eitaa logo
• انتصار •
716 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
27 فایل
﷽ باز شد هر گره کور زندگی با نام نامیِ زهرای اطهر ♥ • انتصار : یاری دهنده
مشاهده در ایتا
دانلود
• انتصار •
سلام‍ علیکم‍ ناشناسمون‍ خلوته‍🤔 بیاین‍ یکم‍ حرف بزنیم‍... از امروز طبق ساعت های مشخص‍ باهم‍ در ارتبا
زیبا بود🙂 ان شاءالله شمال حالتون باشه منم چند جمله بگم... اینکه روز محشر اونجایی که دیگه هیچ کس نیست، تنهایی... همه رفتن تو موندی و خدای خودت و گناهات یهو یکی بیاد بگه با این بنده کاری نداشته باشین این گریه کنه مصیبت عاشورا ست این بنده نوکرِ ماست باهاش کاری نداشته باشین🖐🏿💔 ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
صحیح👌🏼 هرچی خیر و صلاح خداوند هست براتون ارزومندم😊 ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
خودمونی بخوام بگم اینکه دوست عزیز این طرز از زندگی و افکار درست نیست هرچی از جامعه و جمعیت دور باشین زندگی سخت تره میشه و اینکه آسیب های زیادی داره حتی دین اسلام هم نهی کرده چند وقت پیش یه مراسمی بود که راجب همین مسئله صحبت می‌کردن خیلی صحبت های تامل بر انگیزی بود یکیش که یادمه گفتن تحت ولایت شیطان قرار میگرند و خب تحت ولایت شیطان وقتی قرار بگیریم دیگه تمومه... تصمیم با خودتون امیدوارم شاد و سلامت باشین🙂🖐🏿 ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
[کمے با شهدا ]🌱 می‌گفت: من‌یڪ‌چیزۍفهمیده‌ام خدا شھادت‌‌ راهمیشه به آدم‌هایی داده که درکار، سختکوش‌بوده‌اند 🖐🏼 حاج‌قاسم هم‌حرفش‌را‌تایید‌کرده‌بود خودش‌هم‌به این‌حرف‌عملکرد پرکارۍوڪم‌خوابۍویژگۍاصلی‌اش‌بود وهمین‌طورشھادتش‌راگرفت . . . :) «»🌿 🥀 @khodam_Zahra
🌺͜͡🌱』 🦋هرکس دوست دارد روز قیامت، بر سر سفره های نور بنشیند باید از زائران (ع) باشد. {علیه‌السلام}❤️ {✾📕وسائل‌الشیعه؛ج۱۰} 😭💔 @khodam_Zahra
• انتصار •
سلام‍ علیکم‍ ناشناسمون‍ خلوته‍🤔 بیاین‍ یکم‍ حرف بزنیم‍... از امروز طبق ساعت های مشخص‍ باهم‍ در ارتبا
چقدر عشاق داریم‍.... بله بله .... در پناه‍ حق‍...زیر سایه‍ یار😉 ~ [[[” به جان دلبرم که هر دو عالم تمنای دگر جز دلبرم نیست]]] برای‍ شوما
آمار 380 صندلی داغ بین ادمین هامون داریم 👀🔥 منتظر باشین ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برنامه[ مهلا]... ویژه‍ دهه‍ اول‍... با میزبانی‍ آقای‍ محمد حسین‍ پویانفر.... ببینین‍... خیلی‍ زیباست‍... ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
💗نگاه خدا💗 قسمت52 یه دفعه دیدم کاظمی دستشو گذاشت روشونه ی یاسری کاظمی : ببخشید چیزی شده؟ یاسری :
💗نگاه خدا💗 قسمت53 سارا جان خیالت راحت باشه آقای کاظمی پسره خیلی خوبیه محسن : بله خواهر تا اون سر دنیا هم برین این امیر طاهای ما چشمش فقط به جاده است کاظمی : محسن مگه نمیدونی من رانندگی نمیکنم محسن: اره یادم نبود ،حالا امروزه رو یواش یواش برین،چاره ای نیست ساحره : ببخشید سارا جان محسن شوهره بنده یه کم شوخ طبعه منم یه لبخندی زدمو سویچ و دادم به کاظمی ( تازه فهمیدم اسمش امیر طاهاس، مثل اسمش باوقاره) سوار ماشین شدیم و امیر طاها یه بسم الله گفت و حرکت کرد گوشیم زنگ خورد ،بابا رضا بود - سلام بابا جون خوبین؟ بابا رضا : سلام دخترم ،ادرس محضرو برات فرستادم یه ساعت و نیم دیگه محضر باش - چشم بابایی بابا رضا: مواظب خودت باش یاعلی امیر طاها: ببخشید کجا باید برم؟ - ببخشید اگه میشه منو برسونین خونه ،لباسامو باید عوض کنم امیر طاها : باشه ،فقط بگین از کدوم سمت باید برم - چشم شما برین بهتون میگم - حتمن پیش خودتون میگین این دختره چقدر کثیفه که من دو بار نجاتش دادم نه امیر طاها: من همچین فکری نکردم - ولی بدونین من هیچ خطایی نکردم امیر طاها: میدونم ( سرمو تکیه داد روی شیشه ماشین و آروم گریه میکردم ) امیر طاها منو رسوند خونه - خیلی ممنونم که منو رسوندین، شرمنده نمیتونم تعارفتون کنم بیاین داخل کسی خونه نیست امیر طاها: خواهش میکنم این چه حرفیه اگه باز جایی میخواین برین من منتظر میمونم تا بیاین ببرمتون -نه به اندازه کافی مزاحمتون شدم ،زنگ میزنم به آژانس ،با اژانس امیر طاها : باشه هر طور راحتین! امیر طاها رفت و منم رفتم خونه لباسامو عوض کردم اینقدر گریه کرده بودم چشمام قرمز و پف کرده بود ،دست و صورتمو شستم ،یه کم ارایش کردم که صورتم از میتی در بیاد بعد زنگ زدم آژانس ،رفتم محضر از پله ها رفتم بالا زیاد جمعیت نبود مادر و پدر مریم خانم با پدر شوهر و مادر شوهرش ..سمت ما هم مادر جون و پدر جون با خاله زهرا و آقا مصطفی رفتم جلو بابا رو بغل کردم ،مریمم بغل کردم - ببخشید که دیر شد رفتم خونه لباس عوض کردم مریم : اشکالی نداره عاقد هم همین تازه رسید برو بشین خسته ای حتمن ( لبخند زدمو رفتم نشستم) اصلا فکرو ذهنم به مجلس نبود فقط داشتم به اتفاقات امروز فکر میکردم که یه دفعه با صدای دست اطرافیان حواسم اومد سر جاش نفهمیدم مریم کی بله رو گفت مراسم تمام شد و همه خداحافظی کردن و رفتن من مونده بودمو بابا و مریم و امیر حسین بابا یه نگاهی به اطراف کرد بابا رضا: سارا ماشین نیاوردی؟ - نه بابا جون حوصله رانندگی رو نداشتم با آژانس اومدم.... https://eitaa.com/khodam_Zahra