راوی میگفت حضرت رقیه توی راه شام از روی محمل افتادن زمین
واسه یه مدت کوتاه گم شدن:)
نانجیب دید حضرت رقیه ی گوشه داره گریه میکنه و دلتنگ باباشه:)
رفت پیشش اول باهاش صحبت کرد
گفت منم دختر دارم میفهمم
بعد ی مدت صحبت نانجیب از موهای خانوم گرفت بلندش کرد:))))))))
میگفت نفس میگرفت هی میزد
نفس میگرفت هی میزد:))))))
خسته میشد حرمله میزد:)💔
«رفیقم از حرم زنگ زده ...
میگه الان جلو گنبده...
گفتم که بگم حالم بده ...
گفتم که بگه دلم شکسته »
_آقای با مرام
#محرم