🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت47
صدای کامران، عصبانیم کرد و خواستم بلند شم که با لگد زد تو شکمم
--هییی کجا رفیق، وایسا باهم بریم.
میبینم دور برت داشته غلط اضافی میکنی؟
حالا دیگه واسه غلام شاخ شونه میکشی؟
خنده صداداری کردم و عصبانیتش دوبرابر شد.
خواست با مشت بکوبه توی صورتم که دستشو تو هوا گرفتم!
--نه دیگه، نشد اینجوری! تو دعوا هم باید بزنی، هم بخوری.
با تموم شدن حرفم، صورتشو هول دادم عقب و بلند شدم.
پاهامو گذاشتم رو دستاش و با دستم چونشو گرفتم.
انقدر فشار دادم که دادش رفت هوا
--ببین، شازده، حواسم بهت هست، امیدوارم از اینکه با اون غمار باز همدست شدی، پشیمون نشی!
با حرفی که زد خون توی رگام به جوش اومد
--گمشووووو بابااااا، فکر کرده چون باباش گند پاک کن مردمه، یه کسی هست!
دستمو مشت کردم و خوابوندم زیر چشمش، دوتا مشت دیگه جای مشت قبلی!
--ببین، هر حرفی که زدی رو نشنیده میگیرم، اما این یکی رو نمیتونم، چون من مثل تو آدم فروش نیستم که بابامو.....
ادامه حرفمو خوردم.
--چیییی نه بگوووو! میخوای بگی مثل تو نیستم بابامو دق بدم!
اره من بابامو دق دادم! من کشتمش، اصلا همه چی گردن منه!
حالا چی میگی؟
تاسف وار سرمو تکون دادم و از رو زمین بلند شدم.
خودشم بلند شد و یقمو گرفت چسبوند به دیوار!
--از همون روز اولی که اون ساسان خنگ تورو برداشت آورد، فهمیدم چه آدم مزخرفی هستی!
همین فردا هم میری همونجوری که غلامو انداختی زندون درش میاری.
پوزخندی زدم و با حالت مسخره ای گفتم
--اونوقت اگه نرم؟!
--یادت نره آرمان جونت،توی خونتونه!
با شنیدن این جمله، خون توی رگام یخ کرد.
متوجه حالتم شد، پوزخند صدا داری زد
--هاااان چیه؟ خیلی برات عزیزه مگه نه؟پس اگه عزیزه، هرکاری که من گفتم رومیکنی.
اینو گفت و منو کوبوند به دیوار و رفت.
به سختی خودمو رسوندم به در حیاط و رفتم تو خونه....
مامانم با دیدن من زد تو صورتش و نگران پرسید
--یا فاطمه زهرا، این چه سر و وضعیه؟
نگاه بابام و رستا برگشت طرف من و اونا هم با ترس نگاهم میکردن.
--هیچی مامان، چیزی نیست.
--به من دروغ نگو!
--میشه سر فرصت بهتون بگم؟
--ای خدااا این پدر و پسر چرا اینجورین؟
بابا اومد روبه روم ایستاد و نگاه پر معنایی بهم انداخت.
--سر فرصت بهمون بگو.
بعد از اینکه رفتم حموم، روی تخت دراز کشیدم اما از فکر زیاد خوابم نمیبرد.
بین اون همه درگیری فکری، فکر اون دختر ولم نمیکرد.
یه لحظه پیش خودم گفتم اگه نازی از اون باخبر بشه.....
بلند شدم برم بیمارستان.
اما حس درونیم این اجازه رو نمیداد، چون اگه نازی خبردار نشده باشه الان میفهمه.
شماره پذیرش رو گرفتم و منتظر موندم.
یه بوق...دو بوق....
اینکه کسی جواب نمیداد کلافه ترم کرده بود.
چند بار پشت سر هم زنگ زدم اما هیچ کس جواب نمیداد.
ساعت ۲ شب بود و من هنوزم منتظربودم.
با صدای موبایلم سریع وصل کردم.
--الو....الو؟
دوباره شماره رو گرفتم
--الو سلام بفرمایید؟
--سلام. خسته نباشین.ببخشید میخواستم بیمار اتاق ۲۳ رو چک کنید.
--همون خانمی که......
--بله همون خانم.
--چند لحظه......
دقیقه ها واسم حکم ساعت داشت و جلو نمیرفت!
--الو آقا
--بفرمایید.
--حالشون بهتر بود خداروشکر.
نفس راحتی کشیدم.
--میتونم یه خواهش ازتون بکنم؟
اینکه اگه هر کسی به غیر از من اومدن ملاقات ایشون، خواهشاً اجازه ندین و بعدش حتماً به من اطلاع بدین.
--بله چشم.
دراز کشیدم رو تخت.
اون شب انگار بهترین خبر عمرمو شنیده بودم. به قدری که آسوده از بقیه دغدغه ها خوابیدم....
با صدای جیغ و گریه از خواب پریدم.
آرمان همینجور که داشت گریه میکرد جیغ میزد و میخواست از خونه بره بیرون و مامانم سعی میکرد آرومش کنه.
دویدم طرف آرمان و گذاشتمش روی مبل هنوزم سعی داشت بره بیرون اما با زور دستای من نشسته بود.
--آرمان جان چرا اینجوری میکنی داداشی؟
جوابی نداد و مامانم درمونده گفت
--از صبح که بابات واسه کفن و دفن زنگ زده به آشناهاش آرمان شنیده و میگه میخوام برم مامانمو بیدار کنم.
به آرومی با آرمان حرف زدم
--آره داداشی؟
با گریه تو چشمام زل زد
--داداش، تو میدونی کفن و دفن یعنی چی؟ من نمیدونم اما دلم نمیخواد مامانمو کفن و دفن کنن!
نمیدونستم چی باید جواب بدم، سرشو بغل کردم
-- آروم باش داداشم.....
تقریباً بیشتر فامیل و دوستای خانوادگی اومده بودن خونمون و آرمان با دیدن اون آدما با سر و وضع مشکی، از خواب بودن مامانش ناامید شده بود.
ساسان رفته بود پیش آرمان و هرجا میرفت اونم میرفت دنبالش.
مامانم گفت چایی بیار.
رفتم دم آشپزخونه، دیدم یسنا و رستا داشتن باهم میگفتن و میخندیدن.
گلومو صاف کردم و سربه زیر رفتم تو........
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بشنوید
🎙 پادکستی زیبا از استاد تنه کار درمورد معیار انتخاب همسر👆
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
11.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ حفظ اقتدار مرد در زندگی معجزه میکنه...
#اقتدار
خانمهای محترم پیشنهاد میکنم حتما دانلود کنید ☺️🌹
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت48
--اگه سینی چایی آمادس بدین ببرم.
یسنا ۳ سال ازم بزرگتر بود و باهام زیادی احساس راحتی میکرد.
یه مشت هواله بازوم کرد و چشمک زد
--یادت باشه نگفتی این کتی خانم از کجا پیداش شداااا!
از عصبانیت دستمو مشت کردم و اخمم شدید تر شده بود.
سرمو بلند کردم و بدون اینکه به صورتش نگاه کنم
--فکر نمیکنم این موضوعات به شما ربطی داشته باشه. به بازوم اشاره کردم
--خواهشاً این رفتارهای بچگونه رو کنار بزارید.....
سینی چایی رو بردم و گرفتم جلوی مهمونا.
تو همون حالت موبایلم زنگ خورد اما نتونستم جواب بدم و زود قطع شد....
بعد از گذشت یک ساعت، بابا اومد خونه و از مهمونا بابت عرض تسلیتشون تشکر کرد.
همه رفتیم بهش زهرا و مراسم خاکسپاری خیلی زود و غریبانه تموم شد.
بعد از اینکه همه رفتن خونه منو ساسان نشستیم پیش ارمان.
صداش زدم.
--آرمان داداشی؟
جواب نداد! انگار که اصلا صدای منو نمیشنید.
گریه نمیکرد و فقط به یه نقطه نامعلوم خیره شده بود.
بلند شد و خوابید کنار قبر مامانش، چشماشو بست و آه بلندی کشید.
من و ساسان هم فقط نگاش میکردیم.
هوا سوز داشت و آسمون ابری بود!
اون روزهمه چی دست به دست هم داده بود، تا حال گرفته آرمانو گرفته تر کنه!
دوباره صداش زدم
--آرمان؟ پاشو سرمامیخوریا!
ایندفعه پربغض بهم خیره شد
با صدایی گرفته حرف میزد
--راست میگی. نباید سرما بخورم.
چون اگه.....
چونش لرزید
--چون اگه سرما بخورم پولی نداریم برم دکتر!
آخه هرموقع سرمامیخوردم، مامانم از اینکه نمیتونست ببرتم پیش دکتر گریه میکرد.
اشکاش پشت سر هم میومد و حرف میزد.
نشوندمشو سرشو گرفتم تو سینم ، تازه فهمیدم خودمم داشتم گریه میکردم.
سرشو بوسیدم و صورتشو با دستام قاب گرفتم
--خب اگه تو سرمابخوری مامانت گریه میکنه! تو دوس داری مامانت ناراحت باشه؟
سرشو به طرفین تکون داد
--نه نمیخوام.....
اومدیم خونه و آرمانو بردم روی تختم خوابوندم و نمازمو خوندم.
بعد از صرف ناهار و مجلس ختم توی خونه، مهمونا رفتن و فقط خاله و یسنا و رستا موندن.
همینطور که مشغول چک کردن موبایلم بودم، زنگ خورد.
--الو سلام بفرمایید.
--سلام ببخشید آقای رادمنش؟
--بله بفرمایید.
--تبریک میگم همسرتون به هوش اومدن.
با تعجب از رو زمین بلند شدم و تقریبا با صدای بلندی داد زدم
--چیییییی؟ جدی میگید؟
--بله آقا! برین خداروشکر کنید.
با ذوق پرسیدم
--میشه بگین الان کجان؟
--ایشون الان باید تحت مراقبت باشن. بخاطر همین منتقل شدن به بخش مراقبت های ویژه.
--باشه ممنون. خیلی لطف کردین.
--خواهش میکنم.خدانگهدار.
از ذوق نمیدونستم باید چیکار کنم، یه حس مغناطیسی منو به طرف بیمارستان میبرد.
دلم میخواست، با بهترین و شیک ترین مدل لباسم برم بیمارستان.
پیرهن مشکیمو با شلوار کتونی مشکی و کت تک دودی ست کردم و توی آینه به صورتم خیره شدم باید میرفتم پیش یاسر.
عطری که اون خانم بهم داده بود رو زدم و رفتم بیرون.
--مامان؟
--جانم مامان تو آشپزخونم.
--مامان من باید برم بیرون یه کاری دارم زود میام، فقط حواستون به آرمان باشه.
--باشه مامان.
زود برگردیا آرمان تنهاس.
--چشم خداحافظ.......
رفتم پیش یاسر و مثل همیشه، با شوخی و خنده سلام کردم.
--به به! آقا حااامد؟ چه عجب از این ورا.؟
--هیچی دیگه اومدم خوشگل کنم.
--عهههه که اینطور. چشم ما در خدمتیم.
نشستم رو صندلی و روپوش آرایشگری رو برام بست.
--خب حامد جون، بزار ببینم مدل جدید خفن چی دارم واست.....؟!
متفکرانه به موهام خیره شد.
--یاسر داداش، مدل شیک و ساده ،جدید چیزی نداری؟
--از داشتنش که دارم، حالا واسه کی میخوای؟
--واسه خودم.میخوام مدل موم ایندفعه ساده باشه.
--ببین حامد،این مدلی که اگه بشه برات بزنم، مذهبیه.
یعنی دیگه نمیشه یقه باز بزاری و زنجیری بندازیو....
خندید و ادامه داد
--اینجوری بیشتر مسخرت میکنن.
--اشکالی نداره.
توی آینه بزرگی که روبه روم بود، به صورتم خیره شدم و همه اجزای صورتمو از نظر گذروندم.
صورتی کشیده اما تو پُر که اول از همه
چشمای درشت و یشمی، توی صورتم خودنمایی میکرد.
پوست صورتم سفید ودماغم قلمی لب و دهنم کوچیک بودن.
رنگ مشکی ریش روی صورتم تضاد جالبی با پوست صورتم داشت.
ابروهام رنگ موهام مشکی و پُر بود.
دست کشیدم رو ریشم و از اینکه پُر پُر شده بود، خوشحال شدم.
--خب حامد جون، دیگه چه خبر؟
--سلامتی داداش خبری نیست.
--راستی با این مدل شرمنده ابروهات میشما اخم و تخم نکنی.
حتی از شنیدن ابرو برداشتن چندشم شد
یه نمه اخم روی پیشونیم نشوندم و جواب دادم.......
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
💟هفت بهشت زندگی!
❤️بهشت اول:
آغوش مادری ست که با تمام وجود ، بغلت کرد و شیرت داد...
💛بهشت دوم:
دستان پدری ست که برای راه رفتنت ، با تو کودکی کرد.
💜بهشت سوم:
خواهر یا برادری ست که برای ندیدن اشکهایت، تمام اسباب بازیهایش را به تو داد.
💙بهشت چهارم:
معلمی بود که برای دانستنت با تمام بزرگیاش هم سن تو شد تا یاد بگیری.
💚بهشت پنجم:
دوستی ست که روز ازدواجت در آغوشت کشید و چنان در آغوشش فشرد که انگار آخرین روز زندگیش را تجربه میکند.
💖بهشت ششم:
همسرتوست که باتمام وجوددرکنار تو معمار زندگی مشترک تان است
گویی دو شاخه از یک ریشه اید.
💕بهشت هفتم:
فرزند توست که خالق زیبایی های آینده است...
💟آری شاید هر کدام از ما تمام هفت بهشت را نداشته باشیم
اما
بهشت همین حوالی ست...
مادرت را بنگر؛
پدرت را ببین؛
خواهر یا برادرت را حس کن؛
به معلمت سر بزن؛
دوستت را به یاد بیاور؛
همسرت را در آغوش بگیر؛
فرزندت را ببوس...
یک وقت دیر نشود برای بهشت رفتنت...
بهشت را با همه قلبت حس کن،
همین نزدیکی ست..
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️الهـی کـه
✨هیچ وقت غـم نبینید
❄️و نـور خـدا
✨همیشه زینت بخش
❄️زندگیتـون باشـه
✨آرزو میکنم وجودتون
❄️پر شه
✨از عشق به خــــدا
❄️پر شه از خوشبختی
✨و پر شه از خیر و برکت الهی
❄️مهـرتون ماندگار
شب زیباتون بی غم 🌙🌹
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt