#صدقه
قسمت اول
مدت زیادی بود که هرروز اتفاقات بدی برای خودمو همسرم پیش میومد.
محال بود دست به کاری بزنیم و اتفاق ناخوشایندی نیفته،مثلا ناشین سالم سالم بود تا باهم میرفتیم تو شهر یه دور بزنیم یهو وسط راه ماشین خراب میشد و خرج هنگفت و وقت زیادی برای تعمیر ازمون میگرفت.
یا مثلا وسیله ی برقی میخریدیم هنوز یک هفته از مصرفش نگذشته یکی از قطعاتش خراب میشد.
حتی گاهی اوقات به دلایل خیلی بیخود و بی اهمیت دعوای حسابی بینمون رخ میداد.
برای من و همسرم که همیشه در ارامش و صلح و صفا زندگی کرده بودیم این مدت خیلی سخت میگذشت و هربار به خودمون دلداری میدادیم که قضا و بلا بود حتما حکمتی در این اتفاقات هست.
یک روز مادرشوهر و خواهر شوهر بزرگم گفتند بخاطر این اتفاقات خیلی نگران زندگی و سلامتی مون بودند برای همین رفتند پیش دعانویس(رمال)و سرکتاب باز کردند و فهمیدند یکی هست که برامون طلسم گرفته.
برای همین باید باطل السحر از همون رمال بگیریم.
ادامه دارد...
#صدقه
قسمت دوم
منو همسرم که اصلا به سحر و جادو اعتقادی نداشتیم بظاهر ازشون تشکر کردیم و قول دادیم حتما نزد همون رمالی که ادرسشو دادند بریم.
اما بعدا کلی به افکار ساده لوحانه ی این بندگان خدا دلمون سوخت که چه براحتی گول رمال از خدا بیخبر رو میخورند.
همون شب همسرم گفت: من مدت زیادیه که چون صندوق صدقه ی سر کوچه مون رو برده اند صدقه نمیندازم تو چی؟
صدقه میدی؟
منم گفتم چون همیشه میگفتی صدقه میدی من دیگه از گردنم ساقط بود و این کاررو نمیکردم
تازه فهمیدیم همه ی این بلاها از کجا اب میخوره.
فردا صبحش همسرم که با مادرش تلفنی صحبت میکرد نتیجه ی صحبتهای دیشبمون رو گفت ولی مادرش معتقد بود که رمال تاکید داشته حتما و زودتر بریم سراغ باطل السحر چون یک نفر برای زندگی مون طلسم گرفته و تا باطلش نکنیم زندگی و سلامتی مون در خطره.
اما بعد از قطع کردن تلفن همسرم گفت هیچ نیرویی قوی تر از نیروی خداوند نیست.
ادامه دارد...