#داستان
شخص ساده لوحي مكرر شنيده بود كه خداوند متعال ضامن رزق بندگان است و به هر موجودي روزي رسان است.
به همين خاطر به اين فكر افتاد كه به گوشه مسجدي برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزي خود را بگيرد.
به اين قصد يك روز از سر صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد همين كه ظهر شد از خداوند طلب ناهار كرد.
هرچه به انتظار نشست برايش ناهاري نرسيد تا اينكه شام شد و او باز از خدا طلب خوراكي براي شام كرد و چشم به راه ماند.
چند ساعتي از شب گذشته درويشي وارد مسجد شد و در پاي ستوني نشست و شمعي روشن كرد و...
از «دوپله» خود قدري خورش و چلو و نان بيرون آورد و شروع كرد به خوردن.
مردك كه از صبح با شكم گرسنه از خدا طلب روزي كرده بود و در تاريكي و به حسرت به خوراك درويش چشم دوخته بود
ديد درويش نيمي از غذا را خورد و عنقريب باقيش را هم مي خورد بي اختيار سرفه اي كرد. درويش كه صداي سرفه را شنيد گفت:
«هركه هستي بفرما پيش» مرد بينوا كه از گرسنگي داشت مي لرزيد پيش آمد و بر سر سفره درويش نشست و مشغول خوردن شد
وقتي سير شد درويش شرح حالش را پرسيد و آن مرد هم حكايت خودش را تعريف كرد. درويش به آن مرد گفت:
«فكر كن اگر تو سرفه نكرده بودي من از كجا مي دانستم كه تو اينجايي تا به تو تعارف كنم و تو هم به روزي خودت برسي؟
شكي نيست كه خدا روزي رسان است اما يك سرفه ای هم بايد کرد!
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
📚 #داستان_کوتاه
روزی زنی با شوهرش غذا میخورد. فقیری درب خانه را زد. زن بلند شد و دید که فقیر است. غذایی برداشت تا به او بدهد.
شوهرش گفت: کیست ،؟
زن جواب داد،: فقیر است برایش غذا میبرم
شوهرش مانع شد تا اینکه جر و بحثشان بالا گرفت و کارشان به طلاق کشید.
سالیان سال گذشت و زن شوهر دیگری گرفت. روزی با شوهر دومش غذا میخورد
که فقیری در خانه را زد مرد در را باز کرد. دید که فقیری است که نیاز به غذا دارد. به خانه برگشت و گفت. : ای زن غذایی برای فقیر ببر.
زن فورا بلند شد و غذا را برد. اما با چشمانی پر از اشک برگشت.
شوهرش گفت چه شده ای زن.
زن گفت.: این فقیر که در خانه آمده شوهر قبلی من است.
مرد زنش را در آغوش گرفت و سپس رو به او کرد و گفت: من هم همان فقیری هستم که آن روز به در خانه شوهرت آمدم.
❗️هیچ گاه زمانه را دست کم نگیریم❗️
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
•°•|💔|•°•
شاید #تلنگࢪ
حاجـے•••
چجوࢪۍ ࢪوت میشہ اسم خودتو بزاࢪۍ منتظࢪالمہدے،سࢪباز گمنام امام زمان...
وقتۍ ࢪل داࢪۍ؟!
آها ببخشید...
شما ࢪل مذهبۍ داࢪید😏🙂
یڪم باخودت فڪࢪ ڪن!
ببین امام زمان؛همچین سࢪبازۍ میخواد؟!
اینجوࢪے بہ امࢪ ظہوࢪ ڪمڪ ڪہ نمیڪنۍهیچ!
ڪاࢪو سخت تࢪم میڪنۍواسہ جامعہ🥀
#اࢪتباط_بانامحࢪم
#بہ_خودت_بگیࢪ
#بدون_ٺعاࢪف
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت37
توی راه اون حرف میزد و من فقط گوش میدادم، انگار که گوشام از شنیدن حرفاش خسته نمیشد.
--پسرم همین جا منو پیاده کن.
با حرفش از فکر و خیال دراومدم.
--چی فرمودین حاجی؟
خندید و با نگاه خاصی بهم نگاه کرد
--گفتم جلوی بیمارستان منو پیاده کن که انگار تو باغ نبودی...
با حرفش خجالت کشیدم و شرمنده گفتم
--شرمنده. الان دور برگردون دور میزنم.
--نه پسرم نیازی نیست، خودم میرم.
--نه حاجی، این چه حرفیه......
تو راه کلانتری همش ذهنم به حرفای بابام درگیر بود.
صدای زنگ موبایلم منو از افکارم جدا کرد.
ماشینو یه گوشه پارک کردم و گوشیمو برداشتم ، اما با دیدن اسم ساسان، کلافه و عصبانی شدم.
دکمه وصل رو زدم.
--بله؟
با صدای آروم و شرمنده
--سلام.
خشک و جدی جواب دادم.
--سلام! کاری داشتی؟
--میشه ببینمت؟
--دلیلی واسه دیدن من وجود داره؟
--بخدا حامد اون جوری که تو فکر میکنی نیست.
--مهم نیس. الانم من باید برم کار دارم.
--آدرسو میفرستم بیا.
--گفتم که من....
بووووق!....بووووق..!
کلافه گوشیمو انداختم رو صندلی و سرمو گذاشتم روی فرمون.
--خدایا، چیکار کنم؟
ماشینو روشن کردم و رفتم طرف کلانتری.....
چند ضربه به در اتاق زدم.
--بفرمایید.
آروم در و باز کردم و رفتم تو اتاق.
--سلام جناب سرهنگ.
نگاهش به چیزی که داشت مینوشت بود و در همون حالت دستشو به طرف صندلی دراز کرد.
--بفرمایید بشینید.
--بله چشم.
سرشو بلند کرد
--عه آقای رادمنش شما هستین! خوبید؟ پدرتون خوبن؟
از احوالپرسی بابا از طرف اون یکم تعجب کردم.
--خوبم ممنون. بابا هم خوبه سلام داره خدمتتون.
به طرف در رفت و در رو باز کرد.
--نظری؟
--بله قربان.
--دوتا چایی بیار
--زحمت نکشید جناب سرهنگ.
--زحمتی نیست.
--راستش این چند روزه یه کاری پیش اومد نتونستم بیام. باعث شرمندگی شد.
--مشکلی نداره. راستش اون روز خواستم بیای که در مورد غلام ازت بپرسم.
اما دوستت به سوالای ما جواب داد.
--ساسان رو میگین؟
--بله. ظاهراً از اینکه همدست غلام شده بود عذاب وجدان داشت و همون روز اول همه چیزو گفت.
--پس چرا باهاش همدست بوده؟
--نمیدونم. میتونید از خودشون بپرسید.
--مگه آزاد شده؟
--بله. اظهارات روز اول نجاتش داد.
--که اینطور.
--بله.
همینجور که داشت مینشست پشت میزش به من خیره شد.
--و اما شکایت غلام از شما.
--جناب سرهنگ خودتون که میدونید، من فقط چند تا ضربه سطحی بهش زدم.
--بله متوجه هستم.
اما قانون واسه ضرب و شتم، مجازات قرار داده.
متفکرانه به من خیره شد
--ببینید آقای رادمنش، اظهارات شما، نیاز به شاهد داره.
سردرد عجیبی گریبان گیرم شده بود.
--الان شما میگید من چیکار.......
صدای تق تق در نزاشت حرفمو ادامه بدم.
--بفرمایید.
با باز شدن در چهره ساسان توی چهارچوب در ظاهر شد.
--سلام جناب سرهنگ. اجازه هست؟
--سلام جوون. بفرما.
کنار من روی صندلی نشست و زیر لب سلام کرد.
--خب جوون. اینجا چیکار میکنی؟
--نگاه سردش رو از من گرفت و به سرهنگ نگاه کرد.
--تموم حرفایی که حامد میزنه درسته.
--تو از کجا میدونی؟
--خودم با چشمای خودم دیدم.
--اما شواهد تو کفاف نمیده، ما نیاز به دوتا شاهد....
دستشو برد بالا
--اجازه بدین جناب سرهنگ.
بلند شد و درو باز کرد.
با ورود دوتا غول پیکری که با ساسان وارد شدن، تعجبم بیشتر شد.
--اجازه هست جناب؟
--بله بفرمایید.
--اینم از اون دوتا شاهد. الان دیگه حامد
یه نگاه به من کرد و ادامه داد
--زندان نمیره؟
--اگه شواهد شما و این دونفر بررسی و مورد قبول باشه، خیر!
--پس هر سوالی دارین از ما بپرسین....
تو اون لحظه نمیدونستم باید به معرفت ساسان فکر کنم یا به خیانتی که کرده بود.
ذهنم درگیر و خسته از افکار تکراری که
صدای ساسان افکارمو محو کرد.
--حامد؟
--بله.
--نشنیدی چی گفتم؟
--نه.
-- میگم پاشو بریم کارت دارم.
به سرهنگ نگاه کردم.
--پاشو جوون خدا رفیقای با معرفت رو واسه آدم نگه داره.
بعد از اینکه از اتاق خارج شدیم، اون دوتا مرد هم ازما جا شدن و رفتن.
نمیخواستم اونجا با ساسان حرف بزنم.
--دنبالم بیا.
سوار ماشین شدیم و بدون مقصد حرکت کردم.
توی راه نه ساسان حرفی میزد، نه من.
چشمم خورد به زمین خاکی که ته یه کوچه بود.
رفتم داخل کوچه و ماشینو وسط زمین پارک کردم...
دستامو کرده بودم تو جیب شلوارم و بی هدف به سنگای جلوی پام ضربه میزدم.
ورود چند حس مختلف، عصبانیت، خشم ،کینه و معرفت، به ذهنم منو خشمگین کرده بود.
با کشیده شدن کتفم از طرف سامان، خشمم لبریز شد دستشو پس زدم و با عصبانیت داد زدم.......
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
❇️ مراقب چرخهای پنچر زندگیتان باشید
☘️ زندگی مشترک ابعاد مختلفی دارد:
بُعد اقتصادی، بُعد عاطفی، بُعد جنسی و بُعد اجتماعی.
🍀 هر کدام از ابعاد زندگی مشترک، مانند چرخهای یک خودرو هستند که اگر پنچر باشند، نمیتوان مسیر زندگی را به درستی ادامه داد.
⁉️ چنانچه هرکدام از چرخهای ماشین زندگیتان دچار مشکل شده است، آن چرخ را پنچرگیری کنید تا به خوبی در جاده زندگی ادامه مسیر دهید.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
❇️ زن و شوهر باشید؛ نه چیز دیگری
⁉️ آیا ارتباط شما با همسرتان، رابطه زن و شوهری است یا رابطه پدر و فرزندی و یا رابطه عاشق و معشوقی؟
☘️ در رابطه همسری (زن و شوهری)، هم صمیمیت و عشق وجود دارد و هم مسئولیتپذیریِ دوطرفه.
🔶 در رابطه پدر و فرزندی، همه مسئولیتها متوجه یک نفر (پدر) است.
♦️ در رابطه عاشق و معشوقی، زوجین همدیگر را خسته میکنند و زود از هم میرنجند.
🍃 زن و شوهر باشید و لا غیر...
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
#مهم
همسرم مناسبت ها رو فراموش میکنه و این باعث ناراحتیمه😢
بعضی از خانمها شکایت میکنن از اینکه شوهرشون همه مناسبتها رو فراموش میکنه و اصلا توجهی بهشون نداره.
خیلی از خانمها فکر میکنن که چون شوهرشون اهمیتی به زندگی مشترکشون نمیده، همه مناسبتها رو فراموش میکنه، در صورتی که همیشه هم اینطور نیست. ممکنه به علت مشغلههای ذهنی و یا فشار کاری و اقتصادی هم باشه....
اگه شوهرتون مشغلههای فکری و ذهنی زیادی داشته باشه، مسلما ممکنه بعضی از موارد رو فراموش کنه و بهشون توجه نکنه. در این شرایط باید سعی کنید اون رو درک کنید و بدونید که مشغلههاش چیه که این قدر ذهنش رو درگیر کرده و صبور باشید تا رفع شن و ذهنش باز بشه تا بتونه روی مسائل مربوط به زندگی مشترکتون تمرکز کنه.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
#مهم
وقتی میبینید شوهرتون مناسبتها رو به خاطر نمیاره، بهش یادآوری کنید و علت رو بپرسید. اگه گفت که علتش مشغلههای ذهنی و فکریه، بگید که درکش میکنید و اگه به کمکی نیاز داره، میتونه روی شما حساب کنه تا کمی آرامش ذهنی داشته باشه اما اگه گفت براش مهم نیست که مناسبتها رو به خاطر داشته باشه، بگید که برای شما مهمه و دوست دارید بهشون توجه داشته باشید و جشن بگیرید، حتی جشنهای دو نفره و ساده.
وقتی بدونه که برای شما این موضوع مهمه، ممکنه بیشتر تلاش کنه و اهمیت بده تا به خاطر داشته باشه.
شما شروعکننده باشید و بهش یادآوری کنید
در مناسبتهای خاص اگه میبینید شوهرتون تبریک نمیگه و به خاطر نداره، شما به اون یادآوری کنید و جشن دو نفره بگیرید تا یک شب به یاد ماندنی بسازید و در یاد و خاطره اش هم ثبت شه.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
پنجشنبه است به یاد آنهایی
که دیگر میان ما نیستند
و هیچکس نمیتواند
جایشان را در قلب ما پر کند
نثار روح پدران و مادران آسمانی
و همه در گذشتگان بخوانیم
فاتحه و صلوات
روحشان شاد یادشان گرامی🌷
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
📣📣 قابل توجه خانم ها و آقایون در فضای مجازی
⛔️ از ميان همه عوامل ناامني در زندگي خانوادگي و در ارتباط با همسر،
خیانت های زناشویی بسیار خانمان برانداز است.
🔰توصیه می شود از هر آنچه که می تواند شرایط آن را مهیا کند دوری نمایید
👇
فضاهای مجازی متاسفانه امکانی فراهم آورده که شرایط برای رابطه با غیر بسیار فراهم شده است
روابطی که در ظاهر اصلا شکل خیانت ندارد ولی در باطن واقعا زمینه خیانتها را فراهم می کند
👌 لذا در مدیریت استفاده از این فضاها بسیارکوشا باشید.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
مرد غیـرتـے
خوب مـےداند
جایعکس های شخصی ⇣
↲در آلبومشخصیست
⛔️او هرگز زیبایـے
نـ↯ـاموسش را
حـ⇜ـراج چشماטּ آلوده
فضای مجازی نـ✘ـمـےڪند❣
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم:
اگر قرار بود دستور دهم كسی در برابر كسی سجده كند ، به زن دستور میدادم تا شوهرش را سجده كند
بحارالأنوار،ج ۱۰۳ ،ص۲۴۶
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت38
--چیهههه؟ چتههه؟ بگو نترس.
با عصبانیت خندیدم
--خیانت اون روزتو نبخشم؟
یا معرفت امروزتو فراموش نکنم؟
هاااان کدومش؟
همینجور که با عصبانیت حرف میزدم با دستم به عقب هولش میدادم که صبرش لبریز شد و هولم داد.
با یه حرکت از رو زمین بلند شدمو و با لگد انداختمش رو زمین، اونم از خجالتم در اومد و با مشت زد زیر چشمم.
دوتا دستاشو گرفتم و برش گردوندم.
همین که خواستم دستمو مشت کنم از فرصت استفاده کرد و با دستش صورتمو هول داد عقب.
اومد نشست روبه روم و با عصبانیت فریاد زد
--چه مرررگته حامد؟
اصلا مگه میزاری آدم حرف بزنه؟ همینجوری واسه خودت میبری و میدوزی......
یه مشک دیگه زدم زیر چشمش و انداختمش رو زمین.
یقشو گرفتم و سرشو آوردم بالا
--چه مرگمههه؟ یعنی تو نمیدونی چه مرگمه؟
اون از خیانتی که بهم کردی! اینم از امروز که واسم معرفت به خرج دادی؟
کدومو قبول کنم ساسان؟
کدوووومو؟
محکم یقشو ول کردم و خوابیدم رو زمین.
از یه طرف ساسان ناله میکردو از یه طرف من.
از موقعی که باهاش آشنا شده بودم، هر وقت از دست همدیگه دلخور بودیم، همین آش بود و همین کاسه.
یا من یا ساسان یه چیزیو بهونه میکرد و میفتادیم به جون هم.
اونقدر هم دیگه رو میزدیم که دوتامون خسته بشیم.
--حامد!
جواب ندادم.
بلند تر صدام زد
--حامد؟ مگه کری؟
منم از خجالتش دراومدم و صدامو بردم بالا
--چیههه؟
با آه و ناله از رو زمین بلند شد و همزمان دستشو به طرفم دراز کرد.
دستشو گرفتم و نشستم.
--پاشو بریم یه جا حرف بزنیم.
--ببین ساسان من جایی نمیام، مثل آدم حرفتو.....
صدای اذان بلند شد و باعث شد تا من حرفمو ادامه ندم.
با هزار زحمت از رو زمین بلند شدم و لباسام رو تکوندم.
دستمو به طرفش دراز کردم.
--بلند شو.
کنار هم راه افتادیم...
اونقدر سر و وضعمون به هم ریخته بود که اگه یه نفر مارو میدید از تعجب شاخ درمیاورد.
سوار ماشین شدم و به طرف مسجدی که اون اطراف بود راه افتادم.
--کجا داری میری؟
--مسجد!
با خنده بلندی که کرد کلافه دستمو دراز کردم تا بزنم توی سرش.
--ساسان دهنتو ببند.
دستاشو به نشونه تسلیم بالا برد
--باشه حالا چشماتو باز کن به کشتنمون ندی......
بعد از اینکه لباسمو تکوندم و به صورتم آب زدم، نگاهم به سیاهی که زیر چشمم بود افتاد.
تاسف بار سرمو تکون دادم و از سرویس بهداشتی خارج شدم....
نمازمو خوندم و رفتم توی ماشین.
به علامت سوال بزرگی که روی سر ساسان بود توجهی نکردم و راه افتادم.
جلوی رستوران نگه داشتم و ازش خواستم پیاده بشه.
--تو برو من برم لباسمو مرتب کنم میام.
بدون هیچ حرفی وارد رستوران شدم و یه میز رزرو کردم.
سرمو بین دستام گرفتم و به میز خیره شدم اما با نشستن شخصی روی صندلی روبه روم متوجه نازی شدم.
داشت تو چشمام نگاه میکرد.
با لبخند دندون نمایی دستشو به طرفم دراز کرد
--سلام حامد جون خوبی عشقم؟
اخم کردم و سرم رو انداختم پایین.
خیلی خشک و جدی جواب دادم
--سلام.
رفتاری که از من دیده بود بدجوری بهش برخورد.
--وا حامد؟ چته تو؟
--کاری دارین؟
با ناباوری ادامه داد
--نمیفهممت حامد!
--کسی بهتون گفته منو بفهمین؟
بغض کرد
--خیلی....
با صدای ساسان برگشتم و بهش خیره شدم.
با لبخند به طرف نازی اومد و باهاش دست داد و ازش خواست بشینه سر میز.
با اکراه به من نگاه کرد
--مثل اینکه حامد خان نرمال نیستن.
از اینکه بهم توهین کرده بود عصبانی شدم اما به مشت کردن دستمو و اخم بیشتر اکتفا کردم.
--باشه هرجور راحتی.
کیفشو زد به سینه ساسان و با صدای نازک ولوسی
--یکی طلبت.بهم برخورد.
با صدای درو شدن کفشاش سرمو بالا آوردم و نفس راحتی کشیدم.
--چته تو حامد؟ چرا عین سگ پریدی به این بدبخت؟
--مگه قراره چیزیم باشه؟
--والا از خودت بپرس.
--حرفتو بزن من باید برم.
سرشو انداخت پایین.
--بابت اون روز معذرت میخوام.
--همین؟ معذرت میخوای؟ اصلا واسه چی همچین کاری کردی که معذرت بخوای؟ چرا منو فروختی ساسان؟ چراااا؟
با بغض نگاهم کرد
--میخوای بدونی چراااااا؟
یادته چند بار بهت زنگ زدم و تو هر بار دست به سرم کردی؟ یادته اون روزی که رفتیم واسه آرمان لباس خریدیم؟
حامد اون روزی که اومدم دم خونتون میدونی چقدر غرورم شکست؟
من به پول نیاز داشتم حامد!
نازگل به عمل نیاز داشت و.......
گریه حرفشو قطع کرد.
چشمای همه به طرف میز ما برگشته بود.
بلند شدم و ازش خواستم بریم بیرون.
--پاشو ساسان.
باهم از رستوران خارج شدیم.
همین که نشست توی ماشین گریش شدت گرفت..
مظلومانه توی چشمام نگاه کرد.......
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁فرشته ای برای نجات🍁
قسمت 39
--من به پول نیاز داشتم حامد.
هربارم که خواستم به یه بهونه ای درموردش باهات حرف بزنم، نشد.
یه روز هم غلام من و دید و بهم گفت که هزینه عمل رو میده.
با این که میدونستم، غلام بدون دلیل هزینه عمل رو قبول نکرده، ولی دلو زدم به دریا و قبول کردم.
اما بعدش.....
یکم مکث کرد.
--وقتی بهم گفت، به یه بهونه ای تورو بکشونم اونجا، از خودم متنفر شدم.
اما اون خانوادمو تهدید کرد....
سکوت کرده بود و داشت به خیابون نگاه میکرد.
نمیدونستم باید چی بگم!
احساس شرمندگی میکردم.
با اینکه ساسان ازم کوچیک تر بود، اما خیلی زرنگ تر بود.
بیشتر وقتا بدون اینکه بهش بگم کارهامو واسم انجام میداد.
اما من نتونسته بودم کمکش کنم...
ماشینو یه گوشه پارک کردم و شرمنده بهش خیره شدم.
--ساسان؟
دلخور بود اما میخواست بروز نده.
--چیه حامد؟
--چجوری واست جبرانکنم؟
--چیو جبران کنی؟
--بخدا ساسان اون روزایی که میومدی پیشم حال و روز درست و حسابی نداشتم.
--ولش کن حامد. دیگه گذشته
--ساسان منو ببخش. تو همه جا پشتم بودی.امامن....
سرمو پایین انداختم.
با دستش چونمو گرفت و سرمو آورد بالا
مشکوک نگاهم کرد.
--ببینم حامد، از کی تا حالا بخشیده شدن از طرف من واست مهم شده؟ من نفهمیدم؟
اصلا بزار ببینم، واسه چی حال و روز خوبی نداشتی؟
--ساسان الان وقت این حرفاس؟
--پس وقت کدوم حرفاس؟
--قول میدی؟
--واسه چی؟
--هر موقعی که کاری داشتی بهم بگی؟
--اره. ولی قبلش باید بگم که من از پول غلام استفاده نکردم.
--یعنی چی ساسان؟
--یعنی اینکه یه روز قبل عمل ساسان، یه خیر پیدا شد و هزینه عملشو به عهده گرفت.
--پس پولای غلامو چیکار کردی؟
--دادم به نوچه هاش.
--ببینم ساسان، یعنی تو رفتی با پول آدم خریدی که واسه من شهادت بدن؟
--خب اره.
عصبانی داد زدم.
--تو غلط کردی.
--چتهه تو؟ میفهمی داری چی بلغور میکنی؟ بعدشم اونا که اون پولارو قبول نکردن.
از اینکه نصفه نیمه حرف میزد کلافه شده بودم.
--ساسان مثل آدم حرف بزن ببینم.
--بعد از اینکه از بازداشت گاه اومدم بیرون، رفتم سراغ اون دوتا غول پیکر. ظاهرا با سند آزاد شده بودن،
بهشون گفتم که هرچی بخوان، پول میدم تا شهادت بدن.
اونام معرفت به خرج دادن و پولارو قبول نکردن.
گفتن ما شاهد بودیم که غلام میخواست حامد رادمنشو بکشه.
هیچی دیگه پولارو هم بردم کلانتری، بهشون گفتم هر کار میخاید باهاشون بکنید.
--پس یعنی شهادت هایی که به نفع من دادن، حلاله؟
--وااای حامد. عجب سیریشی هستی تو! اره حلاله.
خندیدم و یه بشکن زدم.
--پس بزن بریم که یه ناهار توپ مهمون منی......
بعد از ناهار ساسانو بردم خونشون و توی راه زنگ زدم به مامانم.
--الو مامان جان؟
--الو سلام حامد. کجایی تو؟
--تو راهم دارم میام. چی شده اتفاقی افتاده؟
--نه اما ما نیم ساعته معطل توییم.
--ما؟ مگه غیر از شما کسی هست؟
--حامد جان دیشب بابات چی داد بهت؟ سردیت کرده؟
مگه مامان آرمان و اون حاج خانم رو جناب عالی نبردی بیمارستان؟
--آهان راستی حواسم نبود. حالا هر دوتاشون مرخص شدن؟
--اره. زود بیا مارو ببر خونه.
--چشم الان میام.
داشتم با خودم فکر میکردم که با وجود مامان آرمان و اون حاج خانم، باید یه چند روز از خونمون برم.
هیچ جا به نظرم نمیرسید.....
ماشینو روبه روی بیمارستان پارک کردم.
زنگ زدم به مامانم.
--الو مامان سلام. شما کجایید؟
--سلام حامد ما تو حیاطیم. بیا جلوتر من دارم میبینمت.
از دور مامانم همراه با دوتا خانم دیگه نشسته بودن رو نیمکت.
رفتم نزدیک و سرمو انداختم پایین و بهشون سلام کردم.
تا اون حاج خانم منو دید شروع کرد به قربون صدقه رفتن.
--الهی خیر ببینی مادر! اگه اون روز نبودی کی منو میاورد بیمارستان؟
الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده.
--شرمنده نکنید حاج خانم. وظیفس.
بهترید خداروشکر؟
--اره پسرم. به زحمتای مهتاب خانم.
مامانم با لبخند جواب داد.
--نه حاج خانم چه زحمتی؟
مامان ارمانو مخاطب قرار دادم
--شما بهترید؟
--بله خداروشکر. ببخشید خیلی بهتون زحمت دادیم. آرمان کجاس؟
--نه بابا این چه حرفیه. آرمانم با پدرم رفتن کارخونه...
مامانم و مامان آرمان کمک کردن حاج خانم بلند شه و رفتن به طرف ماشین.
همین که خواستم برگردم، به طرف ماشین، یه حسی بهم میگفت برم حال اون دختر رو بپرسم.
دویدم در ماشینو باز کردم تا نشستن.
--مامان جان، من یه کار کوچیک دارم، برم زود برگردم.
--باشه حامد زود برگردیا.
با چشم و ابرو به عقب اشاره کرد
--زشته مادر.
--چشم الان برمیگردم.
رفتم بخش CCU.......
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امشب
💫از خدایی که از همیشه
🌸نزدیکتر است برایتان
🌸عاشقانهترین
💫لحظات را میطلبم
🌸زیباترین لبخندها
💫را روی لبهایتان و
🌸آرام ترین لحظات را
💫برای هر روز و هر شبتان
شبتون در آغوش امن خدا💫✨
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت40
--سلام وقتتون بخیر.
--سلام. بفرمایید.
--میخواستم ببینم حال بیمار اتاق ۲۳ چطوره؟
--چند لحظه.....
منظورتون همون خانمه که....
با سر تایید کردم و اونمکنجکاو به من نگاه کرد.
--شما همسرشون هستید؟
تودلم خدا خدا میکردم چجوری بگم
با صدای آرومی جواب داد
--بله.
--آقای محترم شما از خودت خجالت نمیکشی؟
از ترس اینکه فهمیده باشن من شوهرش نیستم دلم هری ریخت.
--اتفاقی افتاده؟
--تازه میپرسید اتفاقی افتاده؟ آقای محترم! شرایط همسرتون اصلا مناسب نیست! چرا انقدر شما بیفکرید؟
شرایط ایشون جوریه که حرفای طرف مقابلش رو میشنوه و میفهمه! و این میتونه بهش کمکم کنه.
اما شما اصلا به ملاقاتشون نمیاید!
از حرفایی که بهم میزد، خجالت زده سرمو پایین انداخته بودم و گوش میدادم.
تو دلم خدا خدا میکردم زودتر از اون بخش برم بیرون.
--یعنی الان حالشون خوب نیست؟
--نمیگم حالشون خوب نیست.
اما حرف زدن شما با ایشون کمک بزرگیه!
--ممنون.
بعد از گفتن این کلمه از بخش خارج شدم و کلافه توی موهام دست میکشیدم.
خدایا چیکار کنم؟
بدنم داغ شده بود و صورتم عرق کرده بود.
کاپشنمو درآوردم و به طرف ماشین رفتم.
با شدت در ماشین و باز کردم و نشستم.
--شرمنده معطل شدین.
نگاهم افتاد به مامانم که با کنجکاوی بهم خیره شده بود.
با لبخند سرمو تکون دادم.
--خوبم مامان جان.
توی راه همش فکرم درگیر حرفای پرستار بود، یهو از فکری که اومد تو ذهنم......
با صدای جیغ مامانم ترمز کردم.
--حامد جان! آرومتر مادر، الان به کشتنمون داده بودی!
--شرمنده مامان!
از آینه به عقب نگاه کردم.
--شما خوبید؟
با اینکه اون دوتا هم صورتشون رنگ گچ شده بود، اما گفتن که چیزی نیست.
دوباره راه افتادم و هرچی سعی کردم فکرم درگیر نشه اما بی فایده بود.
در حیاطو باز کردم و ماشینو بردم داخل حیاط.
مامان آرمان با خجالت سرشو انداخت پایین
--شرمنده حاج خانم. تا اینجاشم من و پسرم بهتون زحمت دادیم.
حاج خانم حرفشو تایید کرد.
مامانم با لبخند نگاهشون کرد.
--بخدا ناراحت میشم از این حرفا بزنید.
بفرمایید. بفرمایید بالا.
بوی غذا پیچیده بود توی خونه و آرمان داشت کارتون میدید.
بابام به استقبال مهمونا اومد.
آرمان که تازه متوجه شده بود دوید و پرید بغل مامانش.
مامانشم که انگار دنیارو داده بودن بهش محکم بغلش کرد و سرشو بوسید.
با میزی که بابا چیده بود همه تعجب کرده بودیم.
مامانم با لبخند به بابام نگاه کرد.
--دستت درد نکنه علی جان.
--خواهش میکنم.
بعد به جمع نگاه کرد
--خواهش میکنم بفرمایید تعارفم نکنید.....
با اینکه غذا خورده بودم اما چند تا قاشق واسه اینکه بابا ناراحت نشه با غذام بازی کردم.
اون فضا برام سنگین شده بود.
صبر کردم همه غذا خوردن و خواستم میز و کمک مامان جمع کنم که مامان آرمان اجازه نداد.
--شما بفرمایید.
--نه اینجوری بیشتر مارو شرمنده میکنید.
--نه این چه حرفیه.
با گفتن ببخشید روبه همه رفتم توی اتاقم و رو تخت دراز کشیدم.
توی سقف سفید اتاقم، اتفاقارو نقاشی میکردم.
حرفای پرستار امروز بد جوری کلافم کرده بود.
نمیدونستم چجوری، تا الان هیچ کس از نسبت من و اون دختر خبردار نشده بود.
رفتم حموم و دوش گرفتم
اولش میخواستم تیشرت و شلوار بپوشم اما منصرف شدم و یه پیراهن و شلوار پوشیدم و موهامو توی آینه مرتب کردم و از اتاق خارج شدم.
به غیر از مامان و بابام کسی توی هال نبود.
--مامان پس بقیه کجان؟
--گفتم برن اتاق مهمون یکم خستگیشون در بره.
حرفشو تایید کردم و رفتم آشپزخونه آب خوردم.
--حامد جان بیا مادر.
رفتم نشستم روی مبل
--بله مامان جان؟
صداشو آروم کرد و ادامه داد
--ببین حامد، بخاطر شرایط مامان آرمان، باید چند روز استراحت کنه و تحت نظر پزشک باشه.
با این حرفایی هم که خودش میگفت، اگرم برگرده به خونه ای که توش بوده، صاحب خونش راش نمیده.
--بله درسته.
--ببین مادر، نظر من و بابات اینه که، تو چند روز بری باغ. اونجا هم بهت خوش میگذره هم اینکه خودت راحتی.
با سر حرفشو تایید کردم.
--بله مامان شما درست میگی.
اما تو دلم از اینکه به اون باغ برم راضی نبودم، از اینکه خاطرات بد دوباره توی ذهنم مرور بشه میترسیدم.
--حامد جان؟
یه آه کشیدم
--بله مامان؟
--چیزی شده؟
--نه مامان جان. اگه حرف دیگه ای ندارید من برم اتاقم خستم استراحت کنم.
--نه مامان جان. برو بخواب.
رو تختم دراز کشیده بودم اما خوابم نمیبرد.
به حرفای پرستار فکر میکردم.
اما ترسی که از برملا شدن حقیقت داشتم، اجازه خوابیدن رو ازم گرفته بود.......
با سرو صداهایی که از بیرون میومد، چشمامو باز کردم و نشستم رو تخت.
ساعت ۶ عصر بود.
بلند شدم و بعد از مرتب کردن موهام از اتاق رفتم بیرون.
اصرار مامانم از حاج خانم، سرچشمه این سرو صدا ها بود..........
🍁نویسنده حلما 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
🌹 با همسرتان همانطور رفتار کنید که دوست دارید با شما رفتار شود. کارها و مسئولیتها را بین خودتان تقسیم کنید و انتظار چیزهای غیرمنطقی نداشته باشید.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt