دوروز بعد رفتم پیش بابام از اینکه شوهذخالم اون رفتار رو باهام کرده بود و‌مامانم ازم حمایت نکرده بود به بابام شکایت کردم اونم اول زنگ زد به مامانم و‌هرچی از دهنش در اومد بهش گفت بعدم زنگ زد به شوهرخالم و کلی هم با اون داد و بیداد کرد اون شب زن بابام که فکر میکرد خوابیدم به بابام شکایت من رو میکرد بهش گفت کیمیا خیلی پرخاشگر و بی ادب بار اومده با همه سرجنگ داره اگه قرار باشه باردار بشم حق نداری این دخترو تو این خونه نگه داری... منتظر بودم بابام دعواش کنه اما فقط سکوت کرد... خیلی ناراحت شدم پنجشنبه هرچقدر منتظر شدم مامانم نیومد دنبالم بهش زنگ زدم جواب سربالا داد و گفت کار دارم و این هفته نمیام دنبالت هفته بعد هم نیومد اما من خودم زنگ زدم به اژانس و به زن بابام به دروغ گفتم ادامه دارد کپی حرام

🍃🌹🍃 🎬 کلیپ/به وقت معرفت ✘ سلطان خانه‌ی شماست: کودک شما ، قبل از هفت سالگی! ✘ اما دو جا، باید جلوی او بایستید، و این سلطان را محدود کنید. 🎙استاد شجاعی 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen

💢 افسران پیشرفت کشور 🔹 معلّمان، افسران سپاه پیشرفت کشورند. اگر حرکت عمومیِ پیشرفت کشور را به حرکت یک سپاه بخواهیم تشبیه بکنیم، افسران جوانِ این مجموعه عبارتند از معلّمان عزیز؛ مقام معظم رهبری

❌به تو چه گوها آیا متوجه شدید همه به هم مربوطیم؟؟؟ ❌شلوارک پوشا دیدید چه کسی واقعا زن زندگی آزادی برایش مهم است؟؟؟ ❌و تو سلبریتی نادان که با الگو دهی به دختران ما آنها را تا مرز نابودی کشیدی نتیجه کارت را دیدی ؟؟ باید تو هم جوابگو باشی ❌مسئولین چسبیده به میز و صندلی که نمی گذاری حجاب پا بگیره تو هم مسئولی و باید جوابگو خون این شهید باشی. ❌مادری که دخترت را از بچگی بی حجاب و بی حیا تربیت کردی دیدی نتیجه بی حیایی چه بود؟ ❌و اما ما مذهبی ها که می ترسیم امربه معروف کنیم که اینطور بی حیایی پا بگیره دیدید چطور شهید الداغی جانش را برای امربه معروف داد ❌و تو مرد بی غیرت کمی درس غیرت از شهید بیاموز ❌و تو دختر بی حجاب و بد حجاب نتیجه بی حجابی را دیدی که فقط طعمه برای لاشخورها شدی؟؟؟ 👈همه چیز در مورد شهادت حمیدرضا الداغی را اینجا ببینید. #حمیدرضا_الداغی 🆔@farhangsaze_haya

🍃🌹🍃 ⭕️ «تصویری زیبا و معنادار» از مراسم تشییع پیکر شهید #حمیدرضا_الداغی 🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen

الان مامانم میاد دنبالم و با آژانس راه افتادم توی راه گریه میکردم راننده که همسن و سال بابام بود با مهربونی پرسید چی شده منم از سر بی کسی همه چی رو براش تعریف کردم بهم گفت یه دختر داشتم هم سن و سال تو که توی تصادف از دستش دادم تو رو دیدم یاد اون افتادم تا برسم خونه مادربزرگم فقط گریه کردم اما وقتی رسیدم هرچی در زدم کسی درو باز نکرد دختر همسایه که با دختر خالم دوست بود بهم گفت محیا گفته امشب عروسی مامان تویه و همه شون رستوران دعوت شدند باورم نمیشد که مامانمم به فکر من نباشه و ازدواج کنه... راننده آژانس هنوز نرفته بود بهم اشاره کرد و سوارم کرد توی راه با گریه التماس راننده میکردم و میگفتم مامان و بابام دوستم ندارن تو منو ببر خونه خودتون... ادامه دارد کپی حرام