💗انتظار عشق💗
قسمت61
گوشیم زنگ خورد
حسین اقا بود - سلام
حسین آقا: سلا زنداداش ،از خانم آقا رضا خبر نداری؟
- چرا ،کنار من نشسته!
حسین آقا: میدونه که اقا رضا شهید شده؟
- اره ،خودم بهش گفتم
حسین آقا: چقدر کاره خوبی کردین، چند روزه بچه ها میخواستیم بریم خونشون بهشون بگیم که هیچ کس قبول نمیکرد این کارو انجام بده ، الان کجایین؟
- اومدیم کهف
حسین آقا: زنداداش دارن پیکر اقا رضا رو میارن پایگاه! خانم آقا رضا رو اگه میشه بیارین پایگاه
- چشم
حسین آقا: دستتون درد نکنه ،فعلن یاعلی - یا علی
- فاطمه جان بریم؟
فاطمه: اره بریم
توی راه فاطمه هیچی نگفت ،فقط از چشمای معصومش اشک میاومد
رسیدیم پایگاه
از ماشین پیاده شدیم
همه اومده بودن ،پدر و مادر و خواهر برادرای اقا رضا ،با پدر و مادر فاطمه
مادر فاطمه تا ما رو دید اومد سمتمون
فاطمه رو بغل کردو شروع کرد به گریه کردن ،فاطمه باز هم چیزی نگفت
باهم رفتن داخل
من بیرون نشستم ،دیگه پای رفتن به داخل و نداشتم بعد از چند لحظه صدای فاطمه رو از بیرون می شنیدم
فاطمه: شهادت مبارک اقای من ، به آرزوت رسیدی مرد من ، اینقدر مشتاق شهادت بودی که حتی دلت نخواست دخترت رو حتی یه بار هم ببینی داشتم دیونه میشدم ،نشستم روی زمین و چادرمو کشیدم روی صورتم و شروع کردم به گریه کردن
بعد چند لحظه دیدم صدای فاطمه نیومد ،مادر شوهر فاطمه اومد بیرون: تو رو خدا کمک کنین ،فاطمه جان از حال رفت
بلند شدم رفتم داخل ،با کمک مادر و مادر شوهر فاطمه ،فاطمه رو سوار ماشین کردیم و بردیم بیمارستان
خدا رو شکر اتفاقی نیافتاده بود فقط یه کم فشار فاطمه افتاده بود
بعد از تمام شدن سرم
فاطمه رو بردیم خونه مادرش
منم رفتم خونه
رسیدم خونه همه داخل حیاط جمع شده بودن
رفتم نزدیکشون ،با دیدن عزیز جون
دیگه طاقت نیاوردم و رفتم تو بغلش و زار زار گریه کردم واسه مظلومیت فاطمه
با گریه من بغض همه شکست و شروع کردن به گریه کردن...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@khodam_Zahra
💗 انتظار عشق💗
قسمت62
تا صبح خوابم نبرد
فکر و خیال داشت دیونم میکرد
ای کاش میشد این دوهفته ، مثل برق و باد بیاد و بره بعد نماز صبح رفتم داخل حیاط ،حیاط و آب و جارو کردم
عزیز جون: سلام هانیه جان صبح بخیر - سلام ،صبح شما هم بخیر
عزیز جون: هانیه جان بیا صبحانه آماده کردم باهم بخوریم - چشم الان میام
هوا دیگه کم کم داشت روشن میشد
داخل پذیرایی که رفتم چشمم به عکس مرتضی افتاد ( آهی کشیدم ،کجایی آقای من ،چقدر دلم برات تنگ شده) رفتم آشپز خونه کنار عزیز جون نشستم
عزیز جون: هانیه جان ،امروز مراسم رفتی مراقب فاطمه باش
- چشم عزیز جون
صبحانه مو خوردمو از عزیز جون خدا حافظی کردم و رفتم خونه لباسمو عوض کردمو
رفتم سمت خونه فاطمه اینا
رسیدم دم خونه بابای فاطمه اینا کل کوچه سیاه پوش شده بود
زنگ درو زدم
بابای فاطمه اومد درو باز کرد - سلام حاج اقا سلام دخترم ،خوش اومدی - فاطمه جون حالش بهتره؟
اره خدا رو شکر ،بفرما داخل
- خیلی ممنونم
رفتم داخل خونه
با مامان فاطمه احوال پرسی کردم رفتم داخل اتاق
فاطمه سر سجاده نشسته بود و ذکر میگفت
رفتم کنارش نشستم ،سرمو گذاشتم روی پاهاش - سلام عزیزززم
( فاطمه دستشو روی سرم گذاشت)
فاطمه: سلام هانیه جان ،خوبی؟
- فاطمه دارم خفه میشم ،با سکوتت بیشتر داری خفم میکنی ،آخه تو چقدر خانمی
( فاطمه سرشو گذاشت روی سرم )
فاطمه : بریم بهشت زهرا هانیه؟ - الهی فدات بشم ،بریم
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم با فاطمه رفتیم سمت گلزار شهدا
مثل همیشه رفتیم سمت مزار شهیدی که همیشه فاطمه باهاش درد و دل میکرد
رفت کنار شهید نشست
فاطمه: هانیه اخرین روز رفتن رضا اومدیم اینجا
رضا از من خواست از شهیدم بخواد که دستشو بگیره و اونم شهید بشه...
- واااییی فاطمه تو چه جوری طاقت آوردی ،تو چه جوری به زبون آوردی
فاطمه: وقتی کسی عاشقه رفتنه باید گذاشت رفت ،اونم عاشق اهل بیت ،من فقط از حضرت زینب میخوام کمکم کنه بچه هامو زینبی بزرگ کنم همین...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@khodam_Zahra
آنچه در ٵݩٺصٵࢪ|𝑬𝒏𝒕𝒆𝒔𝒂𝒓 گذشت...
۸ روز تا عید غدیر🌱
پست های امروز تقدیم به شهید محمد شکوری 🥀
امیدواریم که از پست هامون خوشتون اومده باشه...
ترک نکن بزار رو بی صدا😉
شبتون حیدری🌃✋🏽
°•@khodam_Zahra•°
اگـرگنـٰاهانبزرگدرزندگےدارید ؛
بھپدرومـٰادرمھربانےکنید !
تاگناهانتـاندࢪپروندهڪمرنگشود✋🏾"!
_گفتھ؎استادپناهـیان🌱
@khodam_Zahra
اسمش رو گذاشتہ منتظرالمهدۍ،
یہکانالبهنیتظهور آقا"عج"ادارهمیکنھ
وهمهۍآدمایفضایمجازۍمیشناسنش!
ولیامامزمان"عج"بهعنوانیارنمیشناستش . .🚶♂
#مثلامیخواستۍسربازباشۍسربارشدی:)
#اللهمعجللولیک_الفرج 🌱
@khodam_Zahra
💗 انتظار عشق💗
قسمت63
چند ساعتی منتظر موندیم تا پیکر شهید و آوردن ،چه قیامتی بود ،چه عزتی داده بود خدا به این شهید
اقا رضا رو هم درقطعه شهدای مدافع حرم به خاک سپردن
بعد همه رفتیم مسجد سر کوچه فاطمه اینا
مادر و خواهر اقا رضا خیلی گریه میکردند ولی فاطمه آروم اشک میریخت
فک کنم نمیخواست دخترش همین الان بفهمه که بابا نداره
بعد از تمام شدن مراسم از فاطمه خداحافظی کردم و رفتم خونه
اینقدر سرم درد میکرد
باخوردن چند تا مسکن آروم شدمو خوابم برد
یه هفته گذشت و فقط یه هفته دیگه مونده بود به آمدن مرتضی
یادم اومد طراحی چند تا از عکسای شهدا مونده بود وسیله هامو جمع کردمو رفتم سمت پایگاه
آقا یوسف با دیدنم فهمید برای چی اومدم
رفت یه صندلی برام آورد و نشستم رو به روی عکس شهدا
بعد دوروز کار طراحی عکسا تمام شد
دلم میخواست وقتی مرتضی میاد دور تا دور سالن پر از طراحی عکسای شهدا باشه
با کمک حاجی کل عکسا رو قاب گرفتیم و به دیوار سالن زدیم
واقعن قشنگ شده بود
فقط سه روز مونده بود تا دیدارعشقم
رفتم خونه و کل خونه رو تمیز کردم
از عزیز جونم دستور چند تا غذا رو گرفتم و. واسه تمرین یه بار کنارش درست کردم
برای اولین بار عالی بود
وقتی مرتضی نبود زیاد واسه خونه خرید نمیکردم
یه روز رفتم بازار و کلی خرید کردم
واسه خودمم یه تونیک صورتی که با گلای برجسته سفید تزیین شده بود با یه روسری صورتی خریدم همه کار انجام دادم برای دیدن یارم ، نمیدونم الان چه جوری شده،حتمن موها و ریشاش بلند شده
یه شب صدای زنگ در اومد ،از پنجره نگاه کردم ،چند تا اقا با حسین آقا وارد خونه شدن رفتن سمت خونه عزیز جون ،تا حالا این آقایونو ندیده بودم ،حس خوبی نداشتم ،
بعد پنجره رو بستم ،دوباره یه نیم ساعت بعدصدای زنگ در اومد ،دوباره پنجره رو بازبرداشتم و ،مریم جون و آقا محسن اومده بودن
دلشوره ام بیشتر شد
نمیدونستم چیکار کنم ،تسبیح و برداشتم و شروع کردم به ذکر گفتن« الا به ذکرالله تطمئن القلوب»
همینجور زمزمه میکردم که صدای در اتاق اومد
چادرمو برداشتم و سرم کردم دروباز کردم
مریم جون بود ،چهره اش مثل همیشه نبود
مریم جون: سلام هانیه جان خوبی؟ خواب نبودی که؟
- سلام مرسی، نه عزیزم بیدار بودم
مریم جون: هانیه جان میشه یه لحظه بریم خونه عزیز جون؟ - اتفاقی افتاده؟
مریم: تو بیا میفهمی
( از لرزش صداش ترسیدم )
- باشه بریم
همه داخل پذیرایی نشتسته بودن
عزیز جونم یه گوشه داشت گریه میکرد
پاهام سست شده بود
سلام و احوالپرسی کردم و رفتم کنار عزیز جون نشستم....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@khodam_Zahra
💗 انتظار عشق»💗
قسمت64
- عزیز جون چرا گریه میکنی؟
عزیز جون نگاهی به من انداخت و چیزی نگفت
رو کردم به حسین آقا
- حسین آقا اتفاقی افتاده ( حسین آقا هم دستشو گذاشت روی صورتشو شروع کرد به گریه کردن، یه دفعه همه شروع گریه کردن ) ( صدام بلند شد) چرا چیزی نمیگه کسی
یه دفعه یکی از آقایون گفت: آقا مرتضی و چند تا از بچه ها رفته بودن برای شناسایی منطقه
که یه دفعه دشمن دورشون میکنن
و با بمب و خمپاره میریزن روسرشون
یه هفته کشید که بچها تونستن اون منطقه رو به تصاحب در بیارن
ولی متأسفانه بچه ها هیچ کدومشون قابل شناسایی نیستن
و همه شون شهید گمنام شدن
تا چند روز دیگه پیکر شهدا رو میارن ( مات و مبهوت موندم ،نه میتونستم حرفی بزنم ،نه اشکی بریزم، از جا بلند شدم و رفتم بیرون ،رفتم سمت خونه خودمون
درو باز کردم
به دورو بر خونه نگاه کردم
امکان نداره ،مرتضی به من قول داد که برگرده پیشم مرتضی هیچ وقت زیر قولش نمیزنه
دراتاق باز شد عزیز جون بود
اومد کنارم نشست - عزیز جون،شما که باور نمیکنین ؟
مرتضی گمنام نشده ،مگه نه؟ ( عزیز جون بغلم کرد ): نمیدونم چی باید بگم ،ولی هر اتفاقی هم افتاده باید صبور باشیم
- مرتضی به من قول داد، قول داد هر اتفاقی افتاده براش ،برگرده پیشم
( صدای گریه ام بالا گرفت ، عزیز جونم همراه من گریه میکرد ) - عزیز جون ،پسرت که زیر قولش نمیزنه ،میزنه؟
عزیز جون: نه فدات شم سرش بره قولش نمیره
اینقدر حالم بد بود که مریم جون اومد قرص خواب بهم داد خوردم و خوابیدم
نزدیکای ظهر بود که چشممو به زور باز کردم
فهمیدم نماز صبح و نخوندم
بلند شدم رفتم وضو گرفتم قضای نماز صبح و خوندم
بعد شروع کردم به قرآن خوندن
که صدای اذان ظهر و شنیدم
بعد از خوندن نماز
لباسمو پوشیدم و رفتم بهشت زهرا
اول رفتم گلزار شهدا ،مزار اقا رضا
نشستم کنارش - سلام اقا رضا
- بلااخره دوستتم همراهتون بردین
اشکالی نداره ،فقط بهش بگین که این رسمش نبود ،بزنه زیر قولش ،اینقدر من بد بودم که حتی دلش نمیخواست برم سر مزارش...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@khodam_Zahra
#تلنگرانـہ ⚠️
گیرِ تو گناهات نیست ..🌱'
گیر تو کارای خوبیه که انجام میدی
ولی نمیگی "خدایا به خاطر تو"🙂💔
اخلاص یعنی↓
خدایا فقط تو ببین حتی ملائکه هم نه (=💛
استادپناهیان
@khodam_Zahra
هواشناسی اعلام کرد :
هوای مهدی فاطمه را داشته باشید
خیلی تنهاست💔
سلامتیش ⁵ صلوات ✋🏻🌱
خجالت نکش عزیز کپی کردنش عشق میخواد☺️
@khodam_Zahra
یہمداحے بود میخوند :
- بایدباچادرتسپرعمہجونباشی🙃🌱
اما ناگفته نماند ڪہ گاهےوقتها
این چادرینماها
همانهایے ڪہمرزهایِ خدا را ردڪردن
همانهایے ڪہحرمتشڪنےڪردند💔
بہجاےِ سپر میشوند تیرے بهقلبِعمه !
جادارهسوالڪنم
روز محشر جوابِ مادر زینب(س)راچہمیدهے ؟!
تلنگری به افراد مذهبی نما😅🙌🏻
@khodam_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ چیزی به ظهور نمانده خودتان را آماده کنید . ⭕️ 😱
@khodam_Zahra
#شهیدانہ
میفرمایدکہ؛
فقطیکبارکافےاست..
ازتہ دل #خدا رو صدا کنید
دیگرمالخودتـاننیستید
#مـالاومےشوید![]
••|شہیدامیرحاجامینے
@khodam_Zahra
شماییکهتوخیابوننامحرممیبینی
سرتروپایینمیندازی!
آفرینبھت!😁🖐🏻
ولیچجوریهکهبعضیاتونروتو
مجازیشباید📱❕
باخاکاندازازتوپیوینامحرمها
جمعتکرد؟؟!🙄
چوناونجامیشناسنتواینجامیگی
کسیمنو نمیشناسه؟!😶
یاشایدمنگاهاونبالاییروفراموش
کردیکههمچینکاریمیکنی؟!🙂🥀
﴿شماراچهشدهاستکهبرایخدا
عظمتووقارقائلنمی شوید؟﴾
مالکملاترجونلــِللهوقارا؟🚶🏻♂‼️
@khodam_Zahra
ببین جون دلم:)
این چیزایی که میگی خب!؟
همش ساختگیه
نه من نه عمار هیچ کدوممون کاری که شما با ما کردی رو باهات نکردیم:)
نمی دونم واقعا خودتی یا نه!!
ولی...
اینو بدون به همون امام حسینی که گفتی:)
کار من و عمار نبوده!😅🚶🏻♀️💔
هنوز انقد نارفیق نشدیم که!
از هرکسی هم میخوایی بپرس
همون مامان بابایی که گفتی به جون اونا نگفتیم:)
دیگه از اینا بالاتر نمیتونم برات قسم بخورم
هرکی هم اینارو بهت گفته بدون اشتباهه!
چون من به رفیق جونتم گفتم!:)
ما حاضریم ناخونت نشکنه بعد بیاییم همچنین کاری کنیم!؟
کاری باهات ندارم ولی هرجور که دوست داری فکر کن:)
ولی به جون خواهری ما نبودیم:)🙂💔
#قضاوتمخصوصخداست!
#عماد
________
درضمن
شما رو همه اسم عمار میزارید😂💔
این همیشه عقبه ذهنت باشه شما منو عمار نکردی
من اسم برادرشهیدم رو انتخاب کردم نه اونی که شما به من دادی😉
شخص مهمی هم نیستی که بخوام طاقچه بالا بزارم
هر کاری دوست داری انجام بده سر بی گناه هیچ وقت بالای دار نمیره
هرچی هم بدبختی کشیدم به خاطر دوستی با شما بود که اگه به قبل برگردم عمرا همچین اشتباهی مرتکب بشم🚶🏻♀☺️
#عمار
#المپیک_توکیو
تیم والیبال ایران 3
تیم واليبال لہستان 2
به به عجب روزے😁✋🏻☺️🇮🇷
آقا این اینترنشنال کجاست؟!
خوابے داداش؟ منتظر تبریکتونیم😕😂
صبح تا شب مثل خروس بی محل فک می زنند 😒😒
الان که باید حرف بزنند الحمدلله لالالند😏😏
عجیبه 🤔🤔
@khodam_Zahra
#طنز_جبهه😅
یکبار سعید خیلے از بچهها ڪار ڪشید. فرمانده دستہ بود.
شب برایش جشن پتو گرفتند.
حسابے کتکش زدند.
من هم ڪه دیدم نمےتوانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تاشاید کمےڪمتر کتک بخورد!
سعید هم نامردے نڪرد، بہ تلافےآن جشن پتو، نیمساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت.
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😢
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچهها خوابند. بیدارشان ڪرد و گفت:
اذان گفتند چرا خوابید؟
گفتند ما نماز خواندیم!!!
گفت الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید؟؟
گفتند سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من براے
نمازشب اذان گفتم نه نماز صبح!😂😊
🌷شهید سعید شاهدے🌷
@khodam_Zahra
💗 انتظار عشق💗
قسمت65
بلند شدم رفتم سمت غسالخونه خیلی وقت بود که نرفته بودم مثل همیشه جمعیت زیادی پشت در منتظر بودن
در زدم ،زهرا خانم درو باز کرد
با دیدنم یه کم تعجب کرد
زهرا خانم: سلام هانیه جان ،خوبی؟
- سلام،خیلی ممنون ( حتی جون حرف زدن هم نداشتم )
زهرا خانم: بیا داخل ( رفتم داخل ،لباسمو عوض کردم،انگار چهره ام همه ماجرا رو بازگو کرده براشون،واسه همین هیچ کس هیچی نگفت )
رفتم کنارشون ایستادم
فقط درحال تماشا کردن بودم ،انگار جسم اونجا بود روحم جای دیگه
تا غروب غسالخونه بودم بعد خداحافظی کردم رفتم سمت خونه
رسیدم خونه که دیدم حسین اقا از خونه داره میاد بیرون با دیدنم اومد سمتم
از ماشین پیاده شدم - سلام
حسین آقا: سلام زنداداش خوبین - شکر
حسین آقا: به عزیز جون گفتم که بهتون بگه ،که خودم الان دیدمتون میگم - چیو
حسین آقا: فردا قراره پیکر شهدا بیارن ،همراه عزیز جون بیاین( نفسم بند اومده بود به زور تونستم یه کلمه بگم )
- چشم
بعد رفتم درو باز کردم رفتم داخل حیاط
رفتم نشستم کنار حوض
دست و صورتمو شستم ،رفتم خونه
برقای اتاق و روشن نکردم ،دلم نمیخواست کسی بیاد سراغم
داخل گوشیم چند تا عکس از مرتضی داشتم
نمیدونم چرا عکس زیاد نگرفتیم
دربین عکسا چشمم به عکس دونفرمون تو بین الحرمین افتاد گریه ام گرفت
سرمو بردم زیر پتو که صدای گریه امو کسی نشنوه مگه خودت بهم قول ندادی تو بین الحرمین که برگردی ،چرا عهد شکستی آقا
من که جز تو کسی و ندارم ،حتی مزارت و از من دریغ کردی نفهمیدم کی خوابم برد
صبح با صدای اذان گوشیم بیدار شدم
نمازمو خوندم ،صبر کردم که هوا روشن بشه که از خونه بزنم بیرون
وارد حیاط شدم که عزیز جون صدام زد
عزیز جون: هانیه جان همین الان داری میری؟
( نمیدونستم چی بگم)
- جایی کار دارم عزیز جون
عزیز جون: یعنی نمیای بدرقه شهدا ؟
- نمیدونم ،فعلن خداحافظ
عزیز جون: مواظب خودت باش. ..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@khodam_Zahra
💗 انتظار عشق💗
قسمت66
چند روزی بود ذهنم درگیر خوابی بود که دیدم
درباره خوابم باکسی صحبت نکردم
کاغذ و مداد طراحیمو برداشتم
اصلا نمیدونستم از کجا باید شروع کنم به کشیدن
یه دفعه یاد عکسی تو بین الحرمین طراحی کرده بودم افتادم
چشمامو بستم تا اون لحظه رو به یادم بیارم
یه یا زینب گفتم و شروع کردم به طراحی کردن
تو بین الحرمین وقتی میخواستم عکسشو طراحی کنم غم عجیبی داشتم و دلم نمیخواست چهرشو بکشم
ولی امروز آرومم ،دلم میخواد هر چه زودتر عکسشو بکشم
تا غروب کشید تا عکسشو تمام کنم
صبح رفتم عکسشو قاب کردم و آوردم خونه
رسیدم دم در خونه ،باورم نمیشد چی میدیدم
بابا بود
اینجا چیکار میکنه
از ماشین پیاده شدم
رفتم سمتش - سلام بابا
بابا: سلام هانیه جان ( یه بغضی توی صداش بود)
- چرا نرفتین خونه ؟
بابا: اتفاقن مادر شوهرت خیلی اصرار کرد ،گفتم همینجا منتظرت میمونم ( چشمش به قاب عکس داخل دستم افتاد ،قاب عکسو ازم گرفت
یه نگاهی به عکس مرتضی انداخت
بغضش شکست ، تا حالا ندیده بودم بابام گریه کنه،
بابا: هانیه جان ،منو ببخش
( رفتم بغلش کردم)
- این چه حرفیه بابا جون، خیلی دلم براتون تنگ شده بود
بابا رو به خونمون راهنمایی کردم
بابا یه نگاهی به داخل خونه انداخت ولی چیزی نگفت
بابا: هانیه جان شرمندم،باید زودتر میاومدم ولی این غرور لعنتیم اجازه نمیداد - الهی قربونتون برم
بابا: شنیدم که مرتضی شهید شده، همچین مردی اگه شهید نمیشد جای سوال داشت - بابا جون بدون مرتضی چیکار کنم،دیدین خوشی زندگیم دوام نداشت
( بابا اومد سمتم و بغلم کرد و همراه من شروع کرد به گریه کردن)
بابا: هانیه ،بابا بیا بریم خونه - بابا جون تمام خاطرات خوش زندگیم تو همین دوتا اتاقه چه جوری دل بکنم از اینجا ،من از این خونه برم میمیرم بابا
بابا: باشه دخترم، اصرار نمیکنم هر موقع دلت خواست بیا - ممنونم بابا که اومدین
بابا: من باید زودتر از اینا میاومدم ،امید وارم مرتضی منو حلال کنه ،
من دیگه برم - به مامان سلام برسونین
بابا: چشم
با اومدن بابا،حالم خیلی بهتر شده بود ،چقدر دلتنگ دیدارش بودم ،چقدر این مدت دلتنگیام بیشتر شدن ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@khodam_Zahra