eitaa logo
کانال خوشبختی
1.7هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
4.4هزار ویدیو
81 فایل
باهدف آموزش وتحکیم روابط زوجین ایجادگردید: ✅برداشت با صلوات حلال ♥️ما را بدیگران معرفی کنید @khoshbghkt @GAFKTH 👫انتخاب عقلانی =زندگی عاشقانه
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت82 نمازمو خوندم از نماز خونه رفتم اتاق یاسر. لباس شخصیشو عوض کرده بود و داشت با تلفن صحبت میکرد. نشستم رو صندلی تا کارش تموم شه. تماس رو قطع کرد. --قبول باشه. --قبول حق باشه. از پشت میزش بلند شد --منم برم نمازم رو بخونم..... فکرم درگیر شهرزاد و مسئله ای که هنوز بهش نگفته بودم درگیر بود. ضربه ای به در خورد --بفرمایید. سرباز احترام نظامی گذاشت --جناب سرهنگ با شما کار دارن. --باشه بریم. رفتم تو اتاق و احترام گذاشتم..... --خب حامد. یاسر که قضیه رو تعریف کرده واست. ماباید از طریق خانم وصال بفهمیم اون آدم کیه. اتاقت که از قبل آماده بود. لباس کارتم که تا الان نپوشیدی اما از این به بعد کارت بیشتره. و امشب یه مورد بازجوییه که تو باید انجام بدی پس برو تو اتاقت لباستو عوض کن بیا کارت دارم. --چشم..... رفتم تو اتاق کارم. دلیلش رو نمیدونستم اما از اینکه مدام بشینم اونجا پشت میز احساس خوبی نداشتم. لباس و کفشمو عوض کردم و رفتم اتاق سرهنگ. تحسین آمیز نگاهم کرد --حالا شد! درجه ی جدید رو روی لباسم نصب کرد. ضربه ای به سر شونم زد. --موفق باشی پسر! --همه رو مدیون شمام! --نه حامد پشتکار خودته منم وظیفمو انجام میدم. خندید گفت --الانم برو اتاقت که اولین بازجویی کاریت امشبه. خندیدم --چشم....... رفتم تو اتاقم و موهامو توی آینه مرتب کردم. نشستم پشت میز و موبایلم رو خاموش کردم. چند لحظه بعد ضربه ای به در اتاق خورد و سرباز اومد تو. --سلام. شخص مورد نظر رو آوردم. -- بگین بیاد داخل. --بفرمایید خانم وصال. از شنیدن اسمش قلبم لرزید و چشمام از تعجب گرد شد. با رفتن سرباز با تعجب به من نگاه کرد --سلام. استوار رادمنش شمایید! --سلام.اگه لایق باشم بله. بفرمایید بشینید. نشست رو صندلی و سرشو انداخت پایین. نشستم روی صندلی روبه روش. --حالتون خوبه؟ --بله ممنون. سربه زیر گفتم --ببخشید تنها موندین. واقعا مجبور بودم برم. --نه تنها نبودم همین که شما رفتین جناب سرهنگ منو آورد اینجا. مکث کرد و سوالی صدام زد --آقای رادمنش؟ --بفرمایید؟ --میشه بپرسم تکلیف خونم چی میشه؟ --باید تحقیقات بیشتری انجام بدیم. ناامید گفت --که اینطور. --اخیراً شخص آشنا یا حتی غریبه ای نیومده خونتون؟ لبخند تلخی زد --قبل از اینکه اون اتفاق بیفته و برم تو کما، هر روز حاج خانم میومد پیشم. اما الان....... آهی کشید و گفت --نه. --خونه شما احیاناً زیر زمین یا انباری که از قسمتای دیگه جدا باشه نداره؟ --نه فقط یه اتاقک زیرِ زمین توی حیاطه که درش قفله وپشت درختای کنار دیوار......... حرفشو قطع کرد و کنجکاو پرسید --اتفاقی افتاده؟ --واسه تحقیقات پلیس لازمه. --آهان. سرشو انداخت پایین و سکوت کرد. نمیدونستم چجوری باید مسئله خونه ی باغ رو بهش بگم. حس میکردم هوای اتاق خفس. بلند شدم و پنجره رو باز کردم. یه دستمو تو جیبم فرو زردم و اون یکی دستمو گذاشتم لب پنجره. چند ثانیه بعد پنجره رو بستم. برگشتم و نشستم رو صندلی. --خانم وصال! سرشو بلند کرد و به یقه ی لباسم خیره شد. با دیدن چشمای اشکیش دلم گرفت. ملتمس گفتم --میشه ازتون یه خواهش بکنم؟ --بفرمایید. --به من اعتماد کنید. --منظورتون رو متوجه نمیشم. --من میدونم که حالتون خوب نیست. حقم دارین. اما میخوام این اطمینان رو بهتون بدم که نگران خونه نباشید. پدر من یه باغ داره که اونجا خونه و همه جور امکاناتی هست. اتفاقاً اونجا زوجی که سرایدار باغن اونجا زندگی میکنن. --ببخشید اما من نمیتونم قبول کنم. من از بچگی یاد گرفتم که باید خودم رو پای خودم وایستم. از این بابت هم که الان خونه ندارم نگران نیستم. چون جدیداً خونه ای که کار میکنم یه پیرزن و تنهاست. میتونم تا وقتی که تحقیقات پلیس تموم بشه اونجا بمونم. غیرتی شده بودم و مطمئن بودم اخمم وحشتناک شده. سرشو آورد بالا --ممن........ حرفشو خورد و نگران بهم خیره شد........ 🍁حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
✨رسول الله (ص)✨ ﻟﺒـ😊ـﺨﻨﺪ ﻫﺎے ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺑﻪ ﻫﻢ، ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺑﺎ یڪدیگر ﻭ ﯾﺎ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﺪﺍﺣﺎفظے ﺻﺪﻗﻪ ﺍست و ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﻧﻔﺎﻕ فے ﺳﺒﯿﻞ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﺩﺍﺭﺩ.. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
✅همسرداری 🔴شوهرتان را بابت کارهایی که انجام میدهد تحسین کنید 🔴به طور مثال اگر او اتومبیل را تعمیر می‌کند به او بگویید چقدر خوش اقبالید که همسری را دارید که از استعداد و تواناییهای مکانیکی تا این حد بالا برخوردار است. 🔴اگر او با بچه‌ها بازی میکند، به او بگویید بچه‌ها چقدر خوشبختند که پدری چون تو دارند. 🔴اگر او اهل ورزش است به او بگویید چقدر عالی است که مردی با هیکل متناسب دارید و به ورزش کردن اهمیت میدهد. 🔴اگر او شما را در رفاه گذاشته است به او بگویید در رؤیاهایتان هم نمی‌گنجید شیوۀ زندگی را که او برایتان فراهم آورده است داشته باشید 🔴اینم چند نمونه تحسین (☝️🏻) ببینم بازم بهانه دارید که نتونستین همسرتون رو تحسین کنید. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌸 ❤️ 📌پیامکی مشکوک درگوشی همسر 🔵 قبل از هر اقدامی از صحت این که همسر شما مخاطب این پیامک بوده مطمئن شوید. 👈 با فرض درست بودن ذهنیت شما درباره همسرتان احساساتی بودن محتوای این پیامک می تواند گویای یک نکته مهم باشد به این معنی که جای خالی عواطف در رابطه شما و همسرتان احساس می شود. 🔵 چاره این است که به دنبال بازسازی روابط عاطفی خود با همسرتان باشید تلاش هایی که تاکنون داشته اید، کافی نبوده و باید بیشتر به همسرتان توجه کنید. 🔵از علنی شدن این رابطه بادعوا ومرافه بپرهیزید. زیرا خیلی مردها پس از پی بردن رابطه توسط همسرشان مصرتر خواهند شد. 👈بجای قهر ودعوا وشکایت باتحمل فشار روانی به خود وزندگی تان فکر کنید وعرصه رابرای میهمان ناخوانده باز نکنید.. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
هدایت شده از کانال خوشبختی
پنج قدم تا خوشبختی : قلبت را مملوء از مهربانی کن ذهنت را از نگرانی رها کن ساده زندگی کن بیشتر ببخش کمتر توقع داشته باش شبتان بخیر 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
هدایت شده از 
💕✨اول هفته تون عالی ❄️✨روزگارتان زلال ⛄️✨امروزتان گلباران 💕✨زندگیتان بدون حسرت ❄️✨عاقبتتان بخیر ⛄️✨عشقتان مستدام 💕✨محبت خدا در دلتان ❄️✨آرامش همنشینتان ⛄️✨ و روزتان بخیر و شادی💐‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت83 --حا......حالتون خوبه آقای رادمنش؟ خیلی جدی جواب دادم --بله. سرشو انداخت پایین و سکوت کرد. کلافه از رو صندلی بلند شدم و شروع کردم دور اتاق راه رفتن. این کار از عصبانیتم کم کرد. مجدد برگشتم نشستم رو صندلی و سعی کردم با آرامش حرف بزنم --خانم وصال. سوالی نگاهم کرد. --میشه دیگه حرفی از کار کردنتون نزنید؟ لبخند تلخی زد --منظورتون چیه؟ --منظور من اینه مگه من به شما نگفتم که قول دادم مراقبتون باشم؟ --بله گفتین. --و این رو هم گفتم میتونید مثل یه برادر بزرگتر که همه جوره هوای خواهرش رو داره به من تکیه کنید؟ صورتش گل انداخت و با خجالت گفت --بله گفتین اما... حرفشو قطع کردم و گفتم --اما چی؟ خانم وصال من قول دادم. از قدیم گفتن قول، قول مردونه! --همه ی حرفاتون درست. اما آقای رادمنش خواهش میکنم شرایط من رو درک کنید. قبلاً اکه کسی تو محل بهم تهمت یا حرفی میزد خب حق داشت. اما الان..... مکث کرد و ادامه داد --الان اوضاع فرق میکنه! دیگه نه من اون دختریم که قبلاً بوده و نه قراره باشم! پس خواهش میکنم خواستم حرفی بزنم که تاکیدوار و با صدای بلند تری گفت خواهش میکنم به من مهلت بدین تا ببینم باید چیکار کنم سکوت کردم و به میز روبه روم خیره شدم. چند ثانیه بعد سرمو بلند کردم -- میشه همین امشب فکراتون رو بکنید؟ --بله سعیمو میکنم. --پس من فعلا از اتاق میرم تا راحت بتونید فکراتون رو بکنید...... رفتم تو اتاق یاسر داشت با تلفن حرف میزد --بله بله متوجم. چشم حتماً اتفاقاً همین الان اومد. باشه چشم. سلام برسونید. خدانگهدار. تلفنو گرفت به سمت من. --الو؟ --الو سلام حامد خوبی مامان؟ --خوبم. شما خوبید؟ --ماهم خوبیم. حامد حان میخواستی بری مرکز چرا نگفتی آخه دلم هزار راه رفت. --شرمنده مامان ضروری بود. --باشه مامان. خیالم راحت شد.برو به کارت برس مزاحمت نباشم. --چشم. خداحافظ. تماسو قطع کردم و نشستن رو صندلی روبه روی یاسر. چشمک زد و گفت --ماشاالله لباست به تنت نشسته پسر! خندیدم --نظر لطفته. --نچ! نظر لطفم نیست تو نمیفهمی من چی میگم. سوالی نگاهش کردم --چی میگی؟ --آخه پسر خوب هرکی تا الان جای تو بود دختره رو یه دل نه صد دل عاشق خودش کرده بود. نمیدونم چرا تو انقدر فِسی؟ مثل بمب خنده منفجر شدم و با حالت مسخره متفکر گفتم --راست میگیا چیکار کنم به نظرت؟ --هر هر خندیدم. دارم جدی حرف میزنم باهات. نتیجه چی شد؟ خندم محو شد و جاش رو به نگرانی داد --نمیدونم یاسر. اتفاقاً مسئله ی خونه ی باغ رو هم مطرح کردم ولی گفت باید فکر کنه. با تشر گفتم --واسه خود جناب عالی راحته که بخوای به یه نفر پیشنهاد محرم شدن بدی؟ --خیلی خب. الان هنوز تو اتاقته؟ نفسمو صدادار بیرون دادم --آره. --حالا انقدر ننه من غریبم بازی در نیار پاشو برو تو اتاقت گفتم واستون شام بیارن. --چی میگی تو یاسر!آخه اینجا؟ دوتایی؟ --یه جوری میگی انگار چیشده. بعد از ظهر رو یادش رفته نفمید چجوری لباس پوشید و رفت سرقرار. به صورتم خیره شد و دوتایی زدیم زیر خنده. --یاسر خیلـــــی بی معرفتی! میدونی ازش عذر خواهیم کردم! خندش بیشتر شد و با صدای بلندی گفت --جدیـــــــی؟! ضربه ای به در اتاق خورد. یاسر خندشو جمع کرد و خیلی جدی گفت --بفرمایید. سرباز اومد تو و احترام گذاشت --جناب سرگرد شامی که گفتین حاضره. --باشه دستت درد نکنه هر موقع وقتش شد بهت میگم ببری. چشمی گفت و رفت بیرون. با سر به من اشاره کرد --برو بیرون. --واسه چی؟ --خب مگه نشنیدی گفت شامتون آمادس. --یاسر جدی گفتی؟ --اره دیگه برو تا بگم شامو بیارن. پیش خودم گفتم فقط همینو کم داشتم غذا خوردن دوتایی با شهرزاد توی اداره ی پلیس......... 🍁حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ته،ته،ته همه ناامیدی ها نداشتن ها، نخواستن ها، نبودن ها، بن بست هاونرسیدنها، تو!خداراداری که آغوشش رابرایت بازکرده است ناامیدی چرا؟ خداراصدابزن اوهمیشه درکنارتوست 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
خداوندا... امروز آمده ام تا تمام خوب و بد وجودم را به دستان گرم و لطیف تو بسپارم ای خداوند، کمکم کن تا از رفتارهایی که در شخصیت من دیگر جایی ندارد رهایی یابم و همواره در فیض و محبت تو روزی سرشار از عشق و دلدادگی به تو نصیبم گردد . ای خداوند... امروز به من توانایی بده تا هرآنچه پسندیده و در خواست و اراده توست انجام دهم و کمک و یاری ام کن تا از غرور و خودمحوری خود را رها سازم . ای خداوند... امروز وجودم دلبسته وجود توست، روح لطیفم فقط در لطف زیبای خداییت به آ رامش می رسد، پس مرا در ناهمواری ها و ناملایمان حافظ و نگهدار باش. آمین آمین آمین 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
✅هفت راز برای رسیدن به آرامش 🌸راز اول: 🍃با خدا ارتباط برقرار کنید 🌸راز دوم: 🍃مثبت فکر کنید 🌸راز سوم: 🍃قضاوت خود را به تاخیر بیندازید 🌸راز چهارم: 🍃برآرامش درونی تمرکز کنید 🌸راز پنجم: 🍃از آن چه هستید راضی باشید 🌸راز ششم: 🍃به دستورات اخلاقی احترام بگذارید. 🌸راز هفتم: 🍃دید جدیدی پیدا کنید. 🌸الهی زندگی همتون پراز آرامش باشه 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
سیاستهای برخورد با شوهر بیکار: اولین کاری که برای برخورد با شوهر بیکار باید بکنید اینه که علت کار نکردنش رو کشف کنید. بعضی از دلایل بیکار بودن مرد به شرح زیر هستش: 1- پایین بودن احساس مسئولیت 2- تربیت نادرست خانواده و اشتباهات تربیتی والدین در تنبل کردن فرزندشون 3- ناتوانی در تحمل سختی‌ها 4- مشکلات اقتصادی و نبودن شرایط کار در حوزه تخصصی 5- غرور بیش از حد برای انجام کارهای ساده و کمال گرایی شغلی 6- شرایط خوب کاری زن و عدم رغبت مرد به کار کردن 7- اعتیاد به مواد مخدر تمام این شرایط و ده‌ها دلیل دیگه، همه باعث میشه که یک مرد بیکار مونده و حتی تلاشی برای کارکردن نکنه. بنابراین اگه قصد کمک به شوهرتون رو دارید، اول باید دلیل بیکاریش رو پیدا کرده و سعی کنید اون رو برطرف کنید 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
چطور یه شوهر بیکار رو به کار ترغیب کنیم؟ خیلی مهمه که شما، همراه و همقدم همسرتون باشید. اگه همسرتون واقعا در تلاشه اما کاری پیدا نمی‌کنه، باید با حمایت‌هاش، احساس سرشکستگی و کمبود‌های اون رو کاهش بدید و اجازه ندید غــرور مردانه و شخصیتش جلوی خانوادش تخریب شه. حفظ عزت نفس مردان با کار کردن شکل گرفته و تکمیل میشه. چون طبق عرف جامعه، اصطلاحا مردان نان آور اصلی خانواده هستن، بیکار بودن فشار روانی زیادی به اونا وارد می‌کنه. بنابراین همسران نباید فشاری اضافه بر فشار بیکاری باشن 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🛑 به اون در تامین هزینه ها کمک کنید اگه می‌بینید که شوهرتون علی رغم تلاش کافی کار مناسبی پیدا نمی‌کنه، بدون انتقال حس منفی، بخشی از هزینه‌های زندگی رو تامین کنید. اما باید دقت داشته باشید که وظایفش رو به عهده نگیرید. 🛑 بیکاریش رو همه جا جار نزنید سعی کنید برای حفظ شأن و شخصیت همسرتون، تا می‌تونید بیکاریش رو پنهون نگه دارید. در صورتی که گذران زندگی اتفاق می‌افته، از کسی درخواست کمک مالی نکنید. 🛑 هم سر باشید همسر یعنی شریک زندگی، یعنی حامی و همقدم. کسی که باید در تمام شرایط سخت و آسان زندگی کنار همسرش باشه و ازش حمایت کنه. بسیار زیباست که در زندگی، روزهای سخت رو تجربه کرده و با حــمایت از همسر در کنار هم با موفقیت ازشون عبور کنید. 🛑 بهش در یافتن شغل کمک کنید این کار رو در نهایت احترام، با احساس خوب و با عشق براش انجام بدین. رفتارتون به گونه ای نباشه که شوهرتون احساس کنه ازش خسته شدید و می‌خواید از شرش خلاص شید. حمایت‌های عاطفی و جنسیتون رو ازش دریغ نکنید. 🛑 فرزندان رو با شرایط آشنا کنید اگه فرزندان‌تون به سنی رسیدن که کلام شما رو بفهمن، حتما درباره شرایط مالی و روحی پدرشون بهشون توضیح دهید و بخواید که توقعات‌شون رو کمی محدود کنن. اونا رو طوری تربیت کنید که در آینده هم بتونن این شرایط رو برای خودشون تحمل کنن. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🛑 توصیه به مجردها: تا موضوع ازدواج قطعی نشده است به دیگران اطلاع ندهید! 💢بعضی از آقا پسرهــا وقتی میخوان برن خواستگاری یا وقتی برای بعضی از دخترهــا خواستگار میاد، سریع به تمام فامیل و دوست و آشنا خبر می دهند و همه را باخبر میدکنند اما به عاقبتش فکر نمیدکنند که اگر یک درصد نتیجه منفی بود می خواهند چکار کنند؟! 💢سعی کنید موضوع ازدواج حداقل تا ۵۰ یا ۶۰ درصد قطعی شود بعد دیگران را خبر کنید. در این مواقع روی تصمیم گیری ها هم ممکن است اثـر ســوء داشــته باشــد. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
مانع شدن همسر برای فرزند آوری.mp3
5.56M
💫✨پاسخ : استاد کاظمیان«کارشناس ارشد مشاور خانواده» ✳️⚜️پرسش موضوع: مخالفت همسر با بچه دار شدن با سلام خدمت استاد عزیز و بزرگوار بنده حدود پنج ساله که ازدواج کردم و یک فرزند سه ساله داریم من هر چی بخانمم اصرار می کنم برای فرزند دوم هم اقدام کنیم ایشان موافقت نمی‌کنند به نظرتون اصرار بنده درسته یا نه؟ با تشکر فراوان 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت84 به ناچار رفتم تو اتاق خودم و پشت در صدامو صاف کردم و در زدم. آروم گفت بفرمایید. رفتم تو اتاق و در رو بستم. به صندلی اشاره کردم --بفرمایید بشینید. خودمم رو صندلی روبه روش نشستم و همین که خواستم حرفی بزنم ضربه ای به در اتاق خورد و سرباز با سینی غذا اومد تو. بلند شدم و سینی رو ازش گرفتم. --دستت درد نکنه میتونی بری. چشمی گفت و از اتاق رفت بیرون... به محتویات سینی نگاه کردم. باقالی پلو با ماهی با تموم مخلفات که معلوم بود از بیرون سفارش دادن. سینی رو گذاشتم رو میز و محتویاتش رو روی میز چیدم. --بفرمایید غذاتون سرد نشه. با خجالت گفت --ببخشید واقعاً راضی به زحمت نبودم. --زحمتی نیست نوش جان. غذای خودم رو برداشتم و گذاشتم رو میز کارم. --من اینجا غذا میخورم شما راحت باشین. --باشه. ممنون. تقریباً غذام تموم شده بود و شهرزاد هنوز نصف غذاشم نخورده بود. ماهی توی دهنم رو قورت دادم و خواستم بگم غذاشو چرا نمیخوره که ماهی پرید تو گلوم. سریع آب خوردم اما فایده ای نداشت و شروع کردم سرفه کردن. شهرزاد دستپاچه بلند شد و لیوان آب خودش رو گرفت جلوم. لیوان آب دوم هم جواب نداد. دستپاچه دوید تا دم اتاق بره بیرون که یه نگاه به من کرد و دوباره برگشت کنار میز یه ببخشید گفت و دستشو محکم از وسط کمرم به سمت بالا کوبید. حالم بهتر و سرفم کم شد. نگاهم تو چشمای رنگ شبش قفل شد و نگران پرسید --حالتون بهتر شد؟ لبخند زدم --بله ممنون واقعاً! سرشو انداخت پایین و با گونه هایی که از گل انداختن فراتر رفته بود --خواهش میکنم. ببخشید. --این چه حرفیه. پس چرا غذاتون رو نخوردین؟ --ممنون سیر شدم. --اگه دوس ندارین بگم یه چیز دیگه بیارن؟ --نه!نه! سیر شدم ممنون. ظرفارو گذاشتم تو سینی و بردم دادم به سرباز. برگشتم تو اتاقم و نشستم رو صندلی. --خانم وصال؟ --بفرمایید. --فکراتون رو کردین؟ --بله. --میشه بگین نتیجه چی شد؟ موبایلش زنگ خورد و با گفتن ببخشید جواب داد --الو سلام. بله خوبم ممنون. بله امشب یه مشکلی پیش اومد... ناباورانه گفت --نه توروخدا....ن.. به صفحه موبایلش خیره شدو آه کشید. چشماش پر اشک شد و سرشو انداخت پایین. --حالتون خوبه؟ --بله. -- جسارتاًخبر بدی شنیدین؟ --همون پیرزنی که گفتم میرم خونش امشب کلاً بیرونم کرد. --یعنی چی؟ --یعنی اینکه دیگه نمیتونم خونش کار کنم. با اشکاش دلم ریش شد. --خانم وصال! خواهش میکنم گریه نکنید. --آخه الان دیگه نه خونه ای دارم نه کاری! --میشه خواهش کنم به من اعتماد کنید؟ تاییدوار سرش رو تکون داد --باشه اما... اما اگه پدر و مادرتون بفهمن واستون بد نمیشه؟ --من به هر دوشون گفتم پس جای نگرانی نیست. --ببخشید واقعاً. شدم سربار شما. --خواهش میکنم دیگه این حرفو نزنید..... ساعت ۱۰ شب بود. سوار ماشین شدیم و راه افتادم. با موبایلم به بابام پیام دادم و تصمیمم رو بهش گفتم. پیام بابام رو باز کردم --امیدوارم که هر چی پیش میاد صلاح باشه. به سلامت برسی. با خوندن پیام قوت قلبم بیشتر شد... جاده خلوت بود و سیاهی شب بیشتر به چشم میخورد. --آقای رادمنش؟ --بله؟ --گفتین اونجا تنها نیستم؟ --بله آقا کریم و خانمشون هستن. --آهان. شماره آقا کریم رو گرفتم و بعد از چند تا بوق جواب داد --سلام آقا حامد. چه عجب یادی از ما کردی پسر؟. --سلام آقا کریم. کم سعادتی ماست شما ببخشین. --شوخی میکنم بابا جان. --حالتون خوبه؟ خاله سوری خوبه؟ --خداروشکر خوبیم پسرم. --خب خداروشکر. خونه این الان؟ --نه پسرم. راستش ما دیروز رفتیم شمال خونه دخترم فردا بعد از ظهر برمیگردیم باغ. چطور؟ دوستات میخوان بیان باغ؟ با خودم گفتم فردا که اومدن موضوع رو بهشون میگم. -- نه عمو کریم. مزاحمتون نشم؟ --نه پسرم مراحمی سلام به آقا علی و مادر برسون. --چشم عمو شمام به خاله سلام برسونید. خدانگهدار....... بعد از قطع کردن تماس استرس مثل خوره به جونم افتاده بود. انقدر که نفهمیدم کی رسیدم جلو در باغ. از ماشین پیاده شدم و با کلید در رو باز کردم. ماشینو بردم تو حیاط باغ. روشن بودن چراغ ها خیالم رو کمی راحت کرد. از آینه به عقب نگاه کردم --بفرمایید. شهرزاد در رو باز کرد و همین که پاش رو از ماشین گذاشت بیرون.....