم بعد خوردن ناهار بر گشتیم توی اتاقمون
اینقدر سرم درد میکرد لباسامو درآوردم و رفتم خوابیدم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ادامه دارد...
ʝøɨռ↷ツ
https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت74 یه کم خوابیدم که باصدای امیر بیدار شدم امیر: سارا خانم - بله امیر: ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت75
بعد تمام شدن نمازش
پرسیدم!
- چرا نرفتی حرم نماز بخونی؟
امیر: حاج رضا و مریم خانم رفته بودن حرم ،منم نمیتونستم تو خونه تنهاتون بزارم ( چه قلب مهربونی داشت ،بلند شدم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم گذاشتم )
- بریم
امیر: کجا؟
- حرم دیگه
امیر لبخندی زد و لباسشو پوشید و رفتیم حرم
رفتیم یه قسمت فرش نشستیم - اقا امیر
امیر : بله - میشه یه چیزی بپرسم
امیر: بله - شما ترکیه چیکار میکردین ؟
امیر : عموم اینا ترکیه زندگی میکنن ،به اصرار بابا همراهشون اومدم ترکیه ،اون روز عموم یه مهمونی گرفته بود ،مرد و زن قاطی ،منم اصل اهل همچین مهمونیایی نبودم از خونه زدم بیرون تو کوچه پس کوچه ها میگشتم که یه دفعه صداتونو شنیدم - خیلی ممنونم که نجاتم دادین ،نمیدونم اگه شما نبودین چه اتفاقی برام میافتاد
امیر: از خدا باید سپاسگزار باشین نه از من - میشه دوباره زیارت عاشورا بخونین ،صداتون آرومم میکنه
امیر: چشم
چشممو دوخته بودم به گنبد ، و با صدای امیر اشک از چشمام سرازیر میشد احساس میکنم کم کم دارم دلمو میبازم بهش
یه دفعه احساس کردم حالم داره بد میشه - امیر آقا
امیر : بله - میشه بریم خونه حالم خوب نیست ( تو چشماش نگرانی و دیدم)
امیر : باشه بریم
رسیدیم هتل ،وارد اتاق که شدیم رفتم سرویس بالا اوردم
امیر از پشت در صدام میکرد: سارا ،سارا خوبی؟ (از یه طرف خوشحال بودم که منو فقط سارا صدا زد ،از یه طرفی واقعن تمام دل و رودم داشت میاومد بیرون )
- خوبم ،خوبم
دست و صورتمو آب زدم و رفتم بیرون
امیر : حالت بهتره
- اره خوبم
امیر: میخواین بریم دکتر - نه بهترم ،فقط اگه میشه بابا رضا چیزی نفهمه
امیر : باشه چشم - یه کم بخوابم بهتر میشم
رفتم رو تختم دراز کشیدم ،خوابم برد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ʝøɨռ↷ツ
https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت75 بعد تمام شدن نمازش پرسیدم! - چرا نرفتی حرم نماز بخونی؟ امیر: حاج رض
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
- چشم ،کلاستون تمام شد منتظرم باشین باهم بریم...
امیر : چشم
- چشمتون بی بلا
رفتم داخل کافه نشستم ،یاد کادوی امیر افتادم
کادو رو باز کردم ،نگاه کردم یه انگشتر عقیق که اسمم روش نوشته...
سر کلاس فقط به این فکر میکردم چه جوری بهش بگم ، یاد سلما افتادم ،خندش زدم ،سرم اومد ...
بعد کلاس رفتم تو محوطه دیدن امیر کنار ساحره و محسن ایستاده نزدیکشون شدم
ساحره : به مشهدی خانم ،زیارتتون قبول - مرسی عزیزم ،انشاءالله قسمت شما
محسن: ،سلام سارا خانم زیارتتون قبول, انشا ءالله باهمدیگه برین کربلا
(توی دلم گفتم یعنی میشه)
- خیلی ممنون
امیر: بچه ها اگه جایی میرین برسونیمتون
- اره امیر راست میگه بیاین با هم بریم
ساحره: نه عزیزم خیلی ممنون ،من و محسن جایی کار داریم مسیرمون به شما نمیخوره - باشه هر جور راحتی
خدا حافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم - امیر آقا
امیر : بله - بریم گلزار؟
امیر: چرا که نه....
رسیدیم بهشت زهرا اول رفتیم سرخاک مامان فاطمه فاتحه ای خوندیم و بعد رفتیم سمت گلزار شهدا کنار شهید گمنام امیر نشست قرآن کوچیکشو درآورد شروع به خوندن کرد
منم رو به روش نشستم و نگاهش میکردم
دستمو گذاشتم روی سنگ قبر شهید ،کمکم کن - امیر ؟
امیر: بله - من نمیخوام برم از ایران ، یعنی از وقتی عاشقت شدم نمیخوام برم
( امیر سکوت کردو چیزی نگفت)
- تو هم منو دوست داری؟
امیر : من زمانی تصمیم به ازدواج با تو رو گرفتم که قرار شد چند ماه بعد عقد از هم جدا شیم
من نمیتونم باهات زندگی کنم
( تمام وجودم له شد ،یعنی دوستم نداره،از چشمام اشک میاومد و من پاکشون میکردم )
- باشه اشکالی نداره ،لزومی هم نداره که عقد کنیم چون من دیگه نمیخوام از اینجا برم ، ۱۰ روز دیگه مدت صیغه مون تمام میشه ،دیگه لازم نیست عقد کنیم من میرم داخل ماشین منتظرتون میمونم بیاین ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ادامه دارد....
ʝøɨռ↷ツ
https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 - چشم ،کلاستون تمام شد منتظرم باشین باهم بریم... امیر : چشم - چشمتون بی بل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 نگاه خدا💗
قسمت79
من مریضم ،نمیتونم باهات ازدواج کنم
-یعنی چی؟
امیر: من بیماری قلبی دارم - (وقتی اینو گفت پاهام سست شد نشستم روی زمین)
من حتی نمیتونم بچه دار بشم ، مادرم همیشه غصه میخورد که پسرش هیچ وقت نمیتونه ازدواج کنه
شما وقتی پیشنهاد همچین کاری و که دادین گفتم پس تا یه مدت میتونم مادرمو خوشحال نگه دارم .بعد از یه مدت یه چیزی و بهونه میکنم و ازتون جدا میشم
فکرشو نمیکردم به اینجا برسه ( نشستم و شروع کردم به گریه کردن ،یعنی من حتی واسه ادامه زندگیم هم باید زجر کشیدن کسی و که دوستش دارم نگاه کنم ،یاد مادرم افتادم ،گریه هام بلند شد )
امیر: سارا جان من معذرت میخوام ( نگاهش کردم): یعنی فقط مشکلت همینه
امیر: این مشکل کوچیکی نیست سارا - دوستم داری؟
( چیزی نگفت ، صدامو بلند کردم و دوباره پرسیدم): دوستم داری؟
من همون روز تو ترکیه دیدمت ...
امیر : سارا جان تو الان حالت خوب نیست بعدن صبحت میکنیم
(امیرو رسوندم دم در خونش خودمم رفتم خونه ، درباز کردم مریم با دیدن قیافه ام اومد جلو)
مریم: سارا چیزی شده؟ با امیر حرفت شده؟ - نه فقط یه کم حالم بده
رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم روی تخت با دیدن عکس مامان گریه ام گرفت اینقدر صدای گریه هام بلند بود که مریم اومد تو اتاق
مریم: سارا جون به لب شدم
بگو چی شده
( مریم و بغل کردم و گریه میکردم ،هق هق زنان همه ماجرا رو بهش گفتم)
مریم : عزیزززم اروم باش ، با گریه کردن که چیزی درست نمیشه ،به نظرم با پدرت صحبت کن کمکت میکنه ( میترسیدم به بابا رضا بگم اونم اول سرزنشم کنه به خاطر دروغی که گفتم،بعد به خاطر شرایط امیر مخالفت کنه )
شب بابا اومد خونه حالم خوب نبود به مریم گفتم که شام نمیخورم
صدای در اتاق بابا رو شنیدم حتمن بابا رفت تو اتاقش
دیگه نمیتونستم تحمل کنم
رفتم تو اتاقش - بابا رضا میشه صحبت کنیم باهم ( بابا رضا با دیدن قیافه ام اومد سمتم) چی شده سارا
اصلا حالم خوب نبود تعادل ایستادن و نداشتم
نشتم روی زمین شروع کردم به حرف زدن
بابا رضا هم بین حرفام هیچی نگفت
وقتی حرفام تمام شد شروع کردم به گریه کردن
بابا رضا اومد جلو و بغلم کرد : بابا جان تو الان واسه چی داری گریه میکنی،واسه اینکه نمیتونه بچه دار بشه...
- نه بابا جون اصلا بچه برام مهم نیست...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ʝøɨռ↷ツ
https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 نگاه خدا💗 قسمت79 من مریضم ،نمیتونم باهات ازدواج کنم -یعنی چی؟ امیر: من بیماری قلبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 نگاه خدا💗
قسمت80
بابا رضا: پس واسه چی ناراحتی
- قلبش بابا
اگه زبونم لال یه طوریش بشه من چیکار کنم
بابا رضا: دخترم عمر دست خداست ،تو باید از لحظه لحظه زندگیت لذت ببری
( بابا با حرفاش آرومم کرد )
- بابا جون از دستم ناراحت نیستین...
بابا رضا: چرا اولش بودم ولی وقتی همه ماجرا رو گفتی میبخشمت...
( بابا رضا رو بغل کردم و بوسیدمش)
تو بهترین بابای دنیایی...
رفتم تو اتاقمو تا صبح نخوابیدمو داشتم فکر میکردم صبح که آفتاب دراومد لباسمو پوشیدمو رفتم پایین ...
مریم: سارا جان کجا میری؟
- سلام مریم جون دارم میرم خونه امیر اینا
مریم: صبحانه نمیخوری؟
- نه میریم اونجا با امیر صبحانه میخورم
مریم با لبخند: برو عزیزم
توی راه رفتم گل فروشی و یه شاخه گل مریم گرفتم رفتم خونه امیر اینا زنگ درو زدم ناهید جون درو باز کرد
- سلام ناهید جون....
ناهید: سلام مادر اتفاقی افتاده؟
- نه با امیر کارداشتم خونه است؟
ناهید:اره ولی دیشب حالش خوب نبود دم صبح خوابید( الهی بمیرم براش )
در اتاقشو باز شد اومد بیرون...
گل و گرفتم جلوم : تقدیم باعشق
امیر لبخندی زد:
سلام تو اینجا چیکار میکنی؟
- خوب اینجا خونمه...
امیر : چه طوری از خوابت زدی اومدی حالا
- اخ من چقدر بدبختم که همه میدونن من خوشخوابم ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸⁸⁰
ʝøɨռ↷ツ
https://eitaa.com/khodam_Zahra
میدونین کجاست¿؟
یه راهنمایی کنم ¿?
اینجا دیگه اشکاتون بی جواب نمی مونه ꔷ͜ꔷ💔
#اتاق_اشک
#امام_رضا
ʝøɨռ↷ツ
https://eitaa.com/khodam_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🤍🌨›
-
-
نمۍدانمچرآدرذهنڪسۍ
نمۍگنجدڪهتومعشوقہایۍ
دارۍبهنامچآدࢪ••(:
-
-
🌨⃟🤍¦⇢ #ـچـادࢪانـھ
🌨⃟🤍¦⇢ #مَجْهٰول
ـ ـ ـ ــــــــــ❁ــــــــــ ـ ـ ـ
ʝøɨռ↷ツ
https://eitaa.com/khodam_Zahra
. 『♥️͜͡🌱』
السلامعلیڪیااباعبدﷲ🕊•.
..
•| در سر هوسے نیست بہ جز ڪرب وبلایت
اے جان بہ فداے حرم و صحن و سرایت
•| آن پرچم سرخے ڪه برافراشته اے تو
آتش زده هر دل ڪه شده عاشق و زارت♥️🍃
#حسینجانم♥️
ʝøɨռ↷ツ
https://eitaa.com/khodam_Zahra
هدایت شده از • انتصار •
دراین کوچه های بن بست نَفس،پرواز ممکن نیست...🕊💔
ʝøɨռ↷
https://eitaa.com/khodam_Zahra