eitaa logo
مجله تربیتی خورشید بی نشان
828 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
354 فایل
ارتباط با مدیر کانال @mahdavi255
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴فروشگاه های زنجیره ای بلای جان اقتصاد کشور ▪️وقتی از یک فروشگاه بزرگ خرید می‌کنید، کمک می‌کنید یک نفر هفتمین ویلای خود را بسازد و دهمین ماشینش را بخرد؛ اما وقتی از بقالی محل یا یک مغازه ساده خرید کنید آن فرد می‌تواند برای فرزندش آن وسیله‌ای که نیاز دارد را بخرد ... ▪️ حداقل چند قلم از خرید هاتون را مخصوص بقالی و مغازه های کوچک بذارید و همه مایحتاج خود را از فروشگاه های بزرگ نخرید و به اندازه خود کمی جلوی این سیستم سرمایه دار پرور تبعیض آمیز را بگیرید. 🔴 👇 Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🔴سیری بر زندگی آقا ابراهیم 🔴سلام بر ابراهیم/قسمت ششم 🔷ورزش 🔹در ورزش، رتبه و مقام برایش مهم نبود.
🔴سیری بر زندگی آقا ابراهیم 🔴سلام بر ابراهیم/قسمت هفتم 🔷دبیر نمونه 🔹دبیر ورزش بود. علاوه بر ورزش، اخلاق و رفتار هم به بچه ها درس میداد. 🔹بچه ها عجیب شیفته اخلاقش شده بودند. زنگ های تفریح را به حیاط مدرسه می آمد، همیشه بچه ها اطرافش جمع بودند. 🔹اولین نفر به مدرسه می آمد و آخرین نفر می رفت. 🔹سال تحصیلی۵۹.۵۸ به عنوان دبیر نمونه انتخاب شد. 🔹در مقطع در دو مدرسه مشغول خدمت شد. در دبیرستان ابوریحان، منطقه ی ۱۴ دبیر ورزش بود و در یکی از مدارس راهنمایی محروم در منطقه تهران معلم عربی بود. 🔹به دانش آموزان بی بضاعت و یتیم مدرسه کمک میکرد. 🔹حکم استخدام ابراهیم برای منطقه ی ۱۲ آموزش و پرورش صادر شد؛ اما به خاطر جریان جنگ دیگر نتوانست سر کلاس برود. ادامه دارد... Join @khorshidebineshan
‍ سلام دوستان میزبان امروزمون برادر داریوش هست🥰✋ *سومین شهید هسته‌اے ڪشورمان*🌙 *شهید داریوش رضایی نژاد*🌹 تاریخ تولد: ۲۹ / ۱۱ / ۱۳۵۵ تاریخ شهادت: ۱ / ۵ / ۱۳۹۰ محل تولد: آبدانان،ایلام محل شهادت: تهران *🌹همسرش← یک روز سوار ماشینش شده بودم تمام شیشه‌ها را داده بود بالا‼️گفتم: پس چرا همه شیشه ها را بالا کشیدی؟⁉️ گفت: اینجا ترافیکه، مردم مرتب به هم دری وری میگن.🥀 نمی‌توانم تحمل کنم ببینم مردم اینجوری به هم نامهربانی می‌کنن.🥀در روز های بعد از شهادت، همه جا حرف از داریوش بود و ذکر خیر او را می‌کردند.🌙پدرش می‌گفت: هر سال دو سه بار برای من پول می‌فرستاد تا به فقرا بدهم.🌷پدر خانمش را هم که دیدم به این موضوع اشاره کرد.🌙بعضی از رفقای نزدیکش هم گفتند مبلغی برای فقرا به حساب ما می ریخت.🍃 تازه فهمیدم داریوش چقدر اهل انفاق و اخلاص بود.🌙ایشان پول را تقسیم می‌کرد تا مبلغ انفاقی به چشم نیاید🥀و هیچ کس پیش خودش فکر نکند: " داریوش چقدر دست و دل باز است"‼️راوی← داریوش رضایی‌نژاد یکی از دانشجویان دوره کارشناسی ارشد برق💫(گرایش قدرت) دانشگاه خواجه‌نصیر‌الدین طوسی، در تاریخ ۱ مرداد ۱۳۹۰ که به همراه همسر و فرزند خود بود🥀در مقابل منزلش در خیابان بنی‌هاشم،🥀خیابان خادم رضائیان هدف سوء قصد 2 موتور سوار قرار گرفت و شهید شد.🥀دو موتور سوار به رضایی‌نژاد و همسر و دخترش که سوار یک پژو بودند، حمله کرده💥و با شلیک چندین گلوله🥀رضایی‌نژاد را به شهادت رساندند*🕊️🕋 *شهید داریوش رضایی نژاد* *شادی روحش صلوات* 🌹🍃🌹🍃 Join @khorshidebineshan
سلام روزتان مهدوی 🌹۵ صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرستید تا ان شاءالله قسمت جدید * تقدیم نگاه مهربانتان شود☺️👇👇👇
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 #معجزه_زندگی_من #نویسنده_رز_سرخ #قسمت_سی_یکم . . زینبو برداشتیم رفتیم بیمارستان ب
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 . . . بعد از کلی بحث قرار شد فردا با حسین برم یه دست لباس مناسب بخرم گیر داده بودن چادر سرم کنم من زیر بار نرفتم😒 مامانم هی میگفت لباسات مناسب نیست همشون جذبو کوتاهن از نظرخودم اینجوری نیست ولی اینا حرف خودشونو میزنن دیگه کلافه شده بودم قبول کردم یه لباس مناسب بگیرم که چادرو بیخیال بشن . . صبح باصدای مامان چشمامو باز کردم مامان_حلما جان پاشو مگه نمیخوای بری خرید پاشو کاراتو بکن حسین منتظره حلما_😐😐مامان کی اول صبح میره خرید اخه این همه وقت مامان_کجا اول صبحه اخه ساعت11دختر تاتو بخوای یکم کاراتو بکنی اماده بشی ظهر شده حسین بچم کار داره برید زود خرید کنید اونم به کارش برسه حلما_خب حالا حسین نیازی نیست بیاد بره به کارش برسه من خودم هر وقت خواستم میرم😕😕 مامان_تو باز میری هر چی دلت میخواد میخری منم که وقت نمیکنم بیام حسین باشه حداقل نظر بده یه لباس مناسب بگیری حلما_عههه مامان مگه سلیقه خودم چشه قرار نیست که من به سلیقه شماها لباس بپوشم😒😒😒 مامان_حالا این یه بارو به سلیقه ما لباس بگیر زشته جلو حاج کاظم اینا ابرو داریم حلما_هوووف باشه مامان جان باشههه شما برو منم الان میام😩😩 ببین توروخدا روزمونو چجوری شروع میکنیم انگار خودم نمیفهمم این چیزارو همش تذکر میدن سعی کردم آروم باشم با حرص خوردن که چیزی درست نمیشه تختمو مرتب کردم . یه آبی به دستو صورتم زدم رفتم پایین حسین نشسته بود جلو تلوزیون _سلام صبح بخیر حسین_سلام ظهربخیر خانومِ سحر خیز😜 حوصله کل کل نداشتم یه شکلک ریزی براش دراوردم رفتم سمت اشپزخونه صدا خندشو شنیدم مامان_صبحانه رو جمع نکردم رو میزه بشین بخور باشه ای گفتم نشستم مشغول خوردن شدم خواستم میزو جمع کنم که مامان گفت برو اماده شو تو خودم جمع میکنم منم از خدا خواسته 😂😂 حسین _حلما باز یه ساعت معطل نکنی ها زود اماده شو بریم منم به کارام برسم حلما_از حالا بخوای غر بزنی نمیاما اصلا😒😒😒 حسین_اوووه چه لوسم شده باشه بابا ما دربست در خدمتیم اصلا هر چی شما بگی حلما_😂😂بعله درستشم همینه یه رب دیگه آمادم داداشِ فدارکاره مهربانم😁😁😂😂 . . بعد کلی سفارش مامان راه افتادیم حسین_خب کجا بریم؟ _اووم اول بریم ستارخان حسین_چند جا قرارا بریم مگه😕😕 _خب اول بریم اونجا اگه لباساش خوب نبود میریم یه جای دیگه😊😊 حسین_منم که آژانسم دیگه😐😐 _نههه شما داداش گلِ منی😍😂 ‌‌‌. . بعد کلی گشتن یه سارافن سنتی زرشکی خریدم که اندازش چند سانت بالا تر از مچ پام بود باپیرهنِ زیرش که مشکی رنگ بود با گلای زرشکی حسین هم خوشش اومد گفت هم شیکه هم حجابش کامله نزدیکای ساعت 5بود برگشیم خونه خداروشکر مورد پسند مامان هم بود... داشتم لباسامو جابه جا میکردم گوشیم زنگ خورد شمارش ناشناس بود یکم فکر کردم آهاان احسانِ پسره از رو هم نمیره ریجکتش کردم باز عصبی شدم یاده کار سپیده افتادم شمارشو گرفتم همینجور تو دلم داشتم بهش بدو بیرا میگفتم بعد چندتا بوق جواب داد سپیده_سلام حلی _علیک سلام سپیده این چه غلطی بود کردی هان سپیده_اوهو چه خشن چه کاری؟ _برای چی شماره منو دادی به اون پسره _چرا سرخود هر کاری که دلت میخوادو انجام میدی _بااین کارا حس میکنم نمیشناسمت سپیده_ خب خب انقدر تند نرو هانی بزار برات توضیح میدم Join @khorshidebineshan
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🔴سیری بر زندگی آقا ابراهیم 🔴سلام بر ابراهیم/قسمت هفتم 🔷دبیر نمونه 🔹دبیر ورزش بود. علاوه بر ورزش،
🔴سیری بر زندگی آقا ابراهیم 🔴سلام بر ابراهیم/قسمت هشتم 🔷امر به معروف و نهی از منکر 🔹روش امر به معروفش خاص بود. 🔹برای هدایت بچه های محل که کبوتر یا ورق بازی می کردند ، خیلی تلاش می کرد که با محبت و رفاقت ، بدون تذکر زبانی ، خود را به آن ها نزدیک کند. 🔹از جیبش هزینه می کرد و به روش های گوناگون آن ها را به نماز خواندن ، مسجد رفتن و حتی جبهه رفتن تشویق می کرد و در این راه موفق هم بود. ادامه دارد... Join @khorshidebineshan
تکنیک های ارتباط با نوجوانان ✅ با هم غذا بخورید. سعی کنید همگی موقع غذاخوردن لپ‌تاپ و موبایلتان را کنار بگذارید و دست‌کم چند بار در هفته با هم به غذاخوردن و صحبت‌کردن بپردازید. اگر نمی‌توانید با هم غذا بخورید، بنشینید یک لیوان چای بخورید و حرف بزنید.«موضوع مهم درباره رسانه‌های اجتماعی این نیست که نوجوانان وقتی در آنها هستند چه کارهایی می‌کنند، بلکه مهم این است که وقتی در آنها هستند چه کارهایی نمی‌کنند. و آن شامل وقتی هم می‌شود که صرف گفتگو با پدرومادر و خواهروبرادر خود نمی‌کنند؛ کاری که لازم است انجام دهند.» ✅با رسانه‌های آنها همراه شوید. خودتان را با دنیای آنها تنظیم کنید و درباره‌اش سوال کنید. ✅به تماشای فیلمی به‌انتخاب آنها بروید. وب‌سایت‌هایی را بگردید که آنها می‌بینند، کنارشان بنشینید و با هم برنامه تلویزیونی موردعلاقه‌شان را ببینید. نکته مهم به‌دست‌ آوردن درکی است از تصاویر، برنامه‌ها و رسانه‌هایی که می‌بینند تا بتوانید با آنها وارد گفتگو شوید. خود گفتگوست که مهم است .مراقب باشید از کنار آنچه مصرف و دریافت می‌کنند به‌سادگی نگذرید. از ایشان بخواهید به پیام‌هایی فکر کنند که در پشت چیزهایی است که تماشا می‌کنند.
🔸لطفا من را دوست داشته باشید! ▫️گوشی‌های موبایل به بچه‌ها توجه می‌کنند. برای بچه‌ها وقت می‌گذارند. با هشدارهایشان بچه‌ها را دائم صدا می‌کنند. همیشه در دسترس هستند. با بچه‌ها بزرگ می‌شوند و به آن‌ها محبت می‌کنند. با شادی بچه‌ها شاد می‌شوند و با غم آن‌ها ناراحت. ▫️اگر کسی در شادی شما شادی کند و در غم شما ناراحتی، شما دوستش ندارید؟ اگر کسی برای شما دائما وقت بگذارد و تلاش کند شما را سرگرم کند و بخنداند به مرور زمان به او علاقه‌مند نمی‌شوید؟ ▫️فرزند شما آدم است. دِل دارد. نیاز به محبت دارد. نیاز دارد کسی برای او وقت بگذارد و سرگرمش کند. نیاز دارد کسی به او توجه کند. 🚨فرزندتان نیاز دارد دوستش داشته باشید. Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجله تربیتی خورشید بی نشان
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 🔸🔸#تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔹🔹فصل اول🔹🔹 ««قسمت هشتم»» مسیر آمبولانس ها تا
🦋💐💚💐 {﷽} 💐💚💐🦋 🔸🔸 🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت نهم»» کمپ-دفتر پذیرش زن و شوهری جوان به نام های شاپور و آرزو در حال صحبت کردن و چانه زدن با مسئول پذیرش کمپ بودند. شاپور وسط حرفاش با عصبانیت پرسید: چرا نه؟ اگر قرار باشه همه کنار هم باشن و تخت ما و بقیه به هم چسبیده باشه، شما جون و آبروی مردمو تضمین میکنی؟ مسئول پذیرش: نه من و نه هیچ کسی هیچ چیزو اینجا تصمین نمیکنه. مثل اینکه حواست نیست اومدی کجا! مگه اینجا هتل المپیک آنکاراست که ... شاپور حرفشو قطع کرد و گفت: حداقل یه کاری کن که جای ما یه کنج دنج باشه یا مثلا اتاق شلوغ و پر از مرد و اینا نباشه. مسئول پذیرش گفت: سن و سال من به اندازه پدرت هست. از چیزی که میگم ناراحت نشو ... اما اینجا برای دو تا دونه ساندویچ آدم میکشن چه برسه به .... (نگاهی به آرزو کرد که یه گوشه ایستاده و سرشو انداخته پایین) چه برسه به اینکه زنت هم جوونه و هم خوشکله! شاپور با تندی گفت: حواست هست چی میگی پیری؟ درست حرف بزن! مسئول پذیرش: من دلم برای مظلومیت این دختر سوخت که این حرفو زدم. گفتم که بیشتر مراقب خودت و زنت باشی. وگرنه من که امروز و فرداست که بازنشسته بشم و از این سگ دونی برم. مسئول پذیرش یه برگه داد به شاپور داد و شاپور هم بدون خدافظی با آرزو اتاق را ترک کرد و رفت. اما چشمای مسئول پذیرش همچنان دنبال شاپور و آروز بود و سری به نشان تاسف تکون داد و به کارش ادامه داد. مسئول پذیرش صدا زد: نفر بعد! نفر بعد که یک مادر و دختر بودند، نزدیک اومدند و خودشون را معرفی کردند. معصومیت از چهره دختره میریخت. مسئول پذیرش پرسیید: اسمش چیه؟ چند سالشه؟ مادر دختر گفت: اسم خودم؟ مسئول پذیرش گفت: نه ... دخترت. مادر دختر: فهیمه. لال مادرزاد هست. 15 سالشه. مسئول پذیرش پرسید: چرا اینقدر زرد شده؟ مریضی خاصی داره؟ مادر دختر گفت: مریضی خاصی نه ... ترسیده. 🔶🔷🔶🔷🔶🔷 تو اتاق 13 هر کسی به خودش مشغول بود. یه عده مرد دور هم داشتن ورق بازی میکردند. یه عده زن قهقهه میزدند و همدیگه رو دس مینداختند. بابک هم داشت با گوشیش ور میرفت و به هاکان پیام میداد. هاکان پرسید: راحتی؟ بابک جواب داد: اصلا! هاکان: عادت میکنی. فقط تلاش کن زنده بمونی. اگه کاری که میگم انجام بدی، راحت تر میگذره. بابک: باید چیکار کنم؟ هاکان: تلاش کن یه مرد حدودا 40 ساله به اسم تیبو پیدا کنی. بابک: چطوری پیداش کنم؟ نمیتونم که برم بگم فلانی را صداش کنین. هاکان: شاید لازم بشه همین کارو بکنی. بابک: خب حالا مثلا پیداش کردم. که چی بشه؟ هاکان: دیگه کلا با اون هماهنگ باش. خودش بهت میگه چیکار کن. در حین پیامک های بابک و هاکان، شاپور و آرزو وارد اتاق شدند و سرگردان به این و اون نگا میکردند. شاپور با چشماش دنبال یه جا میگشت که خودش و زنش بتونن اونجا بخوابن و بساطشون پهن کنن. شاپور دید اون ته جا هست. به آرزو اشاره کرد که دنبالش بره. همین طور که داشتن رد میشدند، مردها حرفاشون قطع میکردند و برمیگشتن و به آرزو نگا میکردند. نگاهای آزار دهنده و چندش آور. از بابک هم گذشتند. بابک یه نگا به شاپور انداخت و یه نگا به آرزو کرد و دوباره برگشت سر گوشیش و به کارش ادامه داد. شاپور و آرزو نشستند یه گوشه. متوجه نگاه های بد دیگران شده بودند. دیگران هم زیر لب با هم درباره زیبایی و جذابیت آرزو صحبت میکردند. آرزو با صدای آروم و دلهره ای که داشت به شاپور گفت: شاپور من اینجا احساس خوبی ندارم. شاپور که در حال باز کردن زیپ چمدان بود گفت: برگردیم پیش مادرم احساست بهتر میشه؟ روزی صد بار به خاطر زخم زبوناش گریه کنی بهتر میشی؟ آرزو گفت: من که چیزی نگفتم که اینجوری میگی. فقط از ترس و دلهره ام برات گفتم. شاپور: جاش نبود. به جای این حرفا بگرد ببین شارژم کجاست؟ آرزو که تلاشمیکرد دلهره اش کنترل کنه اما نمیتونست پرسید: شاپور تا کی اینجا هستیم؟ شاپور با بی حوصلگی گفت: نمیدونم. دیگه اینو نپرس. آرزو بغض کرد اما اشکشو خورد و شروع به گشتن در چمدان کرد. دو روز گذشت. وقت ناهار بود که از بلندگوی کمپ اعلام کردند که: وقت نهاره. اگه مثل دیروز صف را رعایت نکنین و یا دعواتون بشه، از همینم خبری نیست. برای بار آخر میگم: اگه دعوا بشه و یا صف به هم بریزه، تا شب چیزی به کسی نمیدیم. کم کم همه آماده شدند بروند بیرون و در صف غذا بایستند. بابک بیدار شد و یه نگا به گوشیش انداخت و آماده شد که بره تو صف. شاپور و آرزو هم رفتند تو صف. حدود 400 نفر تو صف در دو ردیف ایستاده بودند تا غذا بگیرند. اینقدر صف بلند و شلوغی بود و صداها در سالن میپیچید که حوصله و اعصاب برای کسی نمیگذاشت. زن و مرد و پیر و جوان و کودک و سیاه و سفید و ... قاطی هم ایستاده بودند و منتظر بودند که پنجره های تحویل غذا باز بشه و به اندازه یه کف دست نون و یه کاسه کوچیک آب خورشت بگیرن و بروند.
نگاه همه به پنجره ها بود که باز نمیشد. اون سالن پنجره به طرف هوای آزاد هم نداشت که هوا عوض بشه و بشه راحت نفس کشید. همه سفت و بی فاصله چسبیده به هم تا یه وقت کسی جاشونو نگیره و از بقیه عقب نمانند. هر کسی زیر لب با خودش یه چیزی میگفت. یه نفر میگفت: باز کن مادر لامصب! یه نفر دیگه: خفت از این بالاتر. باز کن دیگه. یه نفر دیگه: معلوم نیست دارن چه گهی میخورن که باز نمیکنن. یکی دیگه: خب اگه غذا آماده نبود پس چرا گفتن بیایید تو صف؟ ینی چی؟ در همین اوضاع و احوال، یکی دو نفر خانم حالشون بد شد و افتادند رو زمین. چون فشار صف زیاد بود و با موج جمعیت، آدما جابجا میشدند، ده دوازده نفر افتادن روی اون دو تا خانم بیچاره. اونا که زیر دست و پا گیر کرده بودند، شروع به جیغ و فریاد کردند اما اینقدر شلوغ بود که صدا به صدا نمیرسید. سه چهار نفر از مسئولان کمپ دراتاق کنترل، اطراف یک مانیتور ایستاده بودند و به مردمی که روی هم افتادند نگا میکردند و با صدای بلند میخندیدند. یکی از افسرا گفت: نگا کن. این پیرزنه داره خفه میشه! اینو گفت و با دوستاش خندیدند. یکی دیگه از افسرا گفت: له شد. دیگه با جارو هم نمیشه جمعش کرد. تا اینو گفت، صدای قهقهه شون بیشتر شد. یکی دیگشون گفت: نگا... نگا ... این پسره چه آدم عوضی هست. خودشو انداخته رو این دختره و بلند نمیشه. مثلا زیر دست و پا گیر کرده. با گفتن و شنفتن این جمله، همشون مثل خر قهقهه زدند. کسی که تو دوربین میدیدند داره له میشه فهمیه بود. فهیمه که زیر دست و پای اون پسر فرصت طلب و آشغال دست و پا میزد و داشت خفه میشد، بخاطر مشکل گویایی که داشت نمیتونست مادرشو صدا بزنه. پسره هم که فهمیده بود فهیمه لال هست، خیالش راحت بود که کسی متوجه نمیشه و تلاش میکرد همه چیزو عادی جلوه بده که مثلا زیر دست و پای بقیه است و نمیتونه بزنه به چاک. اما به خاطر اینکه خیالش راحتتر باشه، دستشو گذاشت رو دهان دختره تا فهیمه حتی نتونه صدا بدهو دستش رو دهان دختر زبان بسته بود و محکم فشار داد. صدای مادر فهیمه در فضا گم شده بود و دنبال دخترش میگشت و مرتب داد میزد «فهیمه ... فهیمه» ولی پیداش نمیکرد. اما چشم دخترک معصوم، مادرش را میدید ولی نمیتونست به مادرش بفهمونه که اونجاست و داره زیر دست و پا خفه میشد. درهمین اوضاع وحشتناک، افسر شماره یکی از افسرا که درحال کشیدن سیگار با پک بلند و عمیق بود گفت: وقتشه! تا اینو گفت، افسر شماره یک در بیسیم گفت: شروع کنین! ناگهان صدای سوت بلند اومد و درب کنار دو تا پنجره باز شد و 10 نفر با لباس پلیس ترکیه و با باتوم وارد شدند. جمعیتی که بهم ریخته بود، با دیدن این ده نفر، بیشتر بهم ریختند. اون ده نفر شروع کردند با باتوم، محکم به مرد و زن و پیر و جوان میزدند و همه را مثلا در یک صف مرتب میکردند. اینقدر بی رحمانه و از چپ و راست به مردم کتک زدند که دو ردیف از آدمای خونی و کج و کوله با فاصله یک متر از هم ایستاده بودند و صف، تا دویست متر خارج از سالن کشیده شده بود. وقتی کار اون ده نفر تمام شد و همه در صف ایستادند و کسی جرات جیک زدن نداشت، بابک که نفر ششم یا هفتم ایستاده بود و گوشه پیشونیش هم خونی بود، یه نگاه به پشت سرش و اطرافش انداخت ببینه چه خبره؟ که با صحنه وحشتناکی مواجه شد! دید جنازه هفت هشت نفر رو زمین افتاده. ده دوازده نفر هم مجروح و بی حال، نای حرکت و تکون خوردن نداشتند و خارج از صف افتاده بودند رو زمین. اما در بین همه اونا ... جنازه فهیمه ... خیلی مظلومانه ... با چهره ای که کبود شده بود و مشخص بود ناشی از خفگی هست، به چشم میخورد. مادره که یه گوشه افتاده بود، خودشو به زور روی زمین میکشوند و تا به فهمیه برسونه. وقتی چهره سیاه اون دختر مظلوم را دید و فهمید که خفه شده، تحمل نکرد و با جیغ بلند فریاد زد: «فهیمه!» و غش کرد. ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour Join @khorshidebineshan
🔺واکنش‌ کامران قاسمپور نسبت به حواله واردات خودروی خارجی به بازیکنان تیم ملی فوتبال : 🔹 ما داریم میریم جام جهانی ولی کسی حواسش نیست قهرمان جام جهانی هم بشیم حواله ی خودرو نمیگیریم @khabarbazz🌐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ┄┅══🦋🦋﷽🦋🦋 🦋اولین ســـــلام صبــحگاهے تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان 🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐 🦋🌺السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان🌺🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋 🌹 🌹 🦋🌺 الْسَلاٰمُ عَلَيْكَ يَا أبا عَبْدِ اللهِ وعلَى الأرواحِ الّتي حَلّتْ بِفِنائِكَ ، عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللهِ أبَداً مَا بَقِيتُ وَبَقِيَ الليْلُ وَالنَّهارُ ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ ،السَّلام عَلَى الحُسَيْن ، وَعَلَى عَليِّ بْنِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أوْلادِ الحُسَيْنِ ، وَعَلَى أصْحابِ الحُسَينِ.🌺🦋 🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐🦋💐 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @khorshidebineshan
Farahmand-Doaa-Ahd_SoftGozar.com.mp3
9.72M
🌺 ═══✼🍃🌹🍃✼═══ دعای عهد کم حجم ✨🕊الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🕊✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کریم استاد معتز آقایی حدود۳۰دقیقه ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ ظهور فرمانده ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ به نیابت از عج هدیه به محضر # شهدای کربلا علیهم السلام ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔆💠🔅💠﷽💠🔅 💠🔅💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅 🔅 ✳️نکاتی در مورد رنگها ✍براي شدن ، از بشقاب و روميزي آبي رنگ استفاده کنيد. رنگ آبي راکم مي‌کند اگر هستيد وسايل اتاق خواب را به رنگ بنفش درآوريد يا از چراغ خواب به رنگ بنفش استفاده کنيد. رنگ بنفش آرامش دهنده و خواب‌آور است اگر هستيد و فشار عصبي طاقت شما را بريده است، از رنگ سبز استفاده کنيد. رنگ سبز آرامبخش است و فشار خون را کاهش مي‌دهد افراد لباس زرد رنگ بپوشند. غذاهاي زرد بخورند و رنگ زرد را اطراف خود بجويند. رنگ زرد سطح انرژي را بالا برده و مانع افسردگي مي‌شود اگر بي‌حال و حوصله هستيد، رنگ نارنجي را انتخاب کنيد، هنگام استحمام صبحگاهي از حوله و ابزار نارنجي استفاده کنيد، رنگ نارنجي. بي‌حالي شما را از بين مي‌برد اگر از رنج مي‌بريد، ميوه‌هاي قرمز رنگ مانند گيلاس و گوشت قرمز مصرف کنيد. 👖اگر مشکلي پيش روي شماست، از رنگ نيلي استفاده کنيد، رنگ نيلي کمک مي‌کند تا بهتر بينديشيد . ☜【طب شیعه】 🍏 @khorshidebineshan 🌿 🔅 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔆💠🔅💠🔅💠🔅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ سلام دوستان میزبان امروزمون برادر میثم هست🥰✋ *شهید بـےسرے ڪه سنگــ مزار ندارد*🥀 *🌷شهید میثم مُدواری* تاریخ تولد: ۲۳/ ۲ / ۱۳۶۳ تاریخ شهادت: ۱۶ / ۸ / ۱۳۹۴ محل تولد: تهران محل شهادت: سوریه *🌷همسر شهید← رمز گوشی همدیگه رو می‌دونستیم ولی سر گوشی هم نمی‌رفتیم🪄بعضی وقت‌ها گوشی هم رو عوض می‌کردیم؛🖇️ایشون می‌رفت پیامهای‌ تلگرام من رو میخوند،🤳🏻 منم‌ میرفتم‌ تلگرامش رو میخوندم💌🤳🏻یه عالمه میوه براش پوست می‌کَندم میذاشتم تا بخوره؛🥒 تهِ میوه رو خودم می‌خوردم! می‌گفت چرا خودت نمیخوری؟🥝می‌گفتم وقتی تو میخوری بیشتر به من می‌چسبه!(:🌙بعضی وقت‌ها یه جاهایی میرم یا یه‌ چیزایی میبینم، واقعاً دلم براش تنگ میشه🥀احساس می‌کنم پیشم نشسته!🥀همرزم← شب عملیات تا صبح من و شهید محمدخانی و میثم زیر یک پتو از سرما لرزیدیم❄️میثم قبل از نماز صبح بلند شد📿 وضو گرفت تا نماز شب بخواند📿 نماز شب را خواند و این آخرین نماز شبش بود🥀قبل از اینکه بزنیم به خط گفتم: میثم نیتت صاف شد؟⁉️ نگاهم کرد و با یه لبخند گفت: صاف صاف💫 از این صاف صاف گفتنش تا لحظه‌ای که غسل خون کرد چند لحظه هم نشد🕊️همسرش← بعضی ﺭﻭﺯﻫﺎ به من می‌گفت ﺍﮔﺮ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ پیکر بیﺳﺮ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﻣﯽﻛﻨﯽ؟»🥀 همینطور هم شد🥀در اثر اصابت گلوله توپ به سرش بی سر شد🥀و به آرزوی خود رسید🕊 بنا بر وصیت میثم، مزار او در بهشت زهرا(س)🌙همانند مولایش امام حسن مجتبی(ع)،💫بدون سنگ مزار🥀در کنار برادرش شهید مسعود مُدواری می‌باشد*🕊🕋 *شهید میثم مُدواری* *شادی روحش صلوات* 🌹🍃🌹🍃 Join @khorshidebineshan
👨‍👦تک فرزندی❗️ 🔻کارشناسان تربیتی معتقدند یک فرزند را تربیت کردن سخت تر از چند فرزند تربیت کردن است... 👨‍👧‍👦چند فرزند داشتن تربیت را آسان می کند! ⬇️ چون خود فرزندان زمینه ی تربیت را برای یکدیگر فراهم می کنند. ⬇️ مثلا: وقتی شما می خواهید فرزندانتان داشته باشند؛ 📍قطعا وقتی چند فرزند در کنار هم در یک باشند، ✅ این اتفاق راحت تر رقم می خورد✅ 📌وقتی فرزندان تعدادشان بیشتر می شود: ✅ در آنها بیشتر می شود. ✅ در آنها بیشتر می شود. ✅ شان بیشتر می شود. ⚠️باید حداقل سه فرزند داشته باشیم؛ ❇️ تا بتوانیم زمینه ی خوبی برای تربیت فرزندانمان در خانواده فراهم کنیم. 📝استاد تراشیون Join @khorshidebineshan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا