آقاجـآن...シ
دارَدزَمآنِآمَدَنـَتدیرمیشـَوَد...🍂••
💛⃟🍯¦⇢ #منتظرآنہ••
@khodam_Zahra
• انتصار •
آقاجـآن...シ دارَدزَمآنِآمَدَنـَتدیرمیشـَوَد...🍂•• 💛⃟🍯¦⇢ #منتظرآنہ•• @khodam_Zahra
•°~🌤✨
قلبزمینگرفتہ
زمانراقرارنیست . .
اۍبغضماندهدردلِهفتآسمان
بیا . .♥️(:
#السلامعلیڪیابقیةاللھ..🍃
@khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت26 اینقدر فکرم مشغول شده بود دیگه غسالخونه نرفتم دربست گرفتم رفتم خون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗انتظار عشق💗
https://eitaa.com/khodam_Zahra
قسمت27
اینقدر ذهنم مشغول بود بعد نماز صبح خوابم برد با صدای اذان ظهر بیدار شدم رفتم وضو گرفتم نمازمو خوندم دوباره برگشتم داخل رخت خواب در اتاقم باز شد ...
حامد: واااایییی اینجوری میخوای شوهر داری کنی،دختر اینجوری باشی که دو روزه بقچه پیچت میکنن پس میفرستنت که...
- بزار یه کم بخوابم حامد
حامد: باشه ،میخواستم درباره این اقا مرتضی حرف بزنم که .... میرم دیگه پس
(سرمو از زیر پتو بیرون آوردم )
- دیدیش ؟
حامد : بخواب باز بعدن بهت میگم ...
- لوس نباش دیگه بگو
حامد: اره دیدمش ،خوشم نیومد ازش ،تو هم دیگه بهش فکر نکن ،فعلن...
به بابا هم چیزی نگیم بهتره...
(مات و مبهوت بودم ،یعنی چی خوشم نیومد)
یه دفعه درو باز میکنه میگه:نظرم عوض شد، خوشم اومد بابا باهاش صحبت میکنم ...
(بالشت روی تخت و سمتش پرت کردم)
فردا عید بود و بلند شدم اتاقمو مرتب کردم
رفتم پایین
مامان: سلام تنبل خانم ،هانیه چند وقته خوش خواب شدیاا....
- سلام ،چیزی واسه خوردن نداریم؟
مامان : رو گاز غذا هست ،برو گرم کن بخور
غذا خوردنت که تمام شد بیا این هفت سین و بچین
- چشم ،مامان گلم
غذامو خوردم ،رفتم روی میز گرد هفت سین و مرتب چیدم بوی سبزی پلو با ماهی کل خونه رو گرفته بود بابا ساعت ۱۰ شب اومد خونه
میز شام و چیدیم روی میز...
حامد: به به چه کرده مامانه خونه ،هانیه خانم یاد بگیر،چند روز دیگه رفتی سرخونه زندگیت ،چند تا چیز بلد باشی بزاری جلوش؟
(از زیر میز با پام محکم زدم به پاش)
حامد : آخ
مامان : چی شده
حامد : هیچی ...
حامد: راستی برنامه فردا چیه؟
بابا: طبق هر سال میریم خونه مامان بزرگت
حامد: واایی خیلی وقت بود کل فامیل و ندیدم
بعد شام ،با مامان میزو جمع کردیم،ظرفا رو شستم رفتم داخل پذیرایی یه گوشه نشستم
به حامد هم اشاره میکردم : بگو دیگه
حامد: بابا جان ،یه چیزی میخواستم بگم
بابا: بگو
حامد: یکی از دوستام هانیه رو دیده ،ازش خوشش اومده....
بابا: با قیافه الانش دیده ؟
حامد: اره
بابا : چه عجب یکی هم پیدا شد اینجوری پسندید
حامد: بابا جان خیلیا هستن که حجاب براشون خیلی مهمه...
بابا: حالا این دوستت چه کارست؟
باباش کیه؟ چی داره ؟
حامد: باباش شهیده، خودش هم تو ارتش کار میکنه ،میتونم بگم فقط یه ماشین داره ،با مادرش زندگی میکنه...
بابا: خوب پس بگو هیچی نداره دیگه ،بهش بگو خواهرت قصد ازدواج نداره
حامد: بابا جان، هانیه هم از این دوستم خوشش اومده ...
بابا: اره هانیه؟
تو از همچین آدمی خوشت اومده
(هیچی نگفتم و بلند شدم رفتم،رفتم تو اتاقم منتظر حامد شدم )
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دٌڵدٌڶ:
https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 https://eitaa.com/khodam_Zahra قسمت27 اینقدر ذهنم مشغول بود بعد نماز صبح
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 انتظار عشق💗
قسمت28
صدای بلند مامان و میشنیدم ،که میگفت من دخترمو شوهر نمیدم ،همچین خانواده ای در شان ما نیستن،هانیه با رفتارش کم انگشت نمامون نکرد ،حالا با این ازدواج ،ابرمونو هم باید به حراج بزاریم
دلم با شنیدن این حرفا شکست،خدایا خودت شاهدی که من راهی رو که تو نشونم دادی و انتخاب کردم مگه من چکار بدی کردم...
در اتاقم باز شد حامد اومد کنارم نشست
حامد: هانیه بابا به یه شرط قبول میکنه!
- چه شرطی؟
حامد: هیچ ارثی نمیبری ،هیچ جهیزیه ای واست نمیخره ،هیچ وقتم مرتضی حق نداره پاشو تو این خونه بزاره
-میگفت میمردم بهتر نبود؟
حامد: هانیه تو بابا رو میشناسی ،خیلی روحرفاش جدیه و روی حرفش میسته...
- باشه ،قبول میکنم...
از بابا بپرس کی بیان خاستگاری
حامد: باشه ،فقط سرسری،حرف نزن خوب فکراتو بکن ،با رفتن حامد ،قطرات اشک مهمان صورتم میشدن پتو رو گذاشتم جلوی دهنم ،تا صدای گریه مو کسی نشنوه ،با گریه کردن وقتی اروم نشدم رفتم سمت سجاده ام
شرع کردم به درد و دل کردن با معبودم
سر سجاده خوابم برد:
موقع تحویل سال از اتاقم بیرون نرفتم
حتی صدای خنده کسی رو هم نمیشنیدم
بعد یه ساعت حامد اومد توی اتاقم نشست کنارم صورتمو بوسید ...
حامد: عیدت مبارک
- عید تو هم مبارک
حامد: ما داریم میریم خونه مامان بزرگ ،تو نمیای؟
- نه ،حالم خوب نیست ،خونه میمونم
حامد : میخوای منم نرم،بمونم پیشیت؟
- نه داداشی برو ،زشته اگه نری!
حامد: باشه، کاری داشتی زنگ بزن خودمو زود میرسونم خونه آبجی...
- چشم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دٌڵدٌڶ:
https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 انتظار عشق💗 قسمت28 صدای بلند مامان و میشنیدم ،که میگفت من دخترمو شوهر نمیدم ،همچین خ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗انتظار عشق💗
قسمت29
دلم میخواست برم بهشت زهرا ولی تمام بدنم بی حس شده بودن ،حتی توان خوردن چیزی رو نداشتم با شنیدن صدای اذان ،کمی جون گرفتم و بلند شدم و رفتم وضو گرفتم ،سجاده مو پهن کردم نمازمو خوندم بعد نماز ،حدیث کسا خوندم ،باخواندن حدیث کسا،اشکام جاری شدن و حق حق صدام بلند شد...
خانم جان من به خاطر شما چادری شدم
مگه چادر ارثیه شما نیست ،پس چرا من باید به خاطر این ارثیه زخم زبون بشنوم ...
کمکم کن بی بی جان ،دلم گرفته از این دنیا،دلم از این شهر گرفته ،بغض داره خفم میکنه ،خودت یه راهی بزار جلوی پام...
،سر سجاده خوابم برد یه دفعه در اتاق باز شد
حامد بود
حامد: هانیه پاشو غذا آوردم باهم بخوریم
- تو اینجا چیکار میکنی؟
حامد: خونه مامان بزرگ ،فکرم پیش تو بود ،میدونستم خل بازی درمیاری چیزی
https://eitaa.com/khodam_Zahra
- من گرسنه ام نیست
حامد: اره از قیافه ات معلومه یه کم دیر تر رسیده بودم ،ایندفعه واقعن عزرائیل میومد سراغت....
پاشو ( به اصرار حامد یه کم غذا خوردم دوباره رفتم روی تختم دراز کشیدم)
حامد: هانیه من با بابا صحبت کردم ،گفت بهشون بگو فرداشب بیان...
- میشه تو زنگ بزنی ،من روم نمیشه
حامد: باشه ،خودم زنگ میزنم
(صدای درخونه اومد)
حامد : مامان و بابا اومدن ،الان میان کله منم میکنن....
( در اتاق باز شد ،مامان اومد داخل)
مامان: حامد کجا گذاشتی رفتی؟
حامد: مامان جان حوصله اون جمع و نداشتم
مامان : یعنی ما چه گناهی کردیم که باید به خاطر شما اینقدر خجالت بکشیم ...
حامد: مامان جان ،من وهانیه که کار اشتباهی نکردیم ،اگه مثل اون آدما چشم چرون و هرزه بودیم مایه سربلندیتون میشدیم؟
https://eitaa.com/khodam_Zahra
مامان: اردلان تازه میخواست بیاد باهات صحبت کنه ،تو گذاشتی اومدی خونه ،زشت نبود کارت؟
حامد: ول کنین مامانه من ...
مرتیکه خودش زن داره با چشمای کثیفش داره همه رو تیک میزنه ،هانیه کاره خوبی کرد زنش نشد، وگرنه تا الان باید صد بار چشماشو درمیاوردم...
مامان: نمیدونم دیگه چی باید بگم، من که دیگه از کارای شما دیونه شدم...
حامد: راستی مامان جان،فردا شب مهمان داریم
مامان : باشه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دٌڵدٌڶ:
https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت29 دلم میخواست برم بهشت زهرا ولی تمام بدنم بی حس شده بودن ،حتی توان خ
سه قسمت
رمان #مذهبی [انتظار عشق 💓] تقدیم نگاه گرمتون 👀🧡...
حمایت کنین به ۴۰۰تا برسیم؟ فردا پنج قسمت بزاریم ؟ ✌🏽🌱
لینک و بفرستین برای دوستاتون 🙂🧡
https://eitaa.com/khodam_Zahra
11.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۱۵ رو تا عید مولا علی 😌💚
#روز_شمار_غدیر_خم
@khodam_Zahra
❇️#سیره_شهدا
🌹شهید مدافعحرم ابوالفضل نیکزاد
مادر شهید نقل میکنند: مبنای همه زندگی ابوالفضل قرآن بود؛ همیشه به من سفارش میکرد اگر مشکلِ حلنشدهای داشتم، به قرآن رجوع کنم. اخلاق و روحیاتش در راستای قرآن بود.
کارهایش دلنشین بود، زیرا مأنوس با قرآن بود. هر زمان که خلوت میکرد، به اولین چیزی که پناه میبرد، قرآن بود و به واقع این قرآن است که از ما حفظ و نگهداری میکند.
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
🎈اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد
• انتصار •
❇️#سیره_شهدا 🌹شهید مدافعحرم ابوالفضل نیکزاد مادر شهید نقل میکنند: مبنای همه زندگی ابوالفضل قرآن
امروز سالگردشونه(:💔...
هدیه به روح شهدا...