• انتصار •
#نگاه_خدا #رمان 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت7 حرکت کردیم رفتیم پاتوق همیشه گیمون ،سعی میکردیم همیشه
#نگاه_خدا
#رمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 نگاه خدا💗
قسمت8
شامو که خوردم رفتم تو اتاقم ،گلو گذاشتم روزی کنار عکس مامان
رو تختم دراز کشیدم
گوشیم زنگ خورد شماره خونه مادر جون بود
- سلام مادر جون خوبین؟
مادر جون: سلام عزیز دل مادر تو خوبی؟
- خیلی ممنون آقاجون خوبه؟
مادر جون: خوبه ،ولی همش بهونه تو رو میگیره ،چرا نمیای یه سری به ما بزنی ؟
- الهی قربونتون برم ، چشم فردا حتمن میام
مادر جون: الهی فدات شم باشه منتظرت هستیم ...
اینقدر خسته بودم که بعد خداحافظی از مادر جون رفتم تو کما صبح نزدیکای ساعت ۱۰ بیدار شدم رفتم دوش گرفتم ...
لباسامو پوشیدم رفتم سمت خونه مادر جون
زنگ در و زدم ،در که باز شد کل خاطراتم مرور شد مادرم چقدر عاشق این خونه بود ،یه حوض وسط حیاط دور تا دورش گل و گلدونای قشنگ ، اطراف خونه هم پر از درخت ،ده دقیقه ای به حیاط خیره شدم که با صدای مادر جون به خودمم اومدم...
رفتم داخل خونه مادر جونو بغل کردم و صورتشو بوسیدم - سلام مادر جون خوبین؟
مادر جون: سلام به روی ماهت ،خیلی خوش اومدی
- آقا جون کجاست ؟
مادر جون :بالا تو اتاقشه!
- پس من میرم پیش اقاجون
مادر جون:برو مادر ببینه تو رو خوشحال میشه
رفتم سمت اتاق آقاجون ،از لای در نگاهش میکردم و خیره شده به عکس مامان و گریه میکنه ( مامانمو اقا جون خیلی به هم وابسته بودن جونشون واسه هم در میرفت،تو فامیل همه میدونستن مامانم چقدر بابایی)
- سلام اقا جون
آقاجون : سلام سارای من
رفتم کنارش نشستم و سرمو گذاشتم روی پاهاش
اقاجونم دست میکشید رو موهامو میبوسید سرمو ( هر موقع حالم بد بود تنها جایی که ارومم میکرد پاهای اقا جونو ،دست کشیدن به موهام بود)
- آقا جون خیلی دلم براتون تنگ شده بود، شرمنده که دیر اومدم
آقا جون : اشکال نداره بابا ،تو هم حالت از ما بهتر نبود
شنیدم دانشگاه قبول شدی؟
سرمو بلند کردمو نگاهش کردم
شما از کجا خبر دارین ؟
آقا جون: دیروز حاج رضا زنگزد گفت ،بابا خیلی مبارکت باشه،موفق باشی
- الهی قربونتون برم من
صدای مادر جون اومد: اکه صحبتاتون تمام شده بیاین ناهار اماده است...
بوی قرمه سبزی کل خونه رو پیچیده بود ،منم عاشق قرمه سبزی بودم
ناهارمونو که خوردیم ،سفره رو جمع کردم ،ظرفا رو شستم ،اومدم کنار آقا جون تو پذیرایی نشستم ،مادر جون از روی طاقچه یه چیزه کادو شده رو آورد
مادر جون: سارا جان این کادوی دانشگاهته امید وارم دوستش داشته باشی...
کادو رو گرفتم بازش کردم چادر مشکی بود،
(من موقعی میخواستم چادر بزارم که مادرم سلامتیشو به دست بیاره ،وقتی خدا سر قولش نبود من چرا باشم)
- لبخند زدمو :
دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدین...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ادامه دارد...
https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
#نگاه_خدا #رمان 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 نگاه خدا💗 قسمت8 شامو که خوردم رفتم تو اتاقم ،گلو گذاشتم روزی کنار عک
#نگاه_خدا
#رمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت9
آقا جونم دست کرد تو جیبش ،یه سکه آورد بیرون : بیا عزیزم ،اینم کادوی من
پریدم تو بغلش و محکم بوسیدمش : من عاشقتونم دستتون درد نکنه
بعد نیم ساعت آقا جون رفت اتاقش یه کم استراحت کنه
مادر جون : سارا مادر ،میخوام یه چیزی بهت بگم که گفتنش برام خیلی سخته - نمیدونستم چی میخواد بگه ،ولی دلم آشوب بود
مادر جون: حاج رضا که پدر و مادرش فوت شده ،تو دار دنیا یه برادر داره و بس
الان وظیفه ماست که این حرف و بزنیم - چی شده مادر جون ،چرا اینجوری صحبت میکنین
مادر جون: هر مردی نیاز به همدم داره ، درسته که تو هستی کناره بابا ولی هیچ کس نمیتونه جای همسرو براش پر کنه ( اشک تو چشمام پر شد،دو ماه نگذشته چرا این حرف و میزنن )
- مادر جون چه طور راضی شدین این حرف و بزنین ،مگه مامان فاطمه دختر شما نبود ،چه طور میخواین خودتون با دستای خودتون واسه دامادتون زن بگیرین...
مادر جون: عزیز دلم این چرخه طبیعته هر کی یه روز از دنیا میره و به جاش یکی دیگه به دنیا میاد ،حضرت فاطمه(س) با اون مقامش لحظه ای که تو بستر بیماریش بود وصیت کردی امام علی(ع) بعد از اون هر چه زودتر ازدواج کنه (تا شب که بابا بیاد خونه مادر جون اصلا حرفی نزدم،بابا هم که اومد زود شام خوردیم و برگشتیم خونه ،منم شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم ،تا صبح به خاطر حرفای مادر جون حرص خوردم و نخوابیدم دم دمای صبح خوابم برد)
صبح که از خواب بیدار شدم نزدیکای ظهر بود ،بلند شدم که برم یه چیزی درست کنم بخورم که رو اینه اتاقم یه کاغذ چسبیده بود
دست خط بابا بود :
سارای عزیزم میدونستم حال خراب دیشبت بابت چیه ،میخواستم بهت بگم من تا تو رو دارم به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمیکنم ،پس به خاطر حرفای مادر جونت ناراحت نباش ،صبحانه اتو اماده کردم حتمن بخور ،البته اینم میدونم چون دیشب تا صبح بیدار بودی تا لنگ ظهر خوابی
دوستت دارم سارای بابا -واییی من عاشقتم بابایی با خوشحالی رفتم دست و صورتمو شستم ورفتم تو آشپز خونه مشغول خوردن شدم
صدای زنگ ایفون اومد رفتم نگاه کردم دیدم عاطفه اس داره گریه میکنه
قفل درو زدم در باز شد دیدم یه چمدون دستشه هی گریه میکنه
رفتم دم در - چی شده؟
عاطفه(همونجور که گریه میکرد) : اگر بار گران بودیم و رفتیم ،اگر نامهربان بودیم و رفتیم - خندم گرفت : خل شدی به سلامتی یا عاشق شدی؟
عاطفه اومد جلو و بغلم کرد: واییی سارا من دارم میرم خابگاه چه جوری دوریتو تحمل کنم،
- ولم کن دارم خفه میشم ،نمیری که بمیری که ،همین بغل گوشمی یه سوت بزنم رسیدی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ادامه دارد...
ʝøɨռ↷
https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
#نگاه_خدا #رمان 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت9 آقا جونم دست کرد تو جیبش ،یه سکه آورد بیرون : بیا عزی
#نگاه_خدا
#رمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت10
عاطی: سارا بدون من چیکار میکنی؟
- هیچی یه بسته تخمه سیاه میخرم میخورم کیفشو میبرم...
زد به بازوم : خیلی دیونه ای
- حالا با کی میخوای بری ؟
عاطی: با شاهزاده رویاهام...
- کشتی منو با این شاهزاده یه دفعه تو رویاهات بچه دار نشی یه وقت...
دوباره اومد بغلم کرد: واااییی دلم واسه خل بازی هات تنگ میشه...
- خل تویی که تو رویا زندگی میکنی ،پاشو برو دیر میشه شاهزاده نگران میشه
عاطی: سارا زنگ بزنی براماااا ،من اخر هفته ها میام ،حتمن میام پیشت
- باشه وقت داشتم حتمن واست زنگ میزنم
عاطی: خیلی لوسی، تو نرفتی ثبت نام؟
- نه ،فردا میرم
عاطی: باشه ،خیلی دوستت دارم مواظب خودت باش
- الهیی قربونت برم من ،توهم مواظب خودت باش عاطفه که رفت ،فهمیدم که چقدر تنهام ،راست میگفت چه طور بدون عاطی زندگی کنم
فردا صبح زود بیدار شدم ،خیلی سخت بود که چشمامو باز کنم ولی به خاطر ثبت نام دانشگاه راه دیگه ای نداشتم مانتوی سرمه ای که بابا خریده بود و پوشیدم با یه مقنعه سرمه ای یه کم آرایش کردم و یه کم از موهای خرماییمو ریختم بیرون ( به چه جیگری شدم من ،پیش به سوی دانشگاه)
رسیدم دانشگاه ،وارد محوطه شدم دیدم یه عالم دخترو پسر بیرون وایستادن ،چقدرم با هم صمیمی بودن ( از بچگی رابطه خوبی با پسرا نداشتم نمیدونم چرا همیشه با دیدن پسرا تپش قلب میگرفتم،با اینکه همیشه خونه خاله زهرا میرفتیم و دوتا پسر خاله هم داشتم ،همیشه ازشون فراری بودم ،،خدا به خیر کنه اینجا رو )
ثبت ناممو زود انجام دادم ،انتخاب واحدامو هم کردم ،،سعی کردم بیشتر درسامو ساعت ده به بعد بگیرم که واسه خوابیدن اذیت نشم چه مخی ام من فقط یه کلاس و مجبور شدم ساعت ۸ بردارم ،،روزای کلاسمو هم از شنبه تا چهارشنبه گرفتم که خونه نباشم حوصلم سر بره ،
کارامو که انجام دادم رفتم خونه
لباسامو عوض کردم رفتم سر وقت غذا ،بابا ناهار خونه نمیاومد واسه همین یه چیز ساده واسه خودم درست کردم که واسه شام غذای خوب درست کنم
ساعت ۹ شب گوشیم زنگ خورد بابا رضا بود ،تو دلم گفتم حتمن میخواد بگه دیر میاد من شاممو بخورم...
- جانم بابا
بابا رضا: سارا بابا بیا دم در - کلید ندارین مگه؟
بابا رضا: دارم بیا کارت دارم دروباز کردم وااییی یه هاچ بک البالویی داشت منو چشمک میزد
بابا رضا اومد سمتم : اینم سویچش ،کادوی دانشگاهت
پریدم تو بغلش : واییی باباجووون عاشقتم، دیونتم ، نوکرتم...
بابا رضا: اووو چه خبرته ،مبارکت باشه
شامو که خوردیم...
به بابا شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ادامه دارد..
ʝøɨռ↷
https://eitaa.com/khodam_Zahra
#حسیݩجااان[♥️]
امشبـ🌙°•
تمامِ عڪس هاےحـرم خیـس اسٺ 😔
نمیدانم هواےحرم ابـریسٺ
یا دݪم
غرقِ بارانِ دݪتنگۍ سٺ....
#بیقرارحرم...
#شبتونڪربݪایۍ🌹••
#محرم 💔
ʝøɨռ↷
https://eitaa.com/khodam_Zahra
#شما_گفتین
سلام علیکم 🖐🏽
ایام سوگواری شهادت امام حسین علیه السلام رو به همه اعضا تسلیت میگم
ان شاءالله غم آخرتون باشه رفقا💔🥀
محاله توی این دهه حاجت نگیرین،ممکنه طول بکشه ولی رد خور نداره،دست به دامان شهدا بشین به والله جواب میدن
دیدم که میگماااا یه روزه جواب دادن🙂
به یکی از شهدای مدافع حرم،جنگ تحمیلی که خیلی ارادت دارین توسل کنین•••
دعای توسل بسیار بخونین 🌱📿•••
از حضرت زینب صبر بخواین!
یه گناهی و بزارین کنار،تا حاجت روا شین•••
خلاصه کنم حاجی،با امام حسین معامله کن•••
من به همههههه رفیقامم گفتم🖐🏽
تو این مورد سواستفاده گر باشین
بگین امام حسین جان شما فلان حاجت ما رو روا کن ...
ما فلان گناه و کنار میزاریم•••
#دلدل
التماس دعا حرم
ʝøɨռ↷
https://eitaa.com/khodam_Zahra
#بیوگرافی
#محرم
جای ما خالیه تو بین الحرمین...
عراقیا التماس دعا(:¡
ʝøɨռ↷
https://eitaa.com/khodam_Zahra
#تلنگر
اگرمیخواهےگُناهومَعصیتنَکنے..
هَمیشہباوضۅباش،
چون﴿وضو﴾انساݧراپاكنگہمےدارد
وجلویمَعصیټرامےگیرد..💛
ʝøɨռ↷
https://eitaa.com/khodam_Zahra
دل من لک زده تا کنج حرم گریه کنم...
دو قدم روضه بخوانم...
دو قدم گریه کنم....
#محرم
@khodam_Zahra
داشتم اعضا کانال و چک می کردم
به یه تصویری برخورد کردم ...
یه خانومی که حجابی که چه عرض کنم....
زیر اون عکس #محرمه نوشته شده بود
یه چیزی بگم؟!
تو مرام لوطی گری حسین (:
این رسمش نیست ...
عزادارین؟ حداقل یه پروفایل مشکی بزارین ....
ما رو حسین (ع)غیرت داریم 🖐🏽🙂
نگین نگفتین!
قصدم بی احترامی نیست،فقط می خوام بگم حسین ﴿ع﴾حرمت داره
با هر دین و قشری ....
اجرتون با امام حسین علیه السلام
#محرم
#دلدل
ʝøɨռ↷
https://eitaa.com/khodam_Zahra
#بیوگرافی
#محرم
بهترین دوراهی زندگی
بین الحرمینه
موندی بین بهشت و بهشت(:
ʝøɨռ↷
https://eitaa.com/khodam_Zahra
#بیوگرافی
#محرم
عزای حسین را که دارین...
کاش کمی فکرتان،قضاوت هایتان،نگاه هایتان بوی حسین﴿ع﴾ نیز میداد ....
_شهیده گمنام
ʝøɨռ↷
https://eitaa.com/khodam_Zahra
#شما_گفتین
سلام علیکم ..
ممنون،... انشاالله غم آخر همه محبان حسین علیه السلام باشه🖤
بله، ارسال می کنیم ...
🖤📿
#دلدل
ʝøɨռ↷
https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
#شما_گفتین سلام علیکم .. ممنون،... انشاالله غم آخر همه محبان حسین علیه السلام باشه🖤 بله، ارسال می
Amin Ghadim - Bezar Moharam Berese (128).mp3
1.38M
بزار محرم برسه ...
واست قیامت می کنم...🌪️🌧️
من شب سوم جونمُ... (:💔
|#محرم
|#مداح
با نوای کربلایی امین قدیم🎙️
ʝøɨռ↷
https://eitaa.com/khodam_Zahra
😔خواهـــرم حجــب وحیــارا پیشـــه ڪن...
😔از عـــذاب آخــرت اندیشـــــه ڪــــن...
😔چــون عــروسڪ پیش هــرناڪس مشین...
😔پیـــروی ڪــن، خواهـــر از شـــرع مبیـــن...
😔چـــادرت بـر ســـر بڪش چــون فاطمــه...
😔تـا ڪـــــه بـا ایمـــان گــردد خــاتمـــــه...
😍چــون خــدیجـــه زنـــدگی ڪـن با حـــیا...
😍عایشـــه شـــو در طــــریق مصــطـــفی...
😔این لبـــاس تنــــگ و چسبـــان را مپـــوش...
😔آتـش خشـــــم خـــــدا آیـــــد بجــــوش...
😔تا بـــه ڪـــــی انـــــدر پی مــد
میــــروی...
😔تا بــــه ڪـــی در ڪـــوی و بازار میــــدوی...
😭خـــواهـــرم جـــای تـــو در بازار نیســـــت...
😭خــواهــــرم والله حجـــاب دشــــوار نــــیست...
☆✎✎ ✎✎☆
😔خـــواهـــر هـــــرگز نزد نامحــــرم نشـــــین...
😔ڪــه شـــــود شیـــطان بـتــــو یار و قـــــرین...
😔گــــر بــــدانی قــــدر خـــــود، تـو گوهـــــری...
😔ارزشـــت بالاســـت، چـــــو در خـود بنــــــگری...
😍آسیـــــــه و عایشـــــــه و مـــــــریـــــمی...
😔دور شـــــو از چشـــــم هـــــر نــامحــــــــرمی...
😔خـــــواهـــــرم آرایـــش تـــــو عـفـــــت اســت...
😍هـــــر ڪـــــه با عفت بـــــود، در جنــــــــت است...
😔 خـــــواهرم در یڪ ڪــلام، در هـــــر زمــــــان...
😔بـا حجـــــاب و بـاحیــــــــــا باش و بمــــــان...
--------------|🦋📿|---------------
¦💛⃟🌸¦⇢ #حجاب
@khodam_Zahra
مثل قدیم دستمو بگیر ببرم پیش خودت ..🖤
دلم در کربلا خودم اینجا زمین گیرم..📿
#محرم
ʝøɨռ↷
https://eitaa.com/khodam_Zahra
زندگی حکمت داره...(حسین سیب سرخی).mp3
9.75M
#حسیــݩجاݩ♥️
#محرم 🖤
#امام_حسین 📿
یا سیدی خُذني،
قد فتَّني حُزني،
أشتاقُکم حدَّ الحَنین
مولایم مرا دریاب،
غم تو سرگردانم کرد،
دلتنگ شما هستم....
ʝøɨռ↷
https://eitaa.com/khodam_Zahra
#تلنگر
اگرگناهمرتکبشدیدکهدرآنحقالناس
است، سعےکنیددرهمیندنیـٰاآنرا
تسویهـکنیدوبراۍآخرتنگذاریدکھ
درآنجامشکلاست!
-آیتاللّهـبھجتـ🌿
ʝøɨռ↷
https://eitaa.com/khodam_Zahra
🖤🏴
با این دلم به درد محرم نمی خورم
باید خودت تمام دلم را عوض کنی📿(:
_علوی،زهرایی
#محرم
#امام_حسین
ʝøɨռ↷
https://eitaa.com/khodam_Zahra
شبکه افق پخش زنده کربلا...📿
با صدای آقای محمود کریمی🎥
#محرم
ʝøɨռ↷
https://eitaa.com/khodam_Zahra
نوای حسین_۲۰۲۱_۰۸_۱۰_۱۳_۱۶_۴۵_۸۷۴.mp3
3.45M
نوکریامو...
اشک چشامو....
خراب کردم 💔📿
همه سینه زنیامو...🌧️🌪️
بگو چی کار کنم که بشنوی صدامو
حق داری انداختی عقب کرب بلامو (:
#محرم
#امام_حسین
با نوای کربلایی محمدحسین پویانفر و....🎙️
ʝøɨռ↷
https://eitaa.com/khodam_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماز اول وقت فراموش نشه:)
ʝøɨռ↷
https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
#نگاه_خدا #رمان 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت10 عاطی: سارا بدون من چیکار میکنی؟ - هیچی یه بسته تخمه
دٌڵدٌڶ:
#نگاه_خدا
#رمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت11
شماره عاطفه رو گرفتم(عاطفه خواب بود)
- الو عاطفه خوابی؟
عاطی: اره خیره سرم ،اگه جنابعالی میزاشتین داشتم یه خواب خوب میدیدم
- دیوووونه حتمن داشتی خواب شاهزادتو میدیدی
عاطی : حالا چیکارم داشتی مزاحم - وایییی باورت نمیشه بابا ماشین گرفته برام ( انگار خوابش پرید)
عاطی: جانه عاطی، مرگ عاطی راست میگی؟ - به مرگه شاهزادت راست میگم
عاطی: بی ادب مگه من به شاهزاده تو کاری دارم
- بابا تو هم بیا شاهزاده منو تیر باران کن اگه من چیزی گفتم...
عاطی: اومدم باید ببری منو بیرونااااا گفته باشم - چششششم ، الان برو ادامه خوابتو ببین عشقم
عاطی: اره راست میگی ،شب بخیر
یه هفته گذشت و فردا اولین روز دانشگاه بود ،توی این یه هفته خاله زهرا و مادرجون هر روز به بهانه ازدواج بابا میاومدن خونمون خسته شده بودم
با شروع کلاسا خیلی خوشحال شدم که تا اطلاع ثانوی خونمون نمیان
صبح با زنگ گوشی ساعتم بیدار شدم
رفتم حمام یه دوش گرفتم لباسمو پوشیدو مو طبق معمول یه کم آرایش کردمو و کیفمو برداشتم رفتم پایین
نشستم یه کم صبحانه مو خوردمو سویچ ماشینو برداشتمو حرکت کردم
ماشینو کنار دانشگاه پارم کردم و پیاده شدم رفتم داخل دانشگاه
رفتم کلاسمو پیدا کردم
درو باز کردم اوهوکی چه خبره اینجا
چه وضعی بود کلاس
پسرا و دخترا یه جوری با هم حرف میزدن که یه عمری همدیگه رو میشناسن پوشش دخترا هم که نگم بهتره همونجور وایستاده بودم که یکی از پشت سر گفت :
:همینجور میخوای مثل چوپ خشک وایستی اینجا (برگشتم نگاهش کردم یه پسره چهار شونه هیکل ورزشی،با یه تیشرت سبز جذب ،که رو دستش خالکوبی کرده بود)
رفتم کنار : ببخشید بفرمایید
بعدن با حضور غیاب استاد فهمیدم فامیلیش یاسریه کلاسم که تمام میشد میرفتم داخل کافه دانشگا مینشستم تا کلاس دیگه ام شروع بشه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ادامه دارد..
ʝøɨռ↷
https://eitaa.com/khodam_Zahra
بچه ها منتشر کنید☺
#نگاه_خدا
#رمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
قسمت12
تو کافه که نشسته بودم گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم شماره اش مال ایران نیست
- الو ( با شنیدن صداش فهمیدم سانازه ،دختر خالم ۲۷ سالشه ،خاله صودابه ام ۲۰ سالی میشه که رفتن کانادا به خاطر شغل شوهرش یه پسرم داره سهیل ۲۴ سالشه )
- واییی ساناز توییی؟ خوبی؟
ساناز : سلام عزیزم ،قربونت برم تو خوبی؟ حاجی خوبه
- مرسی ،چه عجب یاد من کردی؟
ساناز : ما که همیشه به فکرت هستیم
شرمنده نتونستم همراه مامان و بابا بیام موقع خاکسپاری - اشکالی نداره ولی من اینقدر حال روحیم بد بود متوجه نشدم خاله صودابه اومده ،از طرف من عذر خواهی هکن از خاله
ساناز: عزیززززم ،حق داری واقعن فوت خاله همه ما رو شوکه کرده بود
خوب شنیدم دانشگاه قبول شدی ! اونم رشته برق - اره گلم
ساناز : بهت تبریک میگم ،ای کاش میتونستی میومدی اینجا درست و ادامه میدادی ؟
- میدونم ولی بابا رضا هیچ وقت اجازه نمیده
ساناز : چرا اجازه نده ،حاج رضا هم تا چند وقت دیگه ازدواج میکنه ،دیگه چه کار به تو داره - نمیدونم باید باهاش صحبت کنم
ساناز: اره باهاش صحبت کن ببین چی میگه ،عزیزم من باید برم سرکارم کاری نداری؟
- قربونت برم یه همه سلام برسون
خدا نگهدار
راست میگفت بابا که قراره دیر یا زود ازدواج کنه ،چرا نباید بزاره برم از اینجا یه دفعه صدای خنده چند تا دخترو پسر بلند شد برگشتم نگاه کردم دیدم یاسریه با چند تا دخترو پسر دورش خوشم نمیومد ازشون بلند شدم و از کافه رفتم بیرون کلاسم که تمام شد رفتم خونه ،تا برسم خونه دیگه غروب شده بود ،تن تن رفتم لباسامو عوض کردم و رفتم اشپزخونه غذا درست کنم ،امشب حتمن با بابا صحبت میکنم ببینم چی میگه
ساعت ۱۰ شب بود که بابا اومد خونه - سلام بابا جون
بابارضا: سلام سارا جان بیداری هنوز؟
- منتظر بودم شما بیاین باهم شام بخوریم
بابا رضا: باشه الان میرم لباسمو عوض میکنم و میام شامو که خوردیم میزو جمع کردم و ظرفا رو شستم رفتم سمت پذیرایی دیدم بابا داره اخبار نگاه میکنه نشستم روی مبل،،صدای تپش قلبمپ میشنیدم یه نفس عمیق کشیدمو گفتم - بابا رضا( همون طور که چشمش به تلوزیون بود )
بابا رضا: جانم
- میشه منو بفرستین کانادا اونجا درسمو ادامه بدم
( بابا تلوزیون و خاموش کرد و برگشت سمت من): برای چی میخوای بری؟
- خوب مثل همه آدما میخوام برم اون ور زندگی کنم، درس بخون، پیشرفت کنم
بابا رضا: خوب همه این کارا رو میتونی همینجا هم انجام بدی - ولی من دوست ندارم اینجا باشم
بابا رضا: یعنی میخوای منو تنها بزاری؟
- بابا جون شما دیر یا زود ازدواج میکنین ،این منم که تنها میشم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ادامه دارد...
ʝøɨռ↷
https://eitaa.com/khodam_Zahra
بچه ها منتشر کنید☺