#ناتوان 3 با اینکه خانواده داماد از مشکل من خبر داشتن اما قبول کردن و گفتند که مراسم نامزدی را زودتر انجام بدیم. یک هفته بعدش با هم نامزد شدیم بیشتر از همه پدرم خوشحال بود آخه قرار بود از دست من خلاص شه ! و همسایه‌ها دیگه کمتر بهش می‌گفتن که دختر چلاق داری! تمام سعیم بر این بود به کسی قرار بود باهاش ازدواج کنم علاقه داشته باشم. صادق پسر قد بلندی بود. با وجود دونستن عیبی که داشتم قبول کرده بود که باهام ازدواج کنه. هنوز یک ماه از نامزدیمون نگذشته بود که احسان با رفتاراش و تحقیراش عذابم می‌داد. فقط مسخره م می‌کرد و ادامو در می آورد. یه خواهر شوهر هم داشتم که زبونش خیلی تند بود . شب که اونجا دعوت بودیم بعد از جمع کردن سفره برگشتم پیش صادق طولی نکشید که صدای خواهر شوهرم بالا رفت‌. ادامه دارد. کپی حرام.

#ناتوان 4 با داد می‌گفت_ مامان به من چه که ظرف‌های اون دختر چلاق رو بشورم ؟ این حرف رو که شنیدم خیلی ناراحت شدم . نگاهی به صادق انداختم که انگار اصلاً براش مهم نبود. صدای مادر شوهرم بلند شد_ بس کن فرحناز الان صداتو می‌شنوه. صدای فرحناز بالاتر رفت_ خب بشنوه مامان! منم از روی عمد می‌کنم تا بشنوه شاید کمی خجالت بکشه و دست از این کاراش برداره. انقدر پرروئه بعد از اینکه ظرفا را داخل آشپزخانه گذاشت همونطور رفت نشست پیش شوهرش. واقعاً که مامان داداش من با این موقعیت باید با همچین دختری زندگی کنه که نه سالمه نه عقل داره! بهم برخورده بود وقنی که می‌دیدم صادق ساکت مونده بیشتر عصبی می‌شدم . با بغض به صادق گفتم_ می‌شنوی خواهرت چی داره میگه؟ بی‌اهمیت شونه بالا انداخت_ خوب بزار بگه! ادامه دارد. کپی حرام.

﷽ #قرآن_کریم🌸 اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم ثُمَّ صَدَقْناهُمُ الْوَعْدَ فَأَنْجَيْناهُمْ وَ مَنْ نَشاءُ وَ أَهْلَكْنَا الْمُسْرِفِينَ سپس وعده‌اى را كه به آنان داده بوديم، وفا كرديم. آن‌ها‌‌ و هركس را كه مى‌خواستيم [از چنگ دشمنانشان] نجات داديم؛ و مسرفان را هلاك نموديم! 📗سوره انبیاء آیه ۹ #اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌹 🔱⚜🔱⚜⚜🔱⚜🔱 @khoshbakhtiii 🔱⚜🔱⚜⚜🔱⚜🔱

#ناتوان 5 کلافه گفتم _ می‌شنوی خواهرت کلی بد و بیراه بارم کرد و سکوت کردی! صادق که بدجوری عصبی شده بود از کوره در رفت و به یکباره داد زد_ راست میگه خوب هستی! چلاق نیستی؟ اشک تو چشام جمع شده بود . نگاه‌های پدر شوهرم و برادر شوهرم بدتر عذابم می‌داد. بدون هیچ حرفی با بغضی که تو گلوم بود از جام پا شدم کیفم رو برداشتم که از خونه بیرون برم . صدای داد صادق بلند شد _ خوب گوش کن نرگس پاتو از این در بزار بیرون دیگه همه چیز تموم میشه . اشک توی چشمام جمع شده بود به سمتش برگشتم و بی‌اهمیت به حضور بقیه افراد خونه گفتم_ تو چه جور مردی هستی که می‌ذاری خواهرت هرچی از دهنش در بیاد بار من کنه ؟ من دارم حرفاشو می‌شنوم تو هم می‌شنوی اما خودتو به اون راه می‌زنی! صادق عصبی گفت _ خب حقیقتو گفته بهت برمی‌خوره؟ سری به نشونه تاسف تکون دادم که همون موقع خواهر شوهرم و مادر شوهرم عصبی از آشپزخانه بیرون اومدن رو به صادق گفت_ برادر من آخه این دختر کجاش به تو می‌خوره؟ همینطوریشم کسی حاضر نیست باهاش ازدواج کنه الان داره برای تو هم ناز می‌کنه. از فرحناز متنفر بودم که جای خاموش کردن آتیش اون دعوا داشت بدتر بین ما رو به هم می‌زد. ادامه دارد. کپی حرام.