May 11
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹سه صفتی که برای مردان عیبه اما برای زنان لازم و ضروری هست❗️
حجتالاسلام فرازی نیا 🎥
🌹💞🌹💞🌹💞🌹💞
#نکته_های_اورژانسی✔️
✔️ قبل از ازدواج به خانواده همسر دقت کنید، فرزندان عصاره ی تربیتی خانواده هستند و اختلاف فرهنگی حتما روی آنها تاثیر خواهد داشت
👈 اختلاف فرهنگی رو با اختلاف طبقاتی اشتباه نگیرید.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🔴 "دیدی گفتــم" ممـــنوع!
💠 وقتی همسرتان اشتباه میکند بلافاصله به او نگویید: دیدی گفتم؟ اگر از اشتباه كردن در حضور شما هراس داشته باشد شک نكنيد به تدريج از شما دورتر می شود و به مرور، احساس آرامش و لذتِ با شما بودن برایش کمرنگ میشود.
💠 این هراس، زمینهی از بین رفتن اقتدار و اعتماد بهنفس همسر، مخفیکاری، دروغگویی و کم شدن ارتباط کلامی او با شما شده و به مرور باعث اختلاف و ســرد شدن رابطهتان خواهـــد شـــد.
💠 تغافل و یا توجیه خطای همسر در نزد دیگران، هم زمینهی اصلاح همسرتان را فراهم میکند و هم شما را در نزد او محبوب میسازد.
💠 درخطاهای بزرگ و ریشهدار که از همسرتان سر میزند اگر استمرار پیدا کرد حتماً با مشاور در میان بگذارید.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨زندگی فاصله ی آمدن و رفتن ماست
شاید آن خنده که امروز دریغش کردیم
آخرین فرصت خندیدن ماست
زندگی همهمه ی مبهمی از خاطره هاست
هر کجا خندیدیم ، زندگی هم آنجاست
زندگی شوق رسیدن به خداست
خنده کن بی پروا ، خنده هایت زیباست🌺🍃
شبتان بخیر
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح را آغاز میکنیم
با نام خدایی
که همین نزدیکیهاست
خدایی که در تارو پود ماست
خدایی که عشق را به ما هديه داد،
و عاشقی را
درسفره دل ما جای داد
الهی به امید تو
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
آمدن هر صبح،
پیام خداوند برای آغاز
یک فرصت تازه است...
برخیز و در این فرصت تازه
زندگی را زندگی کن
و از یک روز دوست داشتنی
لذت ببر! بخند و شاکر باش...
صبحتون بخیر و سرشار از آرامش
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
💕✨سه شنبه تون زیبا و بی نظیر
❄️✨یک روز پراز آرامش
⛄️✨یک دل آرام و بی غصه
💕✨یک زندگی آروم
❄️✨و عاشقانه
⛄️✨و یک دعای خیر از
💕✨ته دل!
❄️✨نصیب لحظه هاتون
⛄️✨روزتون عالی
💕✨و سرشار از خیر و برکت
☸️ شش مهارتِ مدیریت تعارضات در زندگی مشترک:
1️⃣ تمرین خود-آرام بخشی:
هنگامی که تعارض شدیدی در حال وقوع است، یک مهلتی بدهید. بروید قدم بزنید، دوش بگیرید، کتاب بخوانید، هرکاری می خواهید بکنید تا چند نفس عمیق بگیرید، آرام شوید، و با چارچوب ذهنی بهتر بازگردید.
2️⃣ شروع آرامِ گفتگو:
دقت کنید که، مکالمات معمولاً به نقطه ای منتهی می شوند که از آن شروع شده اند، در نتیجه با لحنی آرام بحث را آغاز کنید. انتقاد و سرزنش نکنید.
از جملات "من" استفاده کنید. واقعه را توصیف کنید و مؤدبانه صحبت کنید.
3️⃣ تعمیرِ رابطه و تشنج زدایی از تعارض:
از عباراتی نظیر "بزار دوباره تلاش کنم"، "متأسفم" برای کمک به تشنج زدایی از تعارض و تعمیر رابطه استفاده کنید.
4️⃣ گوش دادن به احساسات و آرزوهای اساسیِ شریک زندگی تان:
شما بایستی از دو جهت روی این مقوله کار کنید. از یک طرف به گفتگوهایتان وضوح بیشتری بدهید و احساسات و خواسته هایتان را شفاف و دقيق بیان کنید. از طرف دیگر، شنوندۀ بهتری باشید و سعی کنید خواسته های اساسی شریک عاطفی تان را کشف کنید.
5️⃣ نسبت به شریک عاطفی تان نفوذپذیر باشید:
نظرات و ایده های شریک عاطفی تان را مهم تلقی کنید و به آنها احترام بگذارید.
6️⃣ مذاکره و مصالحه:
مصالحه یک هنر است.
در مصالحه هر دو طرف بایستی احساسِ احترام، درک و حمایت بکنند. هر طرف چیزی به دست می آورد و چیزی از دست می دهد، در نتیجه هر دو برنده اند.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت32
نگاهم به آرمان که با اخم بهم خیره شده بود افتاد.
همین که اومد حرفی بزنه مامانم دستشو گرفت و با خودش به طرف خونه برد.
همونجور که دستشو گرفته بود
--آرمان خان، مگه نگفتم حامد که اومد محلش نمیزاریم!
--بله گفتین.
با لبخند رفتم و روبه روی مامانم ایستادم.
--مامان جان! مهتاب خانم! آخه شما مگه میدونی من دیشب کجا بودم، که این رفتارو باهام میکنی؟
بله! باید به شما زنگ میزدم، ولی خب یادم رفت! بخدا جای بدی نبودم!
به حالت قهرسرشو برگردوند
--مگه من چیزی به تو گفتم؟
خندیدم و دستشو بوسیدم.
--ببخشید مامان! سر فرصت همه چیو توضیح میدم.
--آره جون خودت! با این سر فرصت سر فرصت کردنت، تو و بابات سر منو شیره میمالین!!
رفتم و گلارو برداشتم.
--ببخشید دیگه!
گلارو گرفت و رفت.
نگاهم به آرمان که سربه زیر ایستاده بود افتاد.
دستشو گرفتم و با هم نشستیم روی نیمکتی که گوشه حیاط بود.
--خب آرمان خان! خوب با مامانم دست به یکی کردیاااا!
هیچ تغییری توی چهرش ایجاد نشد.
سرشو بالا گرفتم و با دیدن اشکای روی صورتش با تعجب
--چی شده داداشی؟ چرا گریه میکنی؟
--آخه من اینجا خونه ی شمام ولی نمیدونم مامانم حالش چطوره؟
اصلا مگه قول ندادی باهم مامانمو ببریم دکتر؟
اگه تو این چند روز که من پیشش نرفتم حالش بد نشده باشه چی؟
با دستام اشکاشو پاک کردم.
--ببخشید آرمان! بخدا دیروز واسه دوستم یه مشکلی پیش اومد.
بعد از ظهر میریم دنبال مامانت! خوبه؟
--آره خوبه! ممنون داداش.
با خنده زدم پس کلش
--این اشکاتم کنترل کن! تو قراره مرد بشیا!
با حالت تاسف سر تکون دادم.
--وای به حال آینده ای که میخواد بیفته دست شما نودیااااا!.....
بعد از اینکه دوش گرفتم، لباسامو پوشیدم و جلوی آینه ایستادم.
خواب دیشبم مثل یه فیلم از جلوی چشمام رد شد.
صدای مامان منو از فکر و خیال درآورد.
--حامد! بیا نهار.
--چشم مامان اومدم.
سرمیز همش فکرم مشغول بود و بیشتر با غذام بازی میکردم.
--حامد، چرا نمیخوری مامان؟
--چرا مامان خوردم. راستش زیاد اشتها ندارم.
تشکر کردم و رفتم توی هال و همونجور که نشسته بودم روی مبل به تلوزیون خاموش خیره شدم.
صدای مامان و آرمان که سرگرم صحبت بودن از آشپزخونه میومد.
خداروشکر چند روز مامانم از تنهایی در اومده بود.
صدای اذان بلند شد.
رفتم توی اتاقم و نماز خوندم.
بعد از تموم شدن نمازم لباسام رو عوض کردم و یه مدل ساده به موهام دادم.
سوییچ و موبایلمو برداشتم و از اتاق خارج شدم.
--وا حامد، کجا دوباره؟
--مامان من بعد از ظهر میام خونه، راستش چند جا کار دارم.
نگاهم به آرمان افتاد که با چشماش قولی که واسه بعد از ظهر بهش داده بودم رو یادآوری میکرد.
--راستی مامان، هرموقع بهت زنگ زدم، آرمان رو آماده کن باید ببرمش یه جا.
--باشه مامان. برو به سلامت......
از کوچه خارج شدم و به طرف خونه همون خانم رفتم.
ساعت ۲ بود و حداقل نیم ساعت توی راه بودم.......
--کیه؟ کیه؟
--منم حاج خانم.
--آهان تویی پسرم. اومدم.
در و باز کرد و با لبخند بهم نگاه کرد.
سرمو پایین انداختم.
--سلام حاج خانم. ببخشید زودتر اومدم. راستش.....
--سلام پسرم. بیاتو......
لب حوض نشسته بودم و داشتم به حرفی که قرار بود بهش بگم فکر میکردم.
--خب مادر من آمادم.
--باشه پس من دم در منتظرتونم.
در خونه رو بست و سوار شد.
--الهی خیر ببینی! کی اینهمه راهو با تاکسی میرفت.
--وظیفس حاج خانم. ولی قبلش باید ببرمتون یه جایی!
--چی شده؟ اتفاقی واسه شهرزاد افتاده؟
--نه! نه! میشه نگم بهتون؟
--باشه مادر! نگو ! انشاالله که خیره.
روبه روی گلستان ماشینو پارک کردم.
--بفرمایید همینجاس.
--وا اینجا واسه چی؟
--میگم بهتون شما بفرمایید......
با دستم به قبر اشاره کردم.
--همینجاس.
نشستم کنار قبر.
سرمو خم کردم و روی قبر رو بوسیدم.
--پسرم!
--بله حاج خانم.
--نمیخوای بهم بگی منو واسه چی آوردی اینجا؟ آخه دلم داره شور میزنه! انگار....
انگار حامدمو دیدم!
با این جمله انگار خواب دیشبم تعبیر شده بود. یه بغض عجیبی داشتم.
--راستش دیشب خواب پسرتون رو دیدم.........!
همه ی خوابم رو واسش تعریف کردم.
انگار باور نمیکرد!
--چ....چ...چ...چی! یعنی حامدم اینجاس؟
به قبر اشاره کرد
--ای....ای... اینجا خوابیده؟
با اینکه حال خودمم تعریفی نداشت اما سعی میکردم خودم رو آروم کنم.
--لطفا آروم باشید! بخدا نمیخواستم حالتون بد بشه!
نشست رو زمین و با دستاش قبر رو بغل گرفت.
--نههههه! نهههه! کی گفته من ناراحتم؟
من خیلیم خوشحالم!
۳۵ ساااال انتظار کشیدم!
۳۵ساااال چشمم به در خشککک شددد!
چجوری میتونم ناراحت باشم؟
حامد من اینجااااست!
اینجا خوابیده!
خدایااااااا شکرت! خدایااااشکرت!........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸