eitaa logo
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
2.4هزار دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
5.1هزار ویدیو
92 فایل
🌺خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است. 🌺 خوشبختی وابسته به جهان درون توست. ✅برداشت با صلوات حلال ♥️ما را بدیگران معرفی کنید @khoshbghkt @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرسته ای برای نجات💗 قسمت34 با حرکت تیمور نزدیک بود آرمان با صورت بخوره روی زمین. با دستم کتفشو از دست تیمور کشیدم بیرون. ولی تیمور این حرکت من رو بهانه کرد و یقمو گرفت و پرتم کرد توی خونه. تنها کاری که اون لحظه تونستم انجام بدم، این بود که با دستام بیام رو زمین. --بیبینم! تو چیکاره این جوجه خروسی؟ روبه روش ایستادم --ببینید آقای محترم! من اصلا قصد دعوا ندارم...... با مشتی که زیر چشمم فرود اومد، حرفم نیمه تموم موند و محکم به دیوار خوردم. دستشو آورد جلو تا مشت دوم رو بزنه که دستشو تو هوا گرفتم. --ببین تیمور خان! نزار که کلامون بره توهم! --بزار بره توهم ببینم چه غلطی میخوای بکنی! یه لگد زد توی شکمم و منو انداخت رو زمین. درد بدی توی پهلوم پیچید، و باعث شد، دادم بره هوا. --هاااان چی شدددد؟ اوف شدییی؟ بعد از این جمله بلند خندید. دستمو گرفتم به دیوار و بلند شدم، همین که خواست هولم بده، چندتا مشت هواله صورتش کردم و با لگد پرتش کردم روی زمین. دوباره خواست بلند بشه، که یه مشت خوابوندم زیر چشمش و زانومو توی شکمش فشار دادم. یقشو گرفتم و گردنشو آوردم بالا. --ببین آقا تیمور، اونقدرام به قدلدریت نناز. دیدی که؟ دست منم چیزی ازت کم نداره! الانم بگو کتایون خانم کجاست؟ --به به! کتایووون خانم! اون.......کی شد کتایون خانم ما خبر...... با مشتی که زدم تو دهنش حرفش قطع شد. انگشتمو بالا بردم و به نشونه تهتدی بالا و پایین بردم. --شما حق زدن همچین حرفی رو نداری! اگه یه دفعه دیگه به مادرآرمان توهین کنی، اونوقت با من طرفی! همون موقع صدای فریاد مامان گفتن آرمان بلند شد. بلند شدم و به سرعت خودمو به آرمان رسوندم. --چیشده آرمان؟ با گریه فریاد زد --داداش توروخداااااا کمکش کن. به آمبولانس زنگ زدم و آدرس رو دادم. آمبولانس اومد و مامان آرمان رو برد..... --همینطور که آرمانو بغل کرده بودم و میخواستم از در برم بیرون، نگاهم به تیمور افتاد. --بیبین جوجه قرطی! امروز که هیچی! اما اگه یه دفعه دیگه خواستی بیای اینجا! به اون ننت بگو حلواتو بار بزاره! به تهدیداش اهمیتی ندادم و آرمانو سوار ماشین کردم. با سرعت رفتم تا به آمبولانس برسم و توی راه چند بار نزدیک بود تصادف کنم.... مامان آرمان رو سریع به اورژانس انتقال دادن. توی سالن نشسته بودیم که چشمم افتاد به مامانم که از دور داشت به ما نزدیک میشد. همین که رسید به من دو دستی زد تو سرش. --واااای خدا مرگم بده! این چه سر و وضع...... با ناباوری به آرمان نگاه کرد. --آرمان؟ چی شده پسرم؟ آرمان با شنیدن این جمله، از رو صندلی بلند شد و به مامانم نگاه کرد. اما نمیدونم مامانم چی توی صورتش دید که نشست روبه روش و سرشو بغل کرد. چند ثانیه بعد صدای هق هق آرمان شروع شد. میون گریه هاش نالید --مهتاب....خانم! --جون مهتاب، کی اشک تورو درآورده؟ اون لحظه از عادت دو روزه آرمان به مامانم تعجب کرده بودم... بعد از گذشت چند دقیقه، در اتاق باز شد و پرستارا با تخت مامان آرمان اومدن بیرون. بلند شدم و رفتم پیش دکتر --حالشون خوبه؟ --بله ولی خطر از بیخ گوششون رد شد. اما یه سکته خفیف کردن، که اگه دیرتر میرسید بیمارستان، مرگشون حتمی بود. فقط..... با کاوش قیافه من حرفش رو قطع کرد. --با همسرتون دعواتون شده؟ --نه راستش من همسرشون نیستم. من... با اومدن آرمان، حرفمو ادامه ندادم. --آقای دکتر، مامانم خوب میشه؟ --آره عزیزم خوب میشه، فقط باید بیشتر مراقبش باشی. --چشم. قول میدم.... دست آرمان رو گرفتم و نشوندمش رو صندلی. --آرمان؟ --بله داداش؟ --ببخشید که حواسم بهت نبود. خجالت زده سرمو انداختم پایین. --بخاطر من بود که مامانت حالش بد شد. --نه داداش شما ببخش که اینهمه برات دردسر درست میکنم. ولی تیمور حقش بود کتک بخوره!... با اومدن مامانم حرفشو ادامه نداد. --چیشد مادر؟ حالش چطوره؟ --هیچی مامان جان! خطر رفع شده. --خب خدارو هزار مرتبه شکر. آرمان جان پاشو بریم. --کجا مهتاب خانم؟ --ببرمت بیرون یه چیزی بخوری، بیشتر از اینم اینجا نمون واست خوب نیست. --چشم. پس داداش حامد؟ --حامدم میاد. --حامد پاشو مادر...... توی آینه به صورتم خیره شدم. زیر چشم چپم، کبود بود و گوشه لبم خونی شده بود. بعد از مرتب کردن سر و وضعم وضو گرفتم و رفتم پیش مامان و آرمان. وقتی داشتم بهشون نزدیک میشدم، حواسم رفت پیش حرفای آرمان که داشت سیر تا پیاز امروز رو تعریف میکرد. --ماشاالله آقا آرمان از بی بی سی فعال ترن. --عه چیکارش داری حامد؟خب آرمان بعدش چیشد؟ خندیدم و موهای آرمان رو بهم ریختم. --مامان من میرم نماز خونه..... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️آقایان بدانند ❣"نابـودی زنـدگـی مشتـرک...!" 👈 یکی از سریع‌ترین و قطعی‌ترین راههای نابود کردن زندگی مشترک‌تان این است که همسرتان را تنها بگذارید...! 👈 یعنی ساعت‌های زیادی را مشغول کارتان هستید و اوقات فراغت خود را هم با دوستان‌تان می‌گذرانید. 👈 وقتی هم که به خانه برمی‌گردید، ارتباط با کیفیتی با همسر و فرزندان برقرار نمی‌کنید و غرق تماشای فوتبال یا اخبار می‌شوید. 👈 روزهای آخر هفته نیز از بهم ریختگی خانه شاکی هستید و باز هم ترجیح می‌دهید سر قرار با دوستان‌تان حاضر شوید. 👈 یکی از ناخوشایندترین تجربیات برای یک زن، این است که با وجود شوهر داشتن، از لحاظ روحی و عاطفی احساس تنهایی کند. 👈 درست است که او هم دوستان یا کار خودش را دارد، مسئولیت بچه‌ها با اوست و ...، اما هیچکدام اینها جای رابطه با همسرش را نمی‌گیرند. 👈 او دوست دارد با شما وقت صرف کند؛ با مردی که دوستش دارد. وقتی همسرتان را نادیده می‌گیرید و او را تنها رها می‌کنید، قلب او را آزرده می‌کنید. ✅ برای بیشتر خانم‌ها، بزرگ‌ترین ترس، نادیده گرفته شدن و محرومیت عاطفی است. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
👩خانم خونه! هرگزدعواراکش‌ندهید ❤️وقتی بحثتون میشه و دلخوری پیش میاد نزار دلخوری به روز بعد بکشه از دلش دربیار و بی تفاوت نخواب این حس بی تفاوتی از تلخ تریناست که روان همسرتو ازار میده.همون شب ناراحتیو چالش کن و روز بعدتونو با شادی و رضایت ازهم شروع کن وگرنه روزی که با ناراحتی از شب قبل شروع بشه، اون روز هم هدر میره *با مهربونی از دلش در بیار* اگه گذشت آدم رو کوچیک میکرد خدا با این همه گذشتش انقد بزرگ نبود.. ❤️احسنت به این زن وشوهرایی که حتی تو لحظات ناراحتی و دلخوری کنارهم هستن و جاشون رو از هم جدا نمیکنند.. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
ای در دل مـن میل و تمنا همه تـو وانـدر سـر مـن مایهٔ سودا همه تـو هــرچــنـد بــروی ڪار در مـیـنـگـرم امـروز همه توئـی و فـردا همه تـو مولانا 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 برنامه منطقی و بی‌عیب 💠 قصه زندگی را باید دقیق و منطقی و بی‌عیب نوشت، نه صرفا احساسی. 🔵 اگر برنامه دقیقی برای زندگی نوشته شود بی‌شک خطاها کمتر خواهد شد. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
⁉️ عذرخواهی؛ مایه آرامش درخانه 🔹همه ما آدم‌ها گاهی اشتباه می‌کنیم. گاهی دل یکدیگر را ناخواسته می‌شکنیم و این پایان موضوع نیست، بلکه این اشتباه باید جبران شود. 🍀 عذر‌خواهی‌کردن یکی از موثرترین روش‌هایی است که می‌تواند آتش معرکه را در خانواده خاموش کند و جوّ آرامی را دوباره به خانه برگرداند. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت35 از نمازخونه رفتم پیش مامان و آرمان. --قبول باشه مادر. بلند شد و چادرش رو مرتب کرد. --حواست به آرمان باشه، من برم ببینم حاج خانم حالش چطوره. --چشم مامان جان. فقط چیزه... --چی مادر؟ --راستش مامان آرمانو الان دیگه بردن بخش. --خب بردن بخش دیگه. یه نگاه کردن به آرمان که کنجکاو نگاهم میکرد و از مامان خواستم بریم اون طرف تر. چند قدم که از آرمان دور شدیم،با صدای آرومی گفتم --ببین مامان، فکر کنم که مامان آرمان کسیو نداش...... دستشو آورد بالا و با لبخند --میدونم مادر، آرمان همه چیزو واسم گفت، الانم زنگ زدم رستا بیاد پیشش بمونه. کلافه توی موهام دست کشیدم. --آخه مامان من، نمیشد بگی خاله ای عمه ای کسی بیاد! آخه رستااااا؟ --وا مگه رستا چشه؟ بعدشم اگه به خالت میگفتم که عالم خبردار میشد. --خب رستا هم دختر همون خالس دیگه. --اصلاا بزار ببینم، ایرادش چیه؟ خب بقیه بفمن، مگه کار خلاف شرع کردی؟ سرمو پایین انداختم. --نه آخه میدونی مامان چیزه...... راستش من از این کارم خجالت میکشم. --وا حامد چی داری میگی؟ تو انقدر خجالتی نبودی؟ چشماشو با اطمینان بست و بهم لبخند زد. --قربون پسر خجالتیم برم! برو مادر هیچ مشکلی پیش نمیاد. برو اون بچه تنهاس. --چشم مامان. اومدم و نشستم پیش آرمان. --خب داداش کوچیکه! اگه یه موقع قصد یخ زدن داری که بشین همینجا! پاشو الان یخ میزنیم. --ولی آخه مامانم تنهاس! --نگران مامانت نباش. مامانم به دختر خالم گفته بیاد پیشش. --آهان رستارو میگی؟ تو اون لحظه از اطلاعاتی که بین مامانم و آرمان رد و بدل شده بود، تعجب کرده بودم. -- اره رستا! پاشو آرمان. پاشو بریم تعریف کن دیگه چی مامانم گفته. همینجور که رانندگی میکردم حواسم به آرمان که داشت میخندید پرت شد. --چیشده آرمان چرا میخندی؟ --هیچی چیزی نیست. --نه یه چیزی هست! بگو ببینم چی شده؟ معصوم توی چشمام نگاه کرد. --هیچی بخدا فقط داشتم به حرفای مهتاب خانم فکر میکردم. کنجکاو یه گوشه ماشینو پارک کردم و بهش خیره شدم. --مگه مهتاب خانم چی گفته؟ --آخه مهتاب خانم میگفت، شما به دختر خالتون علاقه دارید بعد یه بار...... حرفش باخنده قطع شد. با چشمای گرد شده به خیابون خیره شدم. --خب بعدش!! --هیچی دیگه همین. با صدای تقریبا بلندی داد زدم --همییییین!! با خنده سرشو تکون داد. --اره همین. --خب اونوقت این کجاش خنده داره؟ --این که تو هرموقع میخوای به رستا بگی از خجالت قرمز میشی..... دوباره خندید. از یه طرف کلافه بودم و از طرفی هم از دست مامانم عصبانی! جدی نگاهش کردم --ببین آرمان من و رستا فقط با هم همبازی بودیم! البته نه که حالا فکر کنی من خیلی دلم میخواست باهاش بازی کنما! نه!فقط بخاطر اینکه بچه دیگه ای هم سن و سال من نبود منم مجبور بودم بااون بازی کنم. با چشمای گرد شده نگاهم کرد باصدای بلندی داد زد --یعنی تو رستارو دوس نداریییی؟ --نه!! به فکر فرو رفته بود. با دستم تکونش دادم. --آرمان چرا درست و حسابی حرف نمیزنی؟ --چیزه! آخه مهتاب خانم میگفت که آخر هفته قراره برین خونه خالت، میگفت دعا کنم زودتر مامانم حالش خوب بشه. ناباورانه گفتم --آرمان همه ی این حرفارو مامانم زد؟ --آره بخدا. کلافه توی موهام دست کشیدم. عصبانی بودم اما انگار صبر و تحمل از عصبانیتم جلو زده بود. مطمئن بودم اگه قبلا همچین اتفاقی میفتاد، سر دعوا با مامانم میگرفتم و کلی داد و بیداد میکردم. اما الان، تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم. ماشینو روشن کردم و دوباره راه افتادم. موبایلم زنگ خورد. --الو؟ --الو سلام حامد جان! --سلام بابا خوبی؟ --شکر، کجایید؟ --با آرمان توراهیم داریم میایم خونه. --باشه پس بیا خونه حرف میزنیم. --چیزی شده ؟ --نه بابا جون بیاید. خداحافظ...... در حیاط رو باز کردم و ماشینو بردم داخل حیاط. با آرمان از ماشین پیاده شدیم. --سلام بر پدر گرام. --سلام حامد ج.... حالت صورتش نگران شد و دیگه حرفی نزد. با صدای آرمان حواسش پرت شد. --سلام عمو. --سلام آرمان جان! خوبی؟ دستات بهتره؟ --ممنون عمو. --حال مامانت خوبه؟ --بله خداروشکر. به من اشاره کرد. --حامد جان، برو لباست رو عوض کن و کمک کن آرمان لباسش رو عوض کنه بیاید شام. --عهههه پس غذا پختید‌. --بله چی فکر کردی بیا ببین چیکار کردم. --چشششم. سرمیز نشستیم و آرمان درمونده به غذاش نگاه میکرد. --آرمان جان چیزی شده؟ --نه عمو..... یاد دست آرمان افتادم. قاشقش رو برداشتم و بهش غذا دادم. بعد از اینکه سیر شد، غذای خودمو تموم کردم و ظرفارو شستم. آرمان و بابا روی مبل نشسته بودن و داشتن مستند نگاه میکردن. یه ظرف میوه شستم و رفتم نشستم روبه روی بابام. همینجور که داشتم واسه آرمان میوه پوست میکندم، سنگینی نگاه بابا رو حس میکردم اما ترس نگاه کردن توی چشماش اجازه بلند کردن سرمو بهم نمیداد........ 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸