࿐჻ᭂ🍃🌹🍃჻ᭂ࿐ 🎬 #کلیپ «منشاء خیر» 🔅 تو زندگیمون هر خیری که به ما می‌رسه به واسطۀ امام زمانه.... 👤 حجت‌الاسلام حامد #کاشانی ـــــــــــــــــ🍃🌸🍃ــــــــــــــــ 🍃🌹«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم» ✅با زدن روی لینک زیر ۵ صلوات هدیه کنید👇👇 https://EitaaBot.ir/counter/d7czt #امام_زمان (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) ✨ #جمعه #ندبه

❣#قرار_عاشقے❣ 🎙دعای الهی عظم البلا اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ... •🌱•بَرقآمتِ‌دِلرُباۍِ‌مَھدے‌صلوات•🌱• 🌺ا#علی‌فانی #امام_زمان #جمعه

❌با ایجاد قحطی شدید در غزه که جهانیان چشمهاشون را به روی این همه جنایت بسته اند وشهید شدن بسیاری از نوزادن بر اثر گرسنگی ،آیا با حمله موشکی به قلب تلاویو ونابود کردن این غده سرطانی همه موافق هستید ؟آیا همه حمایت میکنید⁉️👇👇 2_بله ████████95% 1_خیر. ████5% اسراییل باید از صفحه روزگار حذف شود✌️

#برگزیدن 6 بعد از ازدواجشون مادرم فهمید که مژگان تو دوران عقد حامله بوده و منم این قضیه رو ازش پنهون کردم‌. برای همین تا مدت‌ها از دستمون ناراحت شد حتی به خونه داداشم محمد نمی‌رفت و به منم می‌گفت همه اینا زیر سر توئه که مدام از داداشت طرفداری می‌کردی. خیلی نگران بود و مدام می‌گفت آبروم پیش فامیل و آشنا میره. بابام با عصبانیت گفت خانم مگه چیکار کردن؟ زنش بوده ... بینشون صیغه محرمیت خونده شده . الان مشکل تو چیه؟ مامانم خیلی ناراحت بود تا وقتی که مژگان زایمان کرد و دوقلو به دنیا آورد که یه پسر و یه دختر بودن. از اینکه عمو شدم و دو تا دسته گل خدا بهمون هدیه داده بود خیلی خوشحال بودم. مامانمم با وجود بچه‌ها دیگه مثل سابق نبود... فرزانه رو خیلی دوست داشت مدام با بچه‌هاشون وقت می گذروند. همش می‌رفت خونه احمد یا به احمد می‌گفت بیان خونه ما و این دو تا فرشته تمام کدورتهای خانواده مارو از بین بردن. پایان‌. کپی حرام.

#زنداداشم‌مادرم‌بود ۱ پنج تا خواهر و برادر بودیم وقتی سه ساله بودم پدرم رو در بک سانحه از دست دادم شش ساله که شدم برادر اولم ازدواج کرد‌. همیشه مادرم بدگوییش رو میکرد و من هم ازش فراری بودم، وقتی ده ساله شدم همه برادرام ازدواج کرده بودند و درست زمانی که کلاس چهارم رفتم هرروز برادرام به خونمون میوموند و با مامانم سر موضوعی که هنوز نمیدونستم چیه دعوا راه مینداختن. میون حرفا و دعواهاشون همیشه حرف من بود و منی که نمیدونستم جریان چیه به جانبداری از مامانم بهشون میگفتم دیگه خونه‌مون نیان یه روز که دوباره این حرفو به برادرام گفتم برادر بزرگم رو به مامان ایستاد و با نشون دادن من گفت یکم از این بچه یاد بگیر ببین چقدر هواتو داره‌، ببین چقدر دوستت داره... اونوقت تو با بیرحمی میخوای با ادمی که دخترتو نمیپذیره ازدواج کنی؟ از حرفایی که زد تازه فهمیدم داستان از چه قراره... خیلی دلم شکست مامانم، تنها کسم میخواست ازدواج کنه. مامانم جواب داد اینهمه سال به پای شماها موندم همه تون دوماد شدین ، این دخترم چند صباح دیگه ازدواج میکنه میره سراغ زندگیش اونوقت من میمونم و پیری و تنهایی... ادامه دارد...