▪️🍃🌹🍃▪️ 📗 #کتاب ( pdf) رایگان بصیرت حضرت زهرا علیه السلام نویسنده؛ اصغر طاهرزاده #فاطمیه 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen

#خواست_خدا ۲ دایی محمدم ساکن روستا بودند خودش و زندایی و پسراش خیلی با فرهنگ و با شخصیت بودند مونده بودم چرا هنوز توی روستا زندگی میکنند وقتی برای یکی از پسراش من رو خواستگاری کردند دایی گفت که پسرش توی روستا یه شرکت تولید مواد غذایی راه انداخته، من همون اول شرط گذاشتم و گفتم که برای زندگی به روستا نمیام و باید توی شهر برام خونه بگیره اونام قبول کردند. نامزدی ما یکسال طول کشید تا اینکه یه روز دایی صادق با ناراحتی گفت هنوز شرکتش به سوددهی نرسیده و نمیتونه توی شهر خونه بگیره... بعد هم گفت بخاطر سرکشی و مراقبت از شرکت باید فعلا به مدت یکی دوسال اول زندگیمون توی روستا ساکن بشیم و با این حرفش باعث شد با گریه و زاری طی یکماه تلاشم رو میکردم که حرفم رو به کرسی بنشونم ادامه دارد

مهدی جان چرا نمی آیید؟؟ دنیا تنگ و تاریک و سخت و طاقت فرساست و تنها آمید آخرمان تویی و بس 😭😭😭😭 #فرهنگسازی_حیا کلیپ های جذاب و دیدنی👇 🆔@farhangsaze_haya

#خواست_خدا ۳ یه روز صادق گفت نمیتونه با ادم خودخواهی که ذره‌ای برای کار و تلاش همسرش ارزش قایل نیست زندگی کنه و طلاقم داد... یه مدت توی خونه از طرف همه سرکوفت میشنیدم تا اینکه توسط یکی از آشنایان یکی که اهل تهران بود به خواستگاریم اومد و بعد از ازدواج یه خونه‌ی نقلی برام تهیه کرد ... وقتی شنیدم صادق داره اردواج میکنه و جهاز همسرش رو توی خونه‌ی روستا میچینند از اینکه ازش جدا شده بودم خوشحال شدم از زندگیم با همسرم رامین راضی بودم... اما شش سال بعد به خاطر نوعی بیماری ریه هرروز حالش بدتر میشد که دکترش گفت هوای تهران برای شوهرت سمه باید به یه روستای خوش آب و هوا برید پدرشوهرم اهل همدان بود بهمون گفت میتونیم به خونه‌ی قدیمی روستاشون بریم و ساکن بشیم ادامه دارد

﷽ #سلام_امام_زمانـم♥ ما زیر سایه ی شما سر و سامان گرفتیم! و این طور بی سر و سامان عشق شما شدیم! 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 #اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌹 🔱⚜🔱⚜⚜🔱⚜🔱 @khoshbakhtiii 🔱⚜🔱⚜⚜🔱⚜🔱

#خواست_خدا ۴ وقتی به اونجا رفتیم حالم گرفته بود چی فکر میکردم و به چه سرنوشتی دچار شده بودم روستای خوش اب و هوا اما بدون هیچ امکاناتی... درست شش ماه بعد برای اسام عید و دید و بازدید به تهران و منزل پدرم رفتیم وقتی فهمیدم پسرداییم صادق در بهترین منطقه‌ی تهران خونه خریده و مدتیه که به اونجا اومده حالم گرفته شد . درست سالی که من به روستا رفتم او موفق شده بود به شهر بیاد شرکت مواد غذاییش تبدیل به کارخونه شده بود و حالا میتونست سالانه درامد زیادی کسب کنه و هر سال یه خونه‌ی بهتر توی شهر داشته باشه روستایی که ما رفته بودیم مدرسه‌ش یه کلاس بیشتر نداشت چون تعداد ساکنین و دانش اموزانش کم بود شاید باورتون نشه کل دانش اموزان اون مدرسه ۹ نفر بودند ادامه دارد