eitaa logo
• انتصار •
720 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
27 فایل
﷽ باز شد هر گره کور زندگی با نام نامیِ زهرای اطهر ♥ • انتصار : یاری دهنده
مشاهده در ایتا
دانلود
°<🌱☁️>° حسین خرازی نشست ترک موتورم🏍 بین راه، به یک نفربر پی ام پی، برخوردیم که در آتش🔥 می سوخت. *فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد؛ من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم. گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو سه متری، می پاشیدیم روی آتش🔥 جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت، اصلا ضجه و ناله نمی زد❌ و همین پدر همه ی ما را درآورده بود! بلند بلند فریاد می زد: خدایا! الان پاهام داره می سوزه! می خوام اون ور ثابت قدمم کنی☝️ *خدایا!* الان سینه ام داره می سوزه😭 این سوزش به سوزش سینه ی حضرت زهرا نمی رسه خدایا! الان دست هام سوخت می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم🤲 نمی خوام دست هام گناه کار باشه! *خدایا!* صورتم داره می سوزه! این سوزش برای امام زمانه♥️ برای ولایته *اولین بار "حضرت زهرا" این طوری برای ولایت سوخت!* آتش که به سرش رسید، گفت: خدایا! دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی تونم، دارم تموم می کنم. لااله الا الله😭 *خدایا!* خودت شاهد باش! خودت شهادت بده آخ نگفتم😭 آن لحظه که جمجمه اش ترکید💥 من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم! بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت. حال حسین آقا از همه بدتر بود. دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد😭 و می گفت: خدایا! ما جواب اینا را چه جوری بدیم⁉️ ما فرمانده ایناییم؟ اینا کجا و ما کجا؟ اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره بگه جواب اینا رو چی می دی؟ زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه ی من و آن قدر گریه کرد که پیراهن و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد. 🌱 @khodam_Zahra
• انتصار •
°<🌱☁️>° حسین خرازی نشست ترک موتورم🏍 بین راه، به یک نفربر پی ام پی، برخوردیم که در آتش🔥 می سوخت. *ف
اره مشتی همچین کسایی جون‌دادن🚶🏻‍♀💔 که ما بتونیم راحت‌زندگی کنیم💔 تا آخر عمرمون ما شرمنده شهداییم✋🏾💔 که نتونستیم راهشون ،اهدافشون رو به درستی طی کنیم🚶🏻‍♀😔 @khodam_Zahra
!! گفت : راستی جبهه چطور بود؟😏 گفتـم : تا منظورت چی باشه 🙃 گـفـت:مثل رقابت بود؟🙄 گفتم : آری 😊 گفت : چی میخوردید؟😀 گفتم : تیر و ترکش 💣 گفت : پنهان کاری بود؟😜 گفتم : آری😌 گفت : در چه ؟ گفتم : نصف شب واکس زدن کفش بچه ها 👞 گفت :دعوا سر پستم بود ؟👊🏻 گفتم : آری 😉 گفت : چه پستی ؟؟😯 گفتم : پست نگهبانی سنگر کمین 💪🏻 گفت :آوازم می خوندید ؟🎤 گفتم :آری 😍 گفت : چه آوازی ؟ گفتم : شبهای جمعه دعای کمیل گفت : اهل دود و دم هم بودید ؟؟ 😳 گفتم : آری 😇 گفت : صنعتی یا سنتی ؟؟ گفتم : صنعتی ,خردل , تاول زا , اعصاب 🤕 گفت : استخر هم میرفتید ؟ گفتم:آری...😊 گفت :کجا ؟😮 گفتم :اروند , کانال ماهی , مجنون🌊 گفت : سونا خشک هم داشتید ؟😏 گفتم: آری 🙂 گفت: کجا؟🤔 گفتم :تابستون سنگرهای کمین, شلمچه,فکه , طلائیه .🔥 گفت زیر ابرو هم بر میداشتید ؟ 😂 گفتم : آری 😅 گفت :کی براتون بر میداشت ؟😠 گفتم : تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه 💥 گفت :پس بفرمایید رژ لبم میزدید؟؟ گفتم :آری 🙃 گفت : با چی؟😐 گفتم: هنگام بوسه بر پیشونی خونین دوستان شهیدمان😔 سکوت کرد و چیزی نگفت....... برای شادی روح همه ی شهدا که جان خود را فدای دین .قرآن .نظام و ناموس وطن کردند *صلوات* ‍‎‌‌ ࿇࿐᪥✧🇮🇷✧᪥࿐࿇ ⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩ @khodam_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزی مرحوم آخوند کاشی مشغول وضو گرفتن بودند;که شخصی با عجله آمد، وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد. با توجه با این که مرحوم کاشی خیلی با دقت وضو می گرفت و همه آداب و ادعیه وضو را بجا می آورد؛ قبل از اينكه وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود!!! به هنگام خروج، با مرحوم کاشی رو به رو شد. ایشان پرسیدند: چه کار می کردی؟ گفت: هیچ فرمود: تو هیچ کار نمی کردی!؟ گفت: نه!( می دانست که اگر بگوید نماز می خواندم،کار بیخ پیدا می کند )! آقا فرمود: مگر تو نماز نمی خواندی!؟ گفت: نه!آخوند فرمود: من خودم دیدم داشتی نماز می خواندی!!گفت: نه آقا اشتباه دیدید! سؤال کردند: پس چه کار می کردی؟ گفت: فقط آمده بودم به خدا بگویم من یاغی نیستم، همین! این جمله در مرحوم آخوند خیلی تأثیر گذاشت. تا مدت ها هر وقت از احوال آخوند می پرسیدند، ایشان با حال خاصی می فرمود: خدایا ما خودمون هم می دونیم که عبادت در شأن خدایی تو نکردیم، نماز و روزه مان اصلا جایی دستش بند نیست! فقط اومدیم بگیم که: خدایا ما یاغی نیستیم. بنده ایم. @khodam_Zahra اگه‍ هنوز نماز نخوندی (: پاشو .. بلند شو ... برو یکم‍ درد دل کن‍... بگو یاغی نیستی...
⭕️باز هم کشف گور دسته‌جمعی در کانادا 🔹شبکه «سی‌بی‌سی» از کشف گور دسته‌جمعی بیش از ۱۶۰ کودک بومی در یکی از مدارس سابق استان «بریتیش کلمبیا» خبر داد. 🔸رسانه‌های کانادایی در هفته‌های گذشته سه بار از کشف گورهای جمعی که مدفن نزدیک به ۱۰۰۰ کودکان بومی بوده‌ است، خبر داد‌ه‌اند. ➕این بود کشور صلح و دوستیشون؟ https://eitaa.com/khodam_Zahra
✨مارا‌گناه‌محتاج‌این‌وآن‌کرد ورنه‌حسین‌میداد‌نانِ‌مارا..؛ ╭━•⊰❀•❀•❀•❀⊱•━╮ @khodam_Zahra ╰━•⊰❀•❀•❀•❀⊱•━╯
برات کربلا رو یه روزی میگیرم از امام رضا(علیه‌السلام)✋🏾🙃 🙂💚 @khodam_Zahra
• انتصار •
درس_هشتم ✌🏽 سلام علیکم خدمت همه برو بچ انتصار 🖐🏽.... از خودتون انتظار بیجا نداشته باشید ! ببینید ا
درس_نهم ✌🏽 سلام و عرض ادب ،خدمت همه‍ برو بچ پایه انتصار حال و احوال؟ خب بریم سره درسمون اول از همه میشه یه حمایت بکنین🙂 https://eitaa.com/khodam_Zahra و بعد درسمون وقت فراموش کردنه! خودتو شناختی ؟ تصورش کردی ؟ بهش ایمان داشتی ؟ خب حالا فراموش کن،تمام خاطرات و سخته اما شدنیه ! بخاطر شیرینی راه،می تونین فراموش کنین ✌🏽🧡... پس دیگه نه غصه،نه غم،نه گریه! ندااااااااااریم‍ تمام آدمایی که رفتن،تو اونا رو از دست ندادی،اون تو رو از دست داده 👀❗ پس پاشو یه تکونی به خودت بده افکار تو غبارروبی کن 🌪️.... https://harfeto.timefriend.net/16247923251747 نظراتتونُ میگین ؟ 🚶👀 @khodam_Zahra
گفتم: اگر در ڪربلا بودم تا پای جان برای حسین <؏> تلاش میکردم ـ ـ ـ ـ🍁] گفت: یڪ حسین زنده داریم نامش مهدی <عج> است تا حالا برای او چه کرده ای؟ سڪوت ڪردم ـ ـ ـ🍂] @khodam_Zahra
آقاجـآن...シ دارَدزَمآنِ‌آمَدَنـَت‌دیرمی‌شـَوَد...🍂•• ‌ 💛⃟🍯¦⇢ •• @khodam_Zahra
• انتصار •
آقاجـآن...シ دارَدزَمآنِ‌آمَدَنـَت‌دیرمی‌شـَوَد...🍂•• ‌ 💛⃟🍯¦⇢ #منتظرآنہ•• @khodam_Zahra
•°~🌤✨ قلب‌زمین‌گرفتہ زمان‌را‌قرار‌نیست . . اۍ‌بغض‌مانده‌در‌دلِ‌هفت‌آسمان بیا . .♥️(: ..🍃 @khodam_Zahra
نیمی از ایمان است 📿🌱.... @khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت26 اینقدر فکرم مشغول شده بود دیگه غسالخونه نرفتم دربست گرفتم رفتم خون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 https://eitaa.com/khodam_Zahra قسمت27 اینقدر ذهنم مشغول بود بعد نماز صبح خوابم برد با صدای اذان ظهر بیدار شدم رفتم وضو گرفتم نمازمو خوندم دوباره برگشتم داخل رخت خواب در اتاقم باز شد ... حامد: واااایییی اینجوری میخوای شوهر داری کنی،دختر اینجوری باشی که دو روزه بقچه پیچت میکنن پس میفرستنت که... - بزار یه کم بخوابم حامد حامد: باشه ،میخواستم درباره این اقا مرتضی حرف بزنم که ‌‌‌.... میرم دیگه پس (سرمو از زیر پتو بیرون آوردم ) - دیدیش ؟ حامد : بخواب باز بعدن بهت میگم ... - لوس نباش دیگه بگو حامد: اره دیدمش ،خوشم نیومد ازش ،تو هم دیگه بهش فکر نکن ،فعلن... به بابا هم چیزی نگیم بهتره... (مات و مبهوت بودم ،یعنی چی خوشم نیومد) یه دفعه درو باز میکنه میگه:نظرم عوض شد، خوشم اومد بابا باهاش صحبت میکنم ... (بالشت روی تخت و سمتش پرت کردم) فردا عید بود و بلند شدم اتاقمو مرتب کردم رفتم پایین مامان: سلام تنبل خانم ،هانیه چند وقته خوش خواب شدیاا.... - سلام ،چیزی واسه خوردن نداریم؟ مامان : رو گاز غذا هست ،برو گرم کن بخور غذا خوردنت که تمام شد بیا این هفت سین و بچین - چشم ،مامان گلم غذامو خوردم ،رفتم روی میز گرد هفت سین و مرتب چیدم بوی سبزی پلو با ماهی کل خونه رو گرفته بود بابا ساعت ۱۰ شب اومد خونه میز شام و چیدیم روی میز... حامد: به به چه کرده مامانه خونه ،هانیه خانم یاد بگیر،چند روز دیگه رفتی سرخونه زندگیت ،چند تا چیز بلد باشی بزاری جلوش؟ (از زیر میز با پام محکم زدم به پاش) حامد : آخ مامان : چی شده حامد : هیچی ... حامد: راستی برنامه فردا چیه؟ بابا: طبق هر سال میریم خونه مامان بزرگت حامد: واایی خیلی وقت بود کل فامیل و ندیدم بعد شام ،با مامان میزو جمع کردیم،ظرفا رو شستم رفتم داخل پذیرایی یه گوشه نشستم به حامد هم اشاره میکردم : بگو دیگه حامد: بابا جان ،یه چیزی میخواستم بگم بابا: بگو حامد: یکی از دوستام هانیه رو دیده ،ازش خوشش اومده.... بابا: با قیافه الانش دیده ؟ حامد: اره بابا : چه عجب یکی هم پیدا شد اینجوری پسندید حامد: بابا جان خیلیا هستن که حجاب براشون خیلی مهمه... بابا: حالا این دوستت چه کارست؟ باباش کیه؟ چی داره ؟ حامد: باباش شهیده، خودش هم تو ارتش کار میکنه ،میتونم بگم فقط یه ماشین داره ،با مادرش زندگی میکنه... بابا: خوب پس بگو هیچی نداره دیگه ،بهش بگو خواهرت قصد ازدواج نداره حامد: بابا جان، هانیه هم از این دوستم خوشش اومده ... بابا: اره هانیه؟ تو از همچین آدمی خوشت اومده (هیچی نگفتم و بلند شدم رفتم،رفتم تو اتاقم منتظر حامد شدم ) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 دٌڵدٌڶ: https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 https://eitaa.com/khodam_Zahra قسمت27 اینقدر ذهنم مشغول بود بعد نماز صبح
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 انتظار عشق💗 قسمت28 صدای بلند مامان و میشنیدم ،که میگفت من دخترمو شوهر نمیدم ،همچین خانواده ای در شان ما نیستن،هانیه با رفتارش کم انگشت نمامون نکرد ،حالا با این ازدواج ،ابرمونو هم باید به حراج بزاریم دلم با شنیدن این حرفا شکست،خدایا خودت شاهدی که من راهی رو که تو نشونم دادی و انتخاب کردم مگه من چکار بدی کردم... در اتاقم باز شد حامد اومد کنارم نشست حامد: هانیه بابا به یه شرط قبول میکنه! - چه شرطی؟ حامد: هیچ ارثی نمیبری ،هیچ جهیزیه ای واست نمیخره ،هیچ وقتم مرتضی حق نداره پاشو تو این خونه بزاره -میگفت میمردم بهتر نبود؟ حامد: هانیه تو بابا رو میشناسی ،خیلی روحرفاش جدیه و روی حرفش میسته... - باشه ،قبول میکنم... از بابا بپرس کی بیان خاستگاری حامد: باشه ،فقط سرسری،حرف نزن خوب فکراتو بکن ،با رفتن حامد ،قطرات اشک مهمان صورتم میشدن پتو رو گذاشتم جلوی دهنم ،تا صدای گریه مو کسی نشنوه ،با گریه کردن وقتی اروم نشدم رفتم سمت سجاده ام شرع کردم به درد و دل کردن با معبودم سر سجاده خوابم برد: موقع تحویل سال از اتاقم بیرون نرفتم حتی صدای خنده کسی رو هم نمیشنیدم بعد یه ساعت حامد اومد توی اتاقم نشست کنارم صورتمو بوسید ... حامد: عیدت مبارک - عید تو هم مبارک حامد: ما داریم میریم خونه مامان بزرگ ،تو نمیای؟ - نه ،حالم خوب نیست ،خونه میمونم حامد : میخوای منم نرم،بمونم پیشیت؟ - نه داداشی برو ،زشته اگه نری! حامد: باشه، کاری داشتی زنگ بزن خودمو زود میرسونم خونه آبجی... - چشم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 دٌڵدٌڶ: https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 انتظار عشق💗 قسمت28 صدای بلند مامان و میشنیدم ،که میگفت من دخترمو شوهر نمیدم ،همچین خ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت29 دلم میخواست برم بهشت زهرا ولی تمام بدنم بی حس شده بودن ،حتی توان خوردن چیزی رو نداشتم با شنیدن صدای اذان ،کمی جون گرفتم و بلند شدم و رفتم وضو گرفتم ،سجاده مو پهن کردم نمازمو خوندم بعد نماز ،حدیث کسا خوندم ،باخواندن حدیث کسا،اشکام جاری شدن و حق حق صدام بلند شد... خانم جان من به خاطر شما چادری شدم مگه چادر ارثیه شما نیست ،پس چرا من باید به خاطر این ارثیه زخم زبون بشنوم ... کمکم کن بی بی جان ،دلم گرفته از این دنیا،دلم از این شهر گرفته ،بغض داره خفم میکنه ،خودت یه راهی بزار جلوی پام... ،سر سجاده خوابم برد یه دفعه در اتاق باز شد حامد بود حامد: هانیه پاشو غذا آوردم باهم بخوریم - تو اینجا چیکار میکنی؟ حامد: خونه مامان بزرگ ،فکرم پیش تو بود ،میدونستم خل بازی درمیاری چیزی https://eitaa.com/khodam_Zahra - من گرسنه ام نیست حامد: اره از قیافه ات معلومه یه کم دیر تر رسیده بودم ،ایندفعه واقعن عزرائیل میومد سراغت.... پاشو ( به اصرار حامد یه کم غذا خوردم دوباره رفتم روی تختم دراز کشیدم) حامد: هانیه من با بابا صحبت کردم ،گفت بهشون بگو فرداشب بیان... - میشه تو زنگ بزنی ،من روم نمیشه حامد: باشه ،خودم زنگ میزنم (صدای درخونه اومد) حامد : مامان و بابا اومدن ،الان میان کله منم میکنن.... ( در اتاق باز شد ،مامان اومد داخل) مامان: حامد کجا گذاشتی رفتی؟ حامد: مامان جان حوصله اون جمع و نداشتم مامان : یعنی ما چه گناهی کردیم که باید به خاطر شما اینقدر خجالت بکشیم ... حامد: مامان جان ،من وهانیه که کار اشتباهی نکردیم ،اگه مثل اون آدما چشم چرون و هرزه بودیم مایه سربلندیتون میشدیم؟ https://eitaa.com/khodam_Zahra مامان: اردلان تازه میخواست بیاد باهات صحبت کنه ،تو گذاشتی اومدی خونه ،زشت نبود کارت؟ حامد: ول کنین مامانه من ... مرتیکه خودش زن داره با چشمای کثیفش داره همه رو تیک میزنه ،هانیه کاره خوبی کرد زنش نشد، وگرنه تا الان باید صد بار چشماشو درمیاوردم... مامان: نمیدونم دیگه چی باید بگم، من که دیگه از کارای شما دیونه شدم... حامد: راستی مامان جان،فردا شب مهمان داریم مامان : باشه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 دٌڵدٌڶ: https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت29 دلم میخواست برم بهشت زهرا ولی تمام بدنم بی حس شده بودن ،حتی توان خ
سه قسمت‍ رمان‍ [انتظار عشق 💓] تقدیم‍ نگاه گرمتون 👀🧡... حمایت کنین‍ به ۴۰۰تا برسیم؟ فردا پنج قسمت بزاریم ؟ ✌🏽🌱 لینک و بفرستین برای دوستاتون 🙂🧡 https://eitaa.com/khodam_Zahra
سلام🙂 شما خوبی؟ شاید😅 خداروشکر که راضی هستید 🙂🌸 @khodam_Zahra
❇️ 🌹شهید مدافع‌حرم ابوالفضل نیکزاد مادر شهید نقل می‌کنند: مبنای همه زندگی ابوالفضل قرآن بود؛ همیشه به من سفارش می‌کرد اگر مشکلِ حل‌نشده‌ای داشتم، به قرآن رجوع کنم. اخلاق و روحیاتش در راستای قرآن بود. کارهایش دلنشین بود، زیرا مأنوس با قرآن بود. هر زمان که خلوت می‌کرد، به اولین چیزی که پناه می‌برد، قرآن بود و به واقع این قرآن است که از ما حفظ و نگهداری می‌کند. 🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات 🎈اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد
امشب از خدا می خوام‍ شهدا یه دل سیر نگاه حال و احوالتون کنن (: ... گره هاتون باز شه... غماتون کم شه‌‌..‌. مریض دارین شفا بده... حرم می خواین.... کربلا بده .... شبتون بخیر ازغم‍ 🕊️ @khodam_Zahra دعامون کنین 💔📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تاریخ تولد : ۱۳۷۱/۰۷/۲۶ محل تولد : مشهد تاریخ شهادت:۱۳۹۲/۱۱/۰۸ محل شهادت : دمشق – سوریه وضعیت تاهل : متاهل با ۱فرزند محل مزار شهید : مشهد – بهشت رضا (ع) «شهید رضا اسماعیلی» نایب قهرمان رشته پرورش اندام کل استان خراسان رضوی و نائب قهرمان مشهد مقدس در وزن 52کیلو گرم و دارای دو مدال قهرمانی بود . او را با نام جهادی ابو سه نقطه (ابو...) می شناختند. این لقب برای این بود که هنوز جنسیت فرزندش مشخص نبود. در همان ابتدای شکل‌گیری فاطمیون به سوریه رفت. وقتی در اواخر سال ۹۲ وقتی رضا برای جست‌وجوی یکی از نیروهای تیپ فاطمیون به منطقه زمانیه واقع در غوطه شرقی رفته بود، با نیروهای دشمن درگیر و زخمی می‌شود. @khodam_Zahra
وی به دلیل جراحات شدید قادر به بازگشت نبوده و توسط نیروهای وهابی به اسارت گرفته می‌شود. تکفیری رضا را به وسیله ی اتومبیلی بر روی جاده کشان کشان به سمت پایگاهشان می برند. آنها بیسیم رضا را گرفته و شاسی اش را آزاد می کنند تا صدایش را همرزمانش بشنوند. تنها صدایی که از رضا شنیده شد فریاد های یا علی بود. آنقدر یا علی گفت تا صدای بریده شدن گردنش را همرزمانش شنیدند. مدتی بعد با آزاد شدن منطقه توسط نیروهای فاطمیون، جست‌وجو برای یافتن فرد مفقود شده و «رضا اسماعیلی» آغاز می‌شود. مدافعان حرم حضرت زینب در جست‌وجوهای خود پیکر مطهر رضا اسماعیلی را در حالی می‌یابند که سر به بدن ندارد. پس از این اتفاق شهید نوجوان «رضا اسماعیلی» به‌عنوان اولین ذبیح تیپ فاطمیون که به‌دست نیروهای تکفیری وهابی سر از بدنش جدا شد، شناخته می‌شود.😔💔 @khodam_Zahra
<°بسم رب الشهدا و الصدیقین°> همیشه از خداوند آرزوی زندگی پاک و شهادت را دارم و این چنین است تمام آرمان و آرزو و وجودم. یاد اوست که مرا واداشت به این حرکت و عشق به اوست که مرا و نفس درونم را که بدترین دشمن هرکس در این عالم است، آشکار ساخت و بودنش مرا عاشق‌تر می‌سازد. بیا آقای من تو همانی که حجتش کیمیاست. 📝🌱 @khodam_Zahra