اگـرگنـٰاهانبزرگدرزندگےدارید ؛
بھپدرومـٰادرمھربانےکنید !
تاگناهانتـاندࢪپروندهڪمرنگشود✋🏾"!
_گفتھ؎استادپناهـیان🌱
@khodam_Zahra
اسمش رو گذاشتہ منتظرالمهدۍ،
یہکانالبهنیتظهور آقا"عج"ادارهمیکنھ
وهمهۍآدمایفضایمجازۍمیشناسنش!
ولیامامزمان"عج"بهعنوانیارنمیشناستش . .🚶♂
#مثلامیخواستۍسربازباشۍسربارشدی:)
#اللهمعجللولیک_الفرج 🌱
@khodam_Zahra
💗 انتظار عشق💗
قسمت63
چند ساعتی منتظر موندیم تا پیکر شهید و آوردن ،چه قیامتی بود ،چه عزتی داده بود خدا به این شهید
اقا رضا رو هم درقطعه شهدای مدافع حرم به خاک سپردن
بعد همه رفتیم مسجد سر کوچه فاطمه اینا
مادر و خواهر اقا رضا خیلی گریه میکردند ولی فاطمه آروم اشک میریخت
فک کنم نمیخواست دخترش همین الان بفهمه که بابا نداره
بعد از تمام شدن مراسم از فاطمه خداحافظی کردم و رفتم خونه
اینقدر سرم درد میکرد
باخوردن چند تا مسکن آروم شدمو خوابم برد
یه هفته گذشت و فقط یه هفته دیگه مونده بود به آمدن مرتضی
یادم اومد طراحی چند تا از عکسای شهدا مونده بود وسیله هامو جمع کردمو رفتم سمت پایگاه
آقا یوسف با دیدنم فهمید برای چی اومدم
رفت یه صندلی برام آورد و نشستم رو به روی عکس شهدا
بعد دوروز کار طراحی عکسا تمام شد
دلم میخواست وقتی مرتضی میاد دور تا دور سالن پر از طراحی عکسای شهدا باشه
با کمک حاجی کل عکسا رو قاب گرفتیم و به دیوار سالن زدیم
واقعن قشنگ شده بود
فقط سه روز مونده بود تا دیدارعشقم
رفتم خونه و کل خونه رو تمیز کردم
از عزیز جونم دستور چند تا غذا رو گرفتم و. واسه تمرین یه بار کنارش درست کردم
برای اولین بار عالی بود
وقتی مرتضی نبود زیاد واسه خونه خرید نمیکردم
یه روز رفتم بازار و کلی خرید کردم
واسه خودمم یه تونیک صورتی که با گلای برجسته سفید تزیین شده بود با یه روسری صورتی خریدم همه کار انجام دادم برای دیدن یارم ، نمیدونم الان چه جوری شده،حتمن موها و ریشاش بلند شده
یه شب صدای زنگ در اومد ،از پنجره نگاه کردم ،چند تا اقا با حسین آقا وارد خونه شدن رفتن سمت خونه عزیز جون ،تا حالا این آقایونو ندیده بودم ،حس خوبی نداشتم ،
بعد پنجره رو بستم ،دوباره یه نیم ساعت بعدصدای زنگ در اومد ،دوباره پنجره رو بازبرداشتم و ،مریم جون و آقا محسن اومده بودن
دلشوره ام بیشتر شد
نمیدونستم چیکار کنم ،تسبیح و برداشتم و شروع کردم به ذکر گفتن« الا به ذکرالله تطمئن القلوب»
همینجور زمزمه میکردم که صدای در اتاق اومد
چادرمو برداشتم و سرم کردم دروباز کردم
مریم جون بود ،چهره اش مثل همیشه نبود
مریم جون: سلام هانیه جان خوبی؟ خواب نبودی که؟
- سلام مرسی، نه عزیزم بیدار بودم
مریم جون: هانیه جان میشه یه لحظه بریم خونه عزیز جون؟ - اتفاقی افتاده؟
مریم: تو بیا میفهمی
( از لرزش صداش ترسیدم )
- باشه بریم
همه داخل پذیرایی نشتسته بودن
عزیز جونم یه گوشه داشت گریه میکرد
پاهام سست شده بود
سلام و احوالپرسی کردم و رفتم کنار عزیز جون نشستم....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@khodam_Zahra
💗 انتظار عشق»💗
قسمت64
- عزیز جون چرا گریه میکنی؟
عزیز جون نگاهی به من انداخت و چیزی نگفت
رو کردم به حسین آقا
- حسین آقا اتفاقی افتاده ( حسین آقا هم دستشو گذاشت روی صورتشو شروع کرد به گریه کردن، یه دفعه همه شروع گریه کردن ) ( صدام بلند شد) چرا چیزی نمیگه کسی
یه دفعه یکی از آقایون گفت: آقا مرتضی و چند تا از بچه ها رفته بودن برای شناسایی منطقه
که یه دفعه دشمن دورشون میکنن
و با بمب و خمپاره میریزن روسرشون
یه هفته کشید که بچها تونستن اون منطقه رو به تصاحب در بیارن
ولی متأسفانه بچه ها هیچ کدومشون قابل شناسایی نیستن
و همه شون شهید گمنام شدن
تا چند روز دیگه پیکر شهدا رو میارن ( مات و مبهوت موندم ،نه میتونستم حرفی بزنم ،نه اشکی بریزم، از جا بلند شدم و رفتم بیرون ،رفتم سمت خونه خودمون
درو باز کردم
به دورو بر خونه نگاه کردم
امکان نداره ،مرتضی به من قول داد که برگرده پیشم مرتضی هیچ وقت زیر قولش نمیزنه
دراتاق باز شد عزیز جون بود
اومد کنارم نشست - عزیز جون،شما که باور نمیکنین ؟
مرتضی گمنام نشده ،مگه نه؟ ( عزیز جون بغلم کرد ): نمیدونم چی باید بگم ،ولی هر اتفاقی هم افتاده باید صبور باشیم
- مرتضی به من قول داد، قول داد هر اتفاقی افتاده براش ،برگرده پیشم
( صدای گریه ام بالا گرفت ، عزیز جونم همراه من گریه میکرد ) - عزیز جون ،پسرت که زیر قولش نمیزنه ،میزنه؟
عزیز جون: نه فدات شم سرش بره قولش نمیره
اینقدر حالم بد بود که مریم جون اومد قرص خواب بهم داد خوردم و خوابیدم
نزدیکای ظهر بود که چشممو به زور باز کردم
فهمیدم نماز صبح و نخوندم
بلند شدم رفتم وضو گرفتم قضای نماز صبح و خوندم
بعد شروع کردم به قرآن خوندن
که صدای اذان ظهر و شنیدم
بعد از خوندن نماز
لباسمو پوشیدم و رفتم بهشت زهرا
اول رفتم گلزار شهدا ،مزار اقا رضا
نشستم کنارش - سلام اقا رضا
- بلااخره دوستتم همراهتون بردین
اشکالی نداره ،فقط بهش بگین که این رسمش نبود ،بزنه زیر قولش ،اینقدر من بد بودم که حتی دلش نمیخواست برم سر مزارش...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@khodam_Zahra
#تلنگرانـہ ⚠️
گیرِ تو گناهات نیست ..🌱'
گیر تو کارای خوبیه که انجام میدی
ولی نمیگی "خدایا به خاطر تو"🙂💔
اخلاص یعنی↓
خدایا فقط تو ببین حتی ملائکه هم نه (=💛
استادپناهیان
@khodam_Zahra
هواشناسی اعلام کرد :
هوای مهدی فاطمه را داشته باشید
خیلی تنهاست💔
سلامتیش ⁵ صلوات ✋🏻🌱
خجالت نکش عزیز کپی کردنش عشق میخواد☺️
@khodam_Zahra
یہمداحے بود میخوند :
- بایدباچادرتسپرعمہجونباشی🙃🌱
اما ناگفته نماند ڪہ گاهےوقتها
این چادرینماها
همانهایے ڪہمرزهایِ خدا را ردڪردن
همانهایے ڪہحرمتشڪنےڪردند💔
بہجاےِ سپر میشوند تیرے بهقلبِعمه !
جادارهسوالڪنم
روز محشر جوابِ مادر زینب(س)راچہمیدهے ؟!
تلنگری به افراد مذهبی نما😅🙌🏻
@khodam_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ چیزی به ظهور نمانده خودتان را آماده کنید . ⭕️ 😱
@khodam_Zahra
#شهیدانہ
میفرمایدکہ؛
فقطیکبارکافےاست..
ازتہ دل #خدا رو صدا کنید
دیگرمالخودتـاننیستید
#مـالاومےشوید![]
••|شہیدامیرحاجامینے
@khodam_Zahra
شماییکهتوخیابوننامحرممیبینی
سرتروپایینمیندازی!
آفرینبھت!😁🖐🏻
ولیچجوریهکهبعضیاتونروتو
مجازیشباید📱❕
باخاکاندازازتوپیوینامحرمها
جمعتکرد؟؟!🙄
چوناونجامیشناسنتواینجامیگی
کسیمنو نمیشناسه؟!😶
یاشایدمنگاهاونبالاییروفراموش
کردیکههمچینکاریمیکنی؟!🙂🥀
﴿شماراچهشدهاستکهبرایخدا
عظمتووقارقائلنمی شوید؟﴾
مالکملاترجونلــِللهوقارا؟🚶🏻♂‼️
@khodam_Zahra