🔴 همه آنهایی که وعده واکسن خارجی میدهند، میدانندکه برای واکسیناسیون ۸۰ میلیونی گزینهای جز تولید نیست که اگر واردات میسر بود تا امروز با تمام مکاتبات و مذاکرات محقق میشد!
اما چرا عدهای از موفقیت واکسن تولید داخل اینهمه هراس دارند؟!؟
*علیرضا وهاب زاده *
✍️بیداری ملت
@bidariymelat
🔹بار چندم است که تیم مذاکره کننده شروط تعیین شده توسط رهبری را زیر پا می گذارد؟!
تحریمهای سازگار و ناسازگار با برجام خلافِ شرط رهبری مبنی بر رفع تمامی تحریمهاست!
رفعِ گام به گام تحریمها برای بازگرداندن ایران به تعهدات برجامی و هواشدن غنیسازی ۲۰ و۶۰٪، خلافِ منافع ملیست...
✍️علی قلهکی
🔴 بیداری ملت
@bidariymelat
@bidariymelat
🔴 فتنه ی تاخیر در انتخابات
می گویم دولت می خواهد انتخابات را به تعویق بیاندازد تا پروژه ی ناتمام خود یعنی ویرانی کامل ایران را به سرانجام برساند
📌می گویند پس مگر رهبری می گذارد که انتخابات یک روز عقب یا جلو بیوفتد؟
می گویم دولت آنقدر آمار تعداد افراد کرونایی را حتی به دروغ بالا خواهد برد تا دو قطبی سلامت یا انتخابات شکل بگیرد، در اینصورت اگر رهبری دستور به برگزاری انتخابات بهنگام بدهد مردم می گویند نظام برای سیاستش حتی به جان مردم هم رحم نکرد اگر هم رهبری کار را به تاخیر بیاندازد این رئیس جمهور تربیت شده در انگلیس ایران را نابود خواهد کرد
📌می گویند پس چاره چیست؟ لابد باید برای مردم بصیرت افزایی کنیم؟
می گویم بلی اما پروتکل های کرونایی تمام اجتماعات مردمی را ممنوع کرده است و عملا هیچ پل ارتباطی میان ما و مردم نیست.
📌می گویند می توانیم برای اطلاع مردم از فرصت فضای مجازی استفاده کنیم
می گویم چگونه می خواهی از بستر کاملا رها شده ای استفاده کنی که کاملا تحت تسلط دشمن است، باز خدا خیر بچه های انقلابی بدهد که اندک ظرفیت های بومی برای ما ایجاد کردند.
📌می گویند پس چاره چیست؟
می گویم؛ ورود فوری مجلس و قوه ی قضائیه برای مدیریت فضای مجازی قبل از شروع فتنه و فضای غبارآلود انتخابات
✍️ #رضا_خانعلی_زاده
#قانون_حمایت_از_حقوق_کاربران
#ورود_جدی_قوه_قضائیه
✍️بیداری ملت
@bidariymelat
🔴پرس تیوی: آمریکا میخواهد تحریمها را تعلیق کند، نه لغو!
واکنش عراقچی و رسانههای دولتی:منابع آگاه پرستیوی اصلا مطلع نیستند!
وزارت خارجه آمریکا: همه تحریمها را لغو نمیکنیم، هیچ تضمینی هم نمیدهیم!
دولتیها که پرستیوی را متهم به دروغگویی کردند، حالا چرا خفهخون گرفتند؟!
✍️محمد پازوکی
✍️بیداری ملت
@bidariymelat
سلام روزتان مهدوی
🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرستید تا ان شاءالله #تاتلاقیخطوطموازی* تقدیم نگاه مهربانتان شود☺️👇👇👇
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#سهم134
-شاهین خواهش...
-نه بهار گوش کن وقت نیست..الان امیراحسان دنبال ماشینمونه.با بهت گفتم:
-چی؟؟؟
-ساکت باش و فقط گوش بده..وقتی اتوبوس رو نگه داشتن؛تو رو پیدا میکنن.وقتی دیدیشون
اینجا دیگه به تو بستگی داره چقدر ماهرانه عمل کنی.گریه زاری کن بگو میخواستیم تورو به
عنوان اشانتیون تو معامله به عربا بدیم.
صدایم از هیجان جیغ شده بود.با ناباوری گفتم:
-احمق تو چیکار کردی؟! وای!! نمیشه شاهین! اون مامورای معامله دیدن که منو تو چقدردوستانه بودیم!
غیر منتظره فریاد کشید میدانم دست خودش نبود:
-خنگ!! اینجاهاشم من یادت بدم؟!!!
بگو مجبور بودی..بگو تهدید شده بودی! چه میدونم! یه
"..." بخور!
مسافرا با تعجب برگشتند و نگاهمان کردند:
-نه نه شاهین کی خبرشون کردی؟!
-به سمیه گفتم همون دخترجنوبیه..از خودمونه...بهش گفتم زنگ بزنه آگاهی بگه دوتا آدم مشکوک اومدن سوئیتش که همش دعوا دارن
اینجوری امیراحسانم به پاکیت پی میبره...
صدای آژیر ماشین های پلیس که اتوبوس را محاصره کرده بودند بلند شد
با وحشت نگاهش کردم وگفتم:
-چطوری قرارمون رو لو داده؟
-اینکه اتفاقی شنیده ساعت هشت شب میرن ترمینال که برن تهران...
-توچی؟! توچی میشی؟!!! شاهین؟!
صدای پلیس میامد که هشدار میداد ایست کنیم
دستم را گرفت ومن هیچ یادم نبود باید عصبی بشوم.باید بزنم در گوشش به گریه افتادم وجیغ
کشیدم:
-شاهین با تو ام؟!
مات ومحو صورتم گفت:
-من عادت دارم چیزایی رو که دوست دارم رها کنم.
برو....
مثل هفت سال پیش که برای راحتی من گذاشت بروم و من بخاطر سن کمم درک نکردم از عشق زیاد تنهایم گذاشت.با التماس گفتم:
-توچی؟ توچی شاهین؟
خودش فوری دستش را کشید وگفت:
-حواسم نبود عشق من وفادار شوهرشه...برو گلم.قوی باش
اتوبوس نگه داشت و شاهین فریاد
کشید:
-برو خودت تا نیومدن بالا!
مسافرها با وحشت "چرا چرا و چی شده چی شده" میکردند
نمیرفتم و مات شاهین بودم با حرص تقریباً پرتم کرد وگفت:
-گم شو سریع...
و من میدانستم عصبی باشد فحش میدهد.چیزی در دلش نیست
در اتوبوس باز شد وپلیس ها مثل مور وملخ ریختند داخل..خودم به سمتشان دویدم وجلوی
پایشان خوردم زمین.
واز ته دل زار زدم.
محمد با شگفتی جلویم زانو زد وبلند گفت:
-یا حضرت عباس!
بعد برگشت وبه بقیه که درحال بالا آمدن بودند با صدای بلندی گفت:
-برید امیراحسانو صدا کنید...برید..
روبه من با دلجویی گفت:
-زنداداش گریه نکن..
بلند شد و اسلحه اش را آماده کرد.از رویم رد شد ومن با وحشت جیغ کشیدم:
-نه!!
گردن کشیدم وجای خالی شاهین نور به چشمانم داد.
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
@khorshidebineshan
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#سهم135
محمددرهمان حال که دودستی اسلحهاش را چسبیده بود و پشتش بمن بود گفت:
-کوش؟
از گریهای که حاصل خوشحالی فرارشاهین بودصدایم دورگه شده بود:
-نمیدونم.
فریادزد:
-بگو نترس.
تمام مسافران زرد کرده بودند.
-بخدانمیدونم. اونجا بود...همه شاهدن...
متعجب نگاهم کرد و گفت:
-الان با توبود؟
سرتکان دادم. محمدیادش رفته بود که همیشه بمن احترام می گذاشت چرا که دومین داد وحشیانهاش را کشید و گفت:
-چرا زودتر نگفتی فرارکرده؟
زهره ترک شدم وگریهام بندآمد.متوجه شد من راترسانده.فوراً از کنارم ردشدوازپلههای اتوبوس پایین رفت.
دوسربازآمدندوبااحترام خواستندپیاده شوم.
صندلی را گرفتم وبا لرزپایین رفتم.
باورم نمیشداین همه پلیس برای دونفر!
🌼زکیه اکبری🌼
@khorshidebineshan
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#سهم136
دورتادور ماشین بود ومن از مهربانی شاهین دوباره گریهام گرفت. تازه فهمیدم چرا با اینکه میدانست حالم بداست؛ خودش جلوی پنجره نشست. حتما میخواست وقت تلف نشود و زودتر فرارکند.میدانست من حتما دیر میجنبم... یا اینکه از بین آن همه ماشین مجهز آنی را انتخاب کرد که پنجرهی بزرگی داشت...
حداقل یک نیروی خانم همراهشان نبود به داد من برسد. با زانوانی لرزان و بدنی که دیگر در هوای جنوب حس گرما نداشت بلکه یخ زده بود به سمت ماشینهای پلیس رفتم.
سرما، هیجان، استرس، همه دست به دست هم داده بودند تا من مثل یک بید مجنون باشم. همه با احترام کنار کشیدند و دیدم که محمد از دود دارد امیر احسان را آماده میکند. سرش بالا آمد و من ثابت ماندم.
لبهایم را گاز میگرفتم و تندتند نفس میگرفتم. تمام ماموران قانون ساکت شدند.
دیگر صدای بیسیمها و آژیرها نمیامد. امیر احسان مات و مبهوت بود. حس میکردم باید آب دهانم را قورت دهم اما خشک بود.
ادامه دارد....
@khorshidebineshan
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
🦋💐💚💐 ﷽ 💐💚💐🦋
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#سهم137
دراین مدت تمام آب بدنم خشک شده بود.
دیگر به زمزمه های محمد گوش نکرد وبا آخرین
سرعت به سمتم دوید.
وقتی جلوی آن همه غریبه آن هم زیردستانش محکم به آغوشم کشید،فهمیدم که در دروغ گفتن راحت تر شده ام! معلوم بود از من دلگیر نیست.
دیگربرایش مهم نبود ما را میبینند،بد است، زشت است.
سرم را به سینه ی ستبرش فشرد وهردو نشستیم
باگریه در آغوشش زار زدم.
روی سرم را بوسید وبا بغض گفت:
-خدایا شکرت...شکرت...
دودستی سرم را گرفت و در چشمهایم زل زد:
-بهار...
وبرای اولین بار گریه کرد!! دو قطره اشک همزمان از چشمانش چکید و دوباره سرم را به سینه اش فشرد
دیوانه شده بود!! چرا که با صدای بلند فریاد زد:
-خدا شکرت!!
تمام همکارانش تحت تأثیر قرار گرفته بودند.
دانه دانه می آمدند ودست روی شانهاش میگذاشتند
و من رویم نمیشد بگویم خفه ام کردی! نفس بند آمد انقدر که من را فشرد.
ابراز محبتش هم خشن شده بود.
محمد یک لیوان یکبار مصرف آب پرتقال به سمتم گرفت :
-امیراحسان بذار اینو بخوره حالش بده.
ناچار رهایم کرد و من لیوان را گرفتم
امیرحسام با هیجان گفت:
-بهار؟
جلوی پایم زانو زد و شنیدم که امیراحسان بلند به یک سرباز دستور داد برایم پتوبیاورند
گیج وگنگ بودم.
نمیتوانستم آنطور که باید خوشحال باشم.فکر شاهین دیوانه ام میکرد.
برای همین هیچ حرفی به دهانم نمی آمد.محمد به امیرحسام گفت:
-گرفتینش؟
وقلب من به دهانم آمد تا حسام حرف بزند:
-نه.فقط تیرخورد..کثافت مثل برق فرار کرد.
بغض کردم.
تیر خورده بود.
از ته دلم مطمئن بودم جانم برای امیراحسان در میرود وحسم به شاهین فقط یک ترحم بود.
بالاخره به حرف آمدم وباگریه گفتم:
-تیر؟! بهش تیرزدی حسام؟!
همگی با چشم های گشاد شده نگاه کردند
-آره بهار تیرزدم،چیزی شده؟!
از ته دل گریستم ودعا کردم به جای خاصی نخورده باشد.
امیرحسام با جدیت گفت:
-بهار توضیح میدی؟ سریع صورت جلسه ...
امیراحسان برای بار اول در روی برادر بزرگش ایستاد
وبا خشم گفت:
-حالش بده نمیبینی؟!؟
حتی من هم با تعجب نگاه کردم.
امیرحسام با اینکه جلوی زیردستانش خرد شد؛حالمان را درک کرد وبا ندامت گفت:
-ببخشید.حواسم نبود
و پشت امیراحسان زد.
احسان ایستاد وفریاد کشید :
-پس کو اون پتو!
سرباز دوید و به دستش داد و من احمقانه به این فکر کردم که این امکانات را از کجا می آورند؟! پتو..آب میوه..!
دورم را با دقت گرفت تا سردم نباشد.
کم کم از اطرافمان پراکنده شدند ومن چشم بستم.
کاش همه چیز همینطور خوب میماند.
امیراحسان حرف نمیزد.
فقط من را بغل کرده بود و نَنو وار تکانم میداد.
🌼زکیه اکبری🌼
@khorshidebineshan
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
#همسرانه
❌در رابطه ای که حرفی برای گفتن نداشته باشید، جنس رابطه خوب نیست❗️
🔻برخی رابطه ها اگر موضاعات عمومی و روزمره را مثل: احوالپرسی ، گزارش روزانه فردی، خرید کردن، بیرون رفتن و مهمانی ها و ... را از آن گرفت، هیچ حرفی و کلامی با یکدیگر ندارند.
🔻هرچند چنین موضوعاتی در حد معمول و معقول خوب و لازم است، ولی اگر کل رابطه را چنین موضوعاتی پر کرده باشد، زنگ خطری برای رابطه است که در دراز مدت کسالت آور و خسته کننده خواهد شد!
🔻عشق و #ازدواج همچون درختی است که باید به آن رسید و پرورشش داد تا به پیش برود، هرگونه بی توجهی باعث پلاسیده شدن و آسیب دیدن این رابطه می شود.
🔻کم توجهی، بی اهمیتی، بی ارزشی، بی تفاوتی و بی علاقگی به جایی منتهی می شود که دیگر همه می پذیرند که این رابطه تمام شده است. و آنوقت است که نگاه انسان بدنبال شروعی تازه ( #خیانت، #جدایی و ... ) می رود که خود شروع فجایع بعدی است
•┈┈••✾•✾•••🎀•••✾•✾••┈┈•
#کانال_تربیتی_خورشید_بی_نشان
🏡 @khorshidebineshan 💞✿✿