eitaa logo
خادمُ الحسین«ع»
2.2هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
21 فایل
﷽ سلام اینجا مذهبی و غیر مذهبی دور هم جمع شدیم تا نوکر امام حسین «ع» باشیم🙂 خدایا قبول باشه نوکری ما برای حسینت ‌. .💔 کپی واجبِ راحت باشید اگه پست ها رو سین نمیزنی لف بده ناشناس حرفتو بزن🙂👇🏻 https://daigo.ir/secret/9887725332
مشاهده در ایتا
دانلود
ناشناس .ممنون ک شرکت کردید❤️🥲
همه یارند ؛ ولی یار وفادار کجاست ؟!
فکر کردن به گـناه مثل دود می مونه ! آدمو نمی سوزونه ولی درو دیوار دل رو سیاه میکنه و آدمو خفه ..🥀
آدم و ساده و مهربون همیشه یه مدافع میخواد که حقش و نخورن.
این جمعه هم گذشت و نیامدی...💔
هووووو،مبارکه🥺🤍 ان شاءالله ۲K🫀
به وقت رمان...
خادمُ الحسین«ع»
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قصه دلبری قسمت دوازدهم با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد :«ولی من فکر می کنم خیلی هم به هم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قصه‌دلبری قسمت_سیزدهم نمی‌خواستم قبول کنم که دلم برایش تنگ شده است . اما با وجود این هنوزهم نمی توانستم اجازه بدهم بیایید خواستگاری ام راستش خنده ام می گرفت ، خجالت می کشیدم به کسی بگویم دل مرا با خودش برده ..! وقتی برگشت پیغام داد میخواهد بیاید خواستگاری . باز قبول نکردم ... مثل قبل عصبانی نشدم ، ولی زیر بار هم نرفتم خانم ابویی گفت :« دوسه ساله این بنده خدا رو معطل خودت کردی! طوری نمی شه که! بذار بیاد خواستگاری و حرفاش رو بزنه !» گفتم :«بیاد ، ولی خوش بین نباشه که بله بشنوه !» شب میلاد حضرت زینب (س) مادرش زنگ زد برا قرار خواستگاری . نمی دانم پافشاری هایش باد کله ام راخواباند یا تقدیرم؟! شاید هم دعاهایش ... به دلم نشسته بود با همان ریش بلند و تیپ ساده همیشگی اش آمد . ازدر حیاط که وارد خانه شد ، با خاله ام از پنجره او را دیدیم . خاله ام خندید : « مرجان ، این پسره چقدر شبیه شهداست !» باخنده گفتم :«خب شهدا یکی مثل خودشون رو فرستادن برام !» خانواده اش نشستند پیش مادر و پدرم . خانواده ها با چشم و ابرو به هم اشاره کردند که « این دوتا برن توی اتاق ، حرفاشون رو بزنن!» 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قصه‌دلبری قسمت چهاردهم با آدمی که تا دیروز مثل کارد و پنیر بودیم ، حالا باید با هم می نشستیم برای آینده مان حرف می زدیم تا وارد شد نگاهی انداخت به سرتاپای اتاقم و گفت :«چقدر آینه! از بس خودتون رو می بینین این قدر اعتماد به نفستون رفته بالا دیگه !» از بس هول کرده بودم فقط با ناخن هایم بازی میکردم . مثل گوشی در حال ویبره ، می لرزیدم خیلی خوشحال بود ... به وسایل اتاقم نگاه می کرد . خوب شد عروسک پشمالو و عکس هایم را جمع کرده بودم فقط مانده بود قاب عکس چهار سالگی ام اتاق را ‌گز می کرد ، انگار روی مغزم رژه میرفت جلوی همان قاب عکس ایستاد و خندید . چه در ذهنش می چرخید نمی دانم! نشست روبه رویم . خندید و گفت :«دیدید آخر به دلتون نشستم !» زبانم بند آمده بود ... من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش می گذاشتم و تحویلش میدادم ، حالا انگار لال شده بودم خودش جواب خودش را داد : « رفتم مشهد یه دهه متوسل شدم . دیدم حالا که بله نمی گید ، امام رضا از توی دلم بیرونتون کنه . پاکِ پاک که دیگه به یادتون نیفتم ... نشسته بودم گوشه رواق که سخنران گفت : اینجا جاییه که می تونن چیزی رو که خبر نیست ، خیر کنن و بهتون بدن . نظرم عوض شد . دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیر بشید !» 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
²پارت تقدیم نگاهتون🤍
"🔗🌹"
خادمُ الحسین«ع»
"🔗🌹"
- اونجایی که میگه : < به دیدن تو ، همه ، ذرّه‌های من شد چشم و چشم‌ها ، همه سرتا پا ، تماشا شد🤍!" > ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌