May 11
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتے 🕷🕸
قسمت5
این یعنی؛ شهاب سری تکان داد و گفت:
این یعنی اونا اومدن برا دوره دیدن و البته دوره هایی ک دیدن برا همه یکسان نبوده.!!
- این یعنی دارن نیروسازی میکنن اقا امیر؟!
امیر سری تکان داد و گفت:
- امکان همه چیز هست. فقط این اطمینان رو باید داشته باشیم ک اینجا فقط لباس نمیدوزن و اسم خیاطی براشون ی پوششیه!!
اقا شهاب شما چ کردی؟
شهاب تصویر لبتابش را انداخت روی صفحه اتاق امیر و گفت:
مسیر رفت همه رو امروز نتونستم در بیارم. چون بعۻی ها هنوز ت خیابونن و دارن خرید میکنن! بعۻی ها هم هنوز توی کافی شاب و رستوران هستن با دختر و پسرای دیگه.
اما بچه ها دارن امار و دقیق میدن. شما میتونید ببینید.!!
دو روز بعد شهاب مسیر رفت و امد و منزل تمام زنان را مقابل سینا گذاشت و گفت:
- نمیشه قطعی گفت ک این مسیر هر روزه همشونه. اما بالاخره میشه کلی ی نتیجه ای گرفت. حداقل ی هفته وقت نیازه بگم کدومشون مورد خوبیه برا ما!!
سینا ب تفکیک مورد ها رو مرور کرد و بهترین روش را حذفی دید و ی سوال:
-سر ب هواترینشون کدومه؟؟
شهاب ابرو بالا داد و با چشم درشت گفت :
- میگم ی هفته بعد. ت سوال سخت میپرسی؟!
سینا قاطعانه گفت:
- فقط تا فردا شهاب. تا فردا مورد و مکانی ک میتونه نفوذی باشه رو ب من میگی!
و از سر میز بلند شد و رفت. اما قبل اینکه بیرون برود رو کرد سمت شهاب و گفت:
- تا امشب گزارش کانل همراه با نظر خودت رو میخوام! بعدش ی کله پاچه مهمون منی!!
چطوره؟! هوم؟؟!
الان دیگه اون چشم و ابروتو جمع کن.
شب ساعت ۱۱ شهاب دوباره تمام مورد ها را برای سینا چیند. و مسیر رفت و امد همه رو بررسی کرد.
هم روی مورد باید دقت میکرد هم زمانی ک میخواستند میکروفون رو نصب کنند
شهاب گفت: ی جیز حواست باشه. اگه شب موقع برگشت میکروفون رو نصب کنی ممکنه فردا با ی کیف دیگه بزنه بیرون و محل کارش. کلا اینا در حال تیم عوۻ کردنن
- وای.......نگو ک مسیر آمدنشون رو باید برسی کنی و دو روز وقت میخوای!!
شهاب دستی کوبید پشت کمر سینا ک نیم متر پرت شد جلو.
-داداشت تمام و کمال کار انجام میده.
سینا با گزارش تکمیلی ک شهاب داد مسیر دوتا از زن ها رو مورد بررسی کرد.
سوژه ای ک سینا انتخاب کرد ی زن ۲۶ ساله ک عاشق موشیدن لباس لی بود.
این کار خودش بود. و قرار شد شهاب هم برود سراغ سوژه بعدی.
این دو نفر افرادی بودند ک میشد از طریق انها ب فۻای داخلی خانه راه پیدا کرد..
سینا همراه افسر عملیات رفت سمت مترو و شهاب سمت میدان آزادی !!
زن ک در تور قرار گرفت...
همراهش شد تا شلوغی مزخرف مترو.
تمام زوایای این ایستگاه را حفظ بود و نقطه اصلی وصل میکروفون رو در نظر داشت.
نگاهی به نیرو انداخت و او سری تکان داد.
زمان وصل میکروفون که رسید، نیرو مقابل زن قرار گرفت و کیف دستیش را رها کرد. تمام محتویات کیف پخش زمین شد.
نیرو عصبی و با ناراحتی رو به زن گفت: - خانوم... خانوم! این چه وضعشه؟
زن کمی عقب کشید و هراسان از عکس العمل او خم شد تا وسایل را جمع کند.
وسایل کیف بیشتر از آنی بود که راحت جمع شود و غرغرهای نیرو، زن را وادار کرد تا بنشیند و کیفی که رو دوشش بود را زمین بگذارد.
سینا خودش را رساند. نشست و گفت:
- زنها همیشه گیجند.
ببین خانم با کیف این آقا چه کار کردی؟
نیرو با ابروهای درهم رفته از زن دفاع کرد:
- نه آقا خب این خانوم حتما کار داشتند که عجله کردند. الآن هم با هم جمع می کنیم. شما زحمت نکشید.
خانم شما هم خودتون رو ناراحت نکنید.
حین گفتگو، سینا میکروفون را نصب کرد. وسایل جمع شد و نیرو با زن همراه شد!
زن از موقعیت پیش آمده راضی بود، سر صحبت را با نیرو باز کرد و چرایی عجله اش را گفت. فرصت پدید آمده بود.
بعد از مترو هم با توجه به هم مسیر شدنشان نیرو را کشاند سمت محل کارش. معلوم نبود او دارد تورپهن می کند یا نیروا سوژه شهاب اما، امروز مثل دو روز قبل با
اتوبوس که نیامد هیچ، اصلا نیامد.
شهاب ت.م را گذاشت و خودش رفت اداره برای هدایت بقیه تیم... تمام زنهای دیگر هم مدل رفت شان را عوض کرده بودند.
با سینا تماس گرفت:
- شما و خانم سلامتید؟
سینا فقط به گفتن الحمدلله کفایت کرد. با ورود زن به داخل ساختمان آرش، میکروفون را فعال کرد.
سینا جایگزینی برای خودش گذاشت و از تیم.
آن روز غیراز بگو بخندها و شوخی های زنانه و درد دل ها چیز خاصی ها سینا نشد.
شهاب کلافه از دست زن ها گفت:
- حرفه ای کار میکنند. امروز تمامشون به غیر از مورد سینا مسیر رفت و برگشتشون تغییر کرد.
حتی پنج نفرشون آخرش رفتن خونه ای غیر از خونه دو شب پیش و تا الان هم بیرون نیومدن. منم دیگه کل تیم رو مرخص کردم.
گفتم اول وقت برن سرهمین آدرسا، متوجه می شیم که شب رو موندن یا نه!
سینا رو کرد به امیرو گفت:
- نیرویی که کمک من بود با مورد تونست وارد گفت وگو بشه. الآن روند رو ادامه بده باهاش یا نه؟
امیرکمی تأمل کرد و گفت:
- تا دو روز ارتباط نگیر
[در پاسخ به داستانهای کوتاه و آموزنده]
ه، اما خیلی عادی سوار مترو بشه ! طوری که زن ببینه؟
اجازه هم بدید که زن خودش ابراز
آشنایی کنه. مورد خیلی تحویل نگیره و بعد هم بحث کارش رو پیش بکشه که به سفر خارجی داره و سرش شلوغه...!
روز بعد زن در همان مسیر قرار گرفت و وقتی ت.م به سینا اطلاع داد که کیف دیروز همراهش هست، سینا نفس عمیقی کشید و چشم بست.
زن با دیدن نیرو که با کت و شلوار همراه کراوات وارد مترو شد؛ کمکم نزدیک آمد و اظهار آشنایی کرد.
حتی در مترو سمت خانم ها نرفت و همراه نیرو وارد کابین آقایان شد. نیرو توانست شماره ای از دختر بگیرد ظاهرا که تا این جا موفقیت آمیز بود.
شنود آن روز تا شب گرچه یک سری اسامی و یک سری برنامه ریزی ها را که برای جمع گنگ بود را داد اما فردا که زن کیفش را تغییر داد عملا رابطه با داخل مجموعه قطع شد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتے 🕸🕷
قسمت6
طلاق حال و هوای خودش رو داره؛ از یه طرف خوش حالی که راحت وی و از یه طرف احساس شکست خراش میندازه روی روح و روانت.
حتی پشیمان میشی از این که طلاق گرفتی و پیش خودت میگی اگه برگرده حتما قبول می کنی،بعد برای اینکه غرورت را مقابل همه حفظ کنی، چند برابر آرایش میکنی و بلندتر می خندی... اما خب باز هم حرفها اذیتت میکن.
خودت هم مدام خودت را زجر میدی با مرور گذشته.
تازه اشتباهاتت را پیدا میکنی و چون خودت هستی و خودت و نمی خواهی تقصیر را گردن کس دیگه بیندازی، اشتباهاتت رو متوجه میشی... دلت جبران می خواد که یا غرورت نمیذاره یا دیگه فرصت نیست و...) الاعتراضی نبود به طلاق و حال روحی بعدش که نشنیده باشد.
از خانواده و دوستان تا هرکس که می دیدش. حتی با گفتن جمله ترحم انگیز شما که عاشق هم بودید دو سال!
این دوسال و دو سال بعدش را هرچه تف میکرد مزه اش از دهانش نمی رفت. مثل زهر بود که تمام لحظاتش را تلخ کرده بود.
دو سالی که خوش گذشته بود؛ برایش حسرت می آورد و دو سال تلخ زندگیش هم، پر از خاطراتی شده بود یادآوری هر کدام روحش را آزار می داد.
اوایل حس می کرد که راحت شده است. برنامه هایی داشت که برایشان جنگیده بود تا به آنها برسد و حالا باید لذتش را می برد و دنبال بقیه آرزوهایش هم می رفت.
هفته ها و ماه های اول بعد از طلاق با چند تا از دوستانش را خوش
گذراند.
خانه جدا از خانواده گرفته و فرصت بیشتری داشت. دنبال کار میگشت و زمان های خالیش را مشغول صفحه اینستایش بود که حالا می توانست آن را بالا بکشد.
مخصوصا که می دانست شوهرش مدام او را چک می کند، با اینکه دیگر نسبتی هم بینشان نبود، اما هرشب که او بود حالش بهتر می شد.
خودش هم با یک شماره دیگر صفحه او را رصد می کرد. حتی چند بار هم چت کرد و جواب هم گرفت. شوهرش از این جدایی ناراحت بود و برای زندگی از دست رفته متأسف!
این باعث می شد که غرورمندانه به خودش ببالد که او هنوز می خواهدش و میتواند با سماجت بیشتر همه چیز را به نفع خودش پیش ببرد؟
برای مخالفت با اطرافیان و اعتراض هایشان، شاید هم برای نشان دادن حال روحی خوبش، در فضای مجازی مشغول کار شد.
راه پول درآوردن را زود یاد گرفت. لذت می برد از تعداد فالورهایش و افزایش هرروزه ی شان، حالا باید صفحه اش را شارژ ساعتی میکرد... درآمدش کم کم بیشتر هم میشد...
- من فقط عکسای خودمو میذاشتم. عکس های مهمونیا و پارتی هایی که می رفتم. یا گردش و تفریح.
عکسای خودمو دوست داشتم. البته برام مهم بود که لایک و پیام هم داشته باشم. پیجم مثل بچه م شده بود.
مثل خونه خودم. هم دوستش داشتم ، هم توش راحت بودم. خیلی راحت ... همین که نامحدود بود و ادی رو لمس می کردم، احساس قدرت می کردم.
اما خب آدم نمی تونه تنهایی زندگی کنه، منم از سکوت خونه و تاریک و شن روز و شب که حتی یک نفر در خونم رو نمیزد بیزار بودم.
البته با دوستام د رفت وآمد داشتم اما اون موقع هایی که یکی باید به دادم می رسید کسی
نبود.
منم از خونه می زدم بیرون و حتی مسافرت می رفتیم ... من همه کاراموسوژه میکردم و برای فالوورام میذاشتم.
تو همون روزا یکی اومد و برام حرف زد. حرفاشو دوست داشتم، انگار شبیه خودم بود؛ قدرت طلب ... جوابش رو دادم.
پیجش خیلی خصوصی بود و با من متفاوت. دو تا پیج داشت؛ اعضای یکی از پیجاش زیاد بودن اما اون یکی که بعد از یه مدتی من رو هم عضو کرد دو رقمی بودند... خیلی خوب و آزاد.
من هم طرفدار آزادی...
اصلا به همین خاطر هم با شوهرم به هم زدم. راستش من بیرون راحت بودم، خیلی راحت .
اوایل کمی غیرتی میشد و من هم خوشم میومد؛ اما کم کم خسته شدم و به گیر دادناش محل نمیدادم، اونم دیگه حرفی نمی زد اما خودش هم راحت تر شده بود.
مردا همه همین جورین، آب نیست و الا شناگر خوبی هستند. من عصبی میشدم وقتی رابطش رو با خانما میدیدم.
اونم جواب می داد: خودت گفتی که اگه قرار باشه بین آزادی و عدالت یکی رو انتخاب کنی، حتما آزادی رو انتخاب میکنی.
من که مشکلی ندارم، توهم که نباید مشکلی داشته باشی.
نمیفهمن مردا! ما زنها اگر آرایش می کنیم چون از زیبایی خوشمون میاد، اصلا زیبایی برای زنه ، اونا نباید این جور بی جنبه باشند و کثافت کاری کنند.
همش بین مون درگیری بود. رابطمون خیلی سرد شده بود.
من دلم نمی خواست این حالت رو.
بیشتر درگیر شدیم ... خب آخرش به جدایی رسیدیم، یعنی بازم من اصرار کردم ....... نمیدونم چرا نمیتونم فراموش کنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
🧕بانوجان
❤️خوشبختی تو جار نزن ..❗️
بعد جار زدن چند حالت داره :
۱_ چشم زخم
۲_ کسایی که ناراحتی تو زندگیشون دارن حالشون بدترمیشه
۳_ حسرت دیگران
۴_ تو یه متنی خوندم نوشته بود مادربزرگم میگه هیچوقت خوشبختیتو جار نزن‼️
نذار بگن خوش بحالش ...
همین خوش بحالش گند میزنه به زندگیت⛔️
❗️شرایط زندگیت رو جار نزن❗️
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
❤️دل است دیگر
منطق نمی شناسد❗️
بعضی وقت ها بنای ناسازگاری می گذارد.
دوست دارد بارها و بارها نگاهش کنی...♥️
نازش را بخری،
به رویش لبخند بزنی.
حتی گاه گاهی بگویی دوستش داری♥️
دل است دیگر...
منطق سرش نمی شود.
دوست دارد خالقش، زیر گوشش
درست کنار رگ گردن
با نسیمی دل نواز بگوید؛
من تا ابد با توام بنده ی من!❤️
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتے 🕷🕸
قسمت7
امیر تازه صفحه را روشن کرده بود که در اتاق با شدت باز شد.
هم زمان سر سینا و شهاب بالا آمد. مامور ت.م همان زن لی پوش مترو بود که صورتش ابرافروخته و دهانش باز بود برای گفتن حرفی؛ اما با دیدن امیر در اتاق، سرش را
انداخت پایین و تنها به سلام آرامی اکتفا کرد. شهاب نگاهی به امیر کرد و رو به او گفت:
- چه طوری ؟ چه خبر؟ بیا توا بیا یه چایی بخور ببینم چند مرده حلاجی!
سرش را انداخت پایین و لب زد:
- نه ممنون. باشه بعدا میگم!
اما قبل از این که در را ببندد امیر صدایش کرد و خواست تا راحت باشد. وارد اتاق شد و با کمی مکث مشتش را جلو آورد و وقتی باز کرد سیم کارتی بود که:
- آقا من نمی تونم با این خانم ارتباط داشته باشم. ببخشید هرکاری باشه در خدمتم اما منو از ادامه این گفتگو عفو کنید.
با سکوت امیر بقیه هم حرفی نزدند. نیرو کمی سرش را بالا آورد و گفت: - آقا این خانوم... خیلی...! ببخشید. و رفت.
امیر سیم کارت را از روی میز برداشت و نگاهش را گرداند روی
صورت سینا و شهاب.
هردو سرشان را گرم بررسی ورقه های روی میز کردند. امیر با کمی تأمل به شهاب گفت:
- خانوم سعیدی رو در جریان جزییات کار بذار و بهش بگو تو جایگاه به مرد ارتباط رو حفظ کنه و البته فعلا از خارج هم برنگرده ایران!
نفس راحتی که هر دوتایشان کشیدند یک طرف و هجومشان به طرف پارچ آب یک طرف! شهاب لیوان آب را که سرکشید، امیر گفت:
- الآن برو اتاق خانم سعیدی و بگو مطالب سیم کارت رو به کنترل بکنه و استارت بزنه.
فقط بهش بگو جاهایی که گیر میکنه با خودم در میون بذاره .
البته نیروی ت . م هم بگو تمام روندی که با این خانم داشته رو مکتوب کنه تا خانم سعیدی بتونه با چشم باز مسیر رو بره!
شهاب که رفت سینا گفت:
- ما که الآن شماره این خانم و چند تا از زنها رو به دست آوردیم. اگر اجازه بدید بریم برای شنود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتے 🕸🕷
قسمت8
امیر صفحه را چرخاند سمت سینا و گفت:
- نامه رو تنظیم کن تا دادستانی اجازه بده! می خوام امشب به دور دیگه توی حیاط زده بشه !
برنامشو بریز ببینیم چی میشه !
بیا اینم ببین، محل کار اون زناییه که اون روز توی مؤسسه جمعشون جمع بود.
شهاب که آمد همراهش آرش هم وارد اتاق شد. امیر با دیدن آرش گفت: - بقیه شو آرش میگه شاید بتونید به سرنخ هایی رو به هم وصل کنید...
آرش مطالب و تصاویر را روی صفحه بالا آورد. عکس ها را یکی یکی نشان داد:
- اینها رصد این چند روزه است.
ظاهرا هرکدوم برای تبلیغ کار خودشون دارند مدل آرایش ارائه میدن یا مدل لباس... برای جلب مشتری هم نمونه فیلم و عکس گذاشتن.
نه حرفی دارن و نه مقابله ای. ظاهرا یک کار زنانه و آرام!
امیر گفت:
- صفحه ها را نگه ندار و سرعتی رد شو. سینا پرسید: - بیشتر توی اینستاگرام فعالند انگار؟
آرش توضیحات تکمیلی داد:
- ظاهرا اینه که اینستاگرام به نرم افزار معمولیه. حتى اوایلش مشهور بود به آلبوم عکس. غیر از این زیاد مطرح نبود.
سینا گفت:
- خوب مخی داشت این مدیر اسرائیل فیس بوک ، تا دید فیس بوک توایران فیلتر شد و محبوبیتش کم شد، اینستاگرام رو خرید!
فضای تخصصی عکس. چیزیم پول ندادا، یه میلیون دلار! سر سه سال، ارزش اینستاگرام ۴۹ برابر شد! تو روحش؟
آرش ادامه داد:
- که الآن با سیاستگذاری های کلان و پشت پرده این غول آمریکایی، ماهیت شبکه اینستاگرام از شبکه اشتراک عکس چی شد؟
سینا سری به تأسف تکون داد و زمزمه وار گفت: - شبکه بزرگ کاریابی زنان!
آرش رو به سینا کرد و نفس عمیقی کشید:
- مخصوصا که فیس بوک فیلتر هم شده بود، اینستا شد به محیط دیگه یعنی این نرم افزار تبدیل شد به یک فیس بوک دوم !
شهاب خیره به صفحه مانیتور آرام آرام لب زد:
- البته الآن بعضیا تو صفحاتشون با انتشار تصاویر و متن های سیاسی و اجتماعی از این نرم افزار به عنوان یه رسانه استفاده میکنن.
اوایل به دلیل اینکه
مثل توییتر و فیس بوک قابلیت موج آفرینی های سیاسی رو نداشته، هیچ وقت حتی سایه فیلترینگ روش نیفتاده ...
امیر گفت:
- البته موضوع فیلترینگ هوشمند صفحات مبتذل مطرح بوده و گاهی اجرایی شده ... فیلترینگ بر اساس ارزیابی تصاویر و متن هاشون!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
🌸خانمها بدانند
😊همسـرتـان را شـاد کنیـد 😊
اگر مردی از سمت همسرش شاد شود، نسبت به آن زن احساس وابستگی شدیدی پیدا میکند به نحوی که دیگر نمیتواند نبودن آن زن را در ذهن خود مجسم نماید.
👈 برایش جشن تولد بگیرید، در جمع از او تمجید کنید، برای خانوادهاش احترام قائل شوید، غذای مورد علاقهاش را بپزید و خلاصه به هر ترفندی که شده خوشحالش کنید.
"" خوشحال کردن او مساوی است با
وابـسته کـردنش نسـبت به خـودتان "
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
بدترین کارها پس از دعواهای زن و شوهر
👈 رفتار سـرد
👈 کش دادن مسئله
👈 ناامید شدن از زندگی
👈 مرور جمله های همسر
👈 تمرکز بیدلیل بر آغاز دعوا
(همه زوجها با هم بحث و دعوا دارند)
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
اسفند ، اردیبهشتی ترین حالتِ زمستان است ...
از همان ماه هایِ خوبِ خدا که جان می دهند برایِ دل را به خیابان زدن های بی هوا و قدم زدن هایِ طولانی ...
انگار تمامِ آدم ها ، تن پوشی از مهربانی به تن کرده اند و لب های تمامِ عابرانِ شهر ، در صمیمانه ترین حالتِ لبخند است .
اسفند ، به گرگ و میشِ صبح می مانَد
به خورشیدی در آستانه ی طلوع
و به رنگ هایِ بنفش و سرد و بی روحی ، در آستانه ی سبز شدن ...
اسفند یعنی زمستان رفتنی ست
یعنی بهار ، در راه است...
نرگس صرافیان طوفان
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
👈با عذر خواهی می توانی بزرگی اشتباهات را از یاد همسرت ببری.
یادت باشد اگر همسرت هم اشتباهی کرد و پوزش طلبید،بی منت عذر او را بپذیری.👌
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܠܢ̣ܟܿـــࡅ߭ܥツ
سه شنبه تون عالی و بینظیر💗
🌸💫امروزتون پراز
💗💫اتفاقهای خوب
🌷💫وشگفت انگیز
🌸💫امیدوارم
💗💫سلامتی
🌷💫برکت
🌸💫بهروزی
💗💫زندگی آروم
🌷💫خوشبختی
🌸💫و نگاه خدا
💗💫همیشه همراهتون باشه💐 ابرگروه لبخند https://eitaa.com/joinchat/76611604C5432e3a588
🌾 اختلاف نظر در زندگی مشترک
🔸 ممکن است که زوجین با هم بر سر یکسری از مسائل اختلافنظر داشته باشند که این، امری طبیعی است؛ چون دو شخصی که یک زندگی مشترک را آغاز کردهاند، از لحاظ اخلاق، فکر، بینش و فرهنگ با یکدیگر متفاوتند، اما این تفاوتها و اختلافات نباید باعث بههمریختن زندگی و ایجاد کدورت در بین آنها شود، بلکه باید با مدیرت درست و به طرق مختلف مانند سکوت، مشورتگرفتن، عصبانینشدن و احترامگذاشتن به فکر و نظر همدیگر، مانع از بهوجودآمدن کینه و کدورت در زندگی مشترک شوند.
🔅 اگر این تفاوتها و اختلافات مدیرت نشوند، باعث سردی زندگی مشترک خواهند شد.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
گلایه همسران.mp3
2.21M
💠 گلایه بسیاری از همسران در مشاورهها این است چرا با اینکه به همسرم رسیدگی میکنم باز اختلاف زیاد و جنگ اعصاب داریم و شاهد بدخُلقی همسرمان هستیم؟
⭕️ پاسخ جالب و شنیدنی استاد مصطفوی رو می تونید در فایل بالا بشنوید.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
▪️عشق خاکستری
🔷 برخی از زوجین تصور میکنند که هیچوقت نباید همسرشان از آنها ناراحت و یا عصبانی شود و اگر چنین شود، خیال میکنند که همسرشان دیگر علاقهای به آنها ندارد؛ درحالیکه هر فردی ممکن است گاهی حتی از دست عزیزترین فرد زندگیاش، ناراحت و عصبی شود.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتے 🕷🕸
قسمت9
- کمکم وقتی عکس و فیلم میذاشتم فقط منتظر بودم اون نظر بده.
اگه اولین نفر نبود حتما دومین نفر بود. خیلیا نظر میذاشتند، بعضی عکسام هزارتا پیام دریافت می کرد.
خب بعضیهاش فقط فحش بود و درخواستای بد. اما من یاد گرفته بودم از پس خودم بربیام. لذت می بردم که جواب این جور آدما رو بدم. شاید هم برام یه جور سرگرمی بود.
یعنی حداقل اوائل این طور بود که برای رفع تنهایی و باکلاس بودن همش کنار گوشی و لب تابم بودم... بعد دیگه عادت کرده بودم، عین یه معتاد تا لحظه ای که خوابم ببره یا اولی که از خواب بیدار میشدم مشغول اینا بودم.
تا اون پیام نداده بود من سرم گرم بود اما اون نوع حرف زدن و عکس العملش با همه فرق داشت. هم کلماتش پر بود از شخصیت ومحبت ، هم مثل یک جنتلمن برام می نوشت.
من رو هم توی پیجش به عنوان لیدی افسانه ای معرفی کرد...
با گفتن این جمله چشمانش برق زد.
برقی که زود خاموش شد. یاد استوری الیدی افسانه ای که افتاد، همان حال در وجودش زنده شد.
تا دیده بود از شدت دوقش یک موسیقی گذاشته بود و ساعت ها رقصیده بود!
افسانه بودن یک خط کشیده بود روی تمام شکست هایی که مثل نیش برجانش می نشست.
- بعد از اون استوری رابطم باهاش یه جور دیگه شد؛ اونقدری که برام از هر دوستی عزیزتر شد... پیشنهادهای هنری که بهم میداد فالورام رو بالاتر می برد و حالمو برای چند ساعتی خوب میکرد.
من اون روزا واقعا نیاز داشتم که یکی حال خرابم رو خوب کنه. چون شوهرم رفته بود سراغ یه دختر دیگه. تو پیجش میدیدم عکساشون رو.
خیلی به هم ریخته بودم. هنوز دوسش داشتم.
من به اولین عشق و این حرفا اعتقاد ندارم. کلا به هیچ چیز اعتقاد ندارم.
من میگم که آدم باید جایی باشه، کاری بکنه که دوس داره . هر چیزی که دوست داری رو باید بتونی بری سراغش و کسی و چیزی هم مانعت نباشه.
عوضی به من همین رو میگفت؛ «میگفت که من هم دوست دارم که راحت باشم.»
اما باید این رو می فهمید که روحیه من تحمل این برخوردش رو نداره...
حرف زور توی کت من نمی رفت!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زنان عنکبوتے 🕷🕸
قسمت10
شب ساعت یازده سینا خبر داد که هم مؤسسه خالی شده است و هم هم زمان سه تا مرد و یک زن از خانه کناری خارج شده اند.
شهاب قید خانه رفتن را زد و خودش را رساند. هلی گم را زمان بیشتری توانستند در فضای حیاط مؤسسه پرواز بدهند.
سینا با توجه به تصویری که میدید گفت:
- شهاب برو سمت راست ، انگار یه کم پرده کنار رفته، شاید تصویر کامپیوترا مشخص بشه!
شهاب زیر لب غريد: - نزدیک تر خطرناکه سینا!
- نه! کسی توی اتاق نیست انگار. برو جلو از منتهی الیه پایین زوم کن. چند تا عکس می خوام !
- پس... گردن توا
- گردن من چرا! با صاحب کار که من و شما نوکرشیم. نادعلی مشهورتو بخون برو!
فضای اتاق خالی از افراد بود یا حداقل الآن که این طور پیدا بود.
شهاب سر دوربین را چرخاند که سایه ای در تصویر افتاد. سینا هنوز راضی نشده بود اما ناليد:
- شهاب بچسبون به زمین. هلی گم چسبیده به دیوار کف حیاط زمین گیر شد.
سایه آمد کنار پنجره و چند دقیقه ماند و سر چرخاند. تا برود، سینا یک بند وجعلنا خواند.
شهاب هلیکم را هدایت کرد به سمت بام ساختمان و اتاقک کوچکی که پنجره هایش مات بود و درونش تاریک و تنها نورهایی رنگی در آن خاموش و روشن می شد.
یک ربع بعد از عملیات، ساکنان خانه برگشتند و سینا در سایه درخت به زحمت توانست شماره ماشین را بردارد.
- بدتر از ما اینان.
شب کارن بدبختا. شهاب برم صحبت کنم یه قرارداد ببندیم ، روز کار کنن ما هم بتونیم بخوابیم؟
شهاب چشم غره رفت و سینا ادامه داد:
- آخه شبا بیرون می آن تواین تاریک و روشن صورتشون مثل آدم پیدا نیست.
شهاب ماشین را روشن کرد که در کمال تعجب دیدند دو تا ماشین مقابل و به ایستادند.
از یکی زن و از دیگری مردی پیاده شد و هر دو با هم وارد
سه شدند. شهاب ماشین را خاموش کرد. به چند دقیقه نکشید که چراغ طبقه سوم مؤسسه روشن شد.
کسب تکلیف که از امیر کردند: - بمونید تا هر وقت که رفتند. اگر شدت.م سوار کنید. یک ساعت بود که چراغ روشن بود. - تو گرسنه نیستی؟
سینا این را گفت و نگاهش را دوباره داد به ساختمان سه طبقه ته کوچه، شهاب داشبورت را باز کرد، نگاه سینا که به کیک افتاد غرزد:
- بابا گذاشتی برای ورثه . زودتر میدادی.
از عصر فسیل شدیم اینجا بی آب و غذا
شهاب خودش هم دل ضعفه داشت اما چیزی که باعث می شد تکان نخورد
از این کوچه لعنتی، چراغ روشن طبقه سوم بود. طبق حدس شان زن مسئول مؤسسه بود و مرد ناشناس، کسی غیر از آن سه مرد کادر مؤسسه !
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11