eitaa logo
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
2.3هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5هزار ویدیو
92 فایل
🌺خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است. 🌺 خوشبختی وابسته به جهان درون توست. ✅برداشت با صلوات حلال ♥️ما را بدیگران معرفی کنید @khoshbghkt @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 🌸 یکی از راههاي احترام گذاشتن به مرد این است که هرگز به او پیشنهاد ندهید که از دیگران کمک بگیرد. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
✳️ آیا می دانید چرا روز جمعه را جمعه نامیدند ؟ ☀️مردی از حضرت امام محمد باقر علیه السلام پرسید: چرا جمعه را جمعه نامیدند؟ 🔆حضرت عليه السلام  فرمودند: 🔹همانا خداوند متعال، در روز جمعه٬ مخلوقاتش را جمع نمود برای میثاق گرفتن بر ولایت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و وصی او حضرت امیرالمؤمنین ❤️علی علیه السلام. پس این روز را جمعه نامیدند زیرا کل خلق، در آن جمع شدند‌. 📗الکافی: ج۳،ص۴۱۵. 🌷سلام صبحتون پربرکت آدینه تون بخیر 🌷 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
با عشق و محبت بشود عالم فانی... زیباتر از آن چیز که میبینی و دانی! "عاصی" 🌹🌹🌹 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
4_6001177465613978232.mp3
10.17M
✦ بزرگ بانوی خلقت؛ که خداوند به آفرینش او مباهات می‌کند، و او را در نزدیک‌ترین فاصله به خود جای داده و تقدیر ماسوی‌الله را به او سپرده است؛ ✦ همان مادری‌ست که برای من و تو، به قدر عظمتش مادری می‌کند! ـ قادری بهره بگیری یا نه؟ 🌟 ویژه ولادت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
💚 سلام امام زمانم 💚 از شما می گویم! برای شما! به خاطر شما!🌙 به امید دیدن لبخندی که روز ظهور بر لبانتان خواهد نشست!💫 هیچ کس و هیچ چیز مهمتر از شما نیست...♥️
🌷✨جمعه و اولین روز ❄️✨بهمن ماهتون عالی و شاد ⛄️✨ان شاءالله که 🌷✨ماه جدید براتون ❄️✨خوش یمن باشه ⛄️✨پراز خبرهای خوب 🌷✨پراز اتفاقات شیرین ❄️✨پراز خیر و برکت و ⛄️✨پراز نگاه خدا باشه 🌷✨و به تمام آرزوهاتون برسید ❄️✨روزتون شاد در کنار عزیزانتون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت61 آرمان با دیدن قبر مامانش، دوید و با دستاش قبرو بغل کرد و بوسید. من و مامانم عقب تر بودیم. --الهی بمیرم! چقدر دلش تنگ شده بود بچم. راستی حامد، پنجشنبه، هفت کتایونه. --یعنی دو روز دیگه؟ مامانم گریش گرفته بود و متوجه حرفم نشد و رفت پیش آرمان. نزدیک نیم ساعت اونجا بودیم و بعدش به درخواست مامان، واسه آرمان لباس خریدیم.... --مامان؟ --جانم؟ --میای بریم مزار شهدا؟ با خوشحالی جواب داد --اره مامان! اتفاقاً چند وقته نرفتم. --پس الان میریم. --آرمان توام موافقی؟ با ذوق گفت --ارههه تازه میتونم دوستامم ببینم. همین که رسیدیم، مامان اول چند تا شیشه گلاب خرید. بین سنگ قبر ها راه میرفت و روشون گلاب میریخت و باهاشون حرف میزد. آرمانم با دیدن چند تا پسر همسن و سال خودش با خوشحالی دوید طرفشون. رفتم جای همیشگی! نشستم و قبر رو بوسیدم. حس میکردم آرامشی که داشتم هیچ جایی حس نمیکردم. قبر رو با گلابی که از مامان گرفته بودم شستم. --سلام رفیق! میدونم بی معرفتم! میدونم که ازم دلخوری! بخدا شرمندتم! فکرم بدجوری درگیره! درگیر تصمیمی که نمیدونم چیه و قبول کنم یا نه! از اون طرف اون دختر تنهاست و حس میکنم دِینی به گردنمه، که باید ادا کنم! کمکم کن! تو اون بالایی! همونجا توی آسمون...... حواسم نبود که داشتم گریه میکردم. اشکمو پاک کردم و سرمو گذاشتم رو قبر و دوباره قبر رو بوسیدم. --حامد جان مامان؟ سرمو بلند کردم و با لبخند به مامانم نگاه کردم --جانم مامان؟ متوجه نم توی چشمام شد و ناراحت نگاهم کرد --انشاالله که به خواستت برسی مامان! بلند شدم و دستشو گرفتم و بوسیدم. --واسم دعا کن! --باشه مامان دعا میکنم. رفتیم پیش آرمان و آرمان من و مامانم رو به همه دوستاش معرفی کرد. مامانم به همشون یه مشت شکلات کاکائویی داد. این کارش از روی ترحم نبود و همیشه از وقتی که یادمه، به بچها حس خوبی داشت..... رفتیم خونه و مامان رفت تا ناهار درست کنه. با آرمان رفتیم تو اتاقم. صدای مامان از آشپزخونه اومد --حامد؟ --جانم مامان اومدم. رفتم تو آشپزخونه. --حامد برو آرمان رو ببر حمام، بچم این لباسارو هی پوشیده، عموم پرو میکنن بالاخره. --چشم. رفتم تو اتاق و به آرمان چشمک زدم. --بدو تا بریم. سوالی نگاهم کرد --کجا بریم داداشی؟ --حمام. خجالت کشید و سرشو انداخت پایین --آخه من خجالت میکشم. --خجالت نداره داداشی. سفارش مامانمه. گفته حسابی حمامت کنم. خندید و قبول کرد. مامانم اومد تو اتاق و دوتا شامپو داد به آرمان. آرمان با ذوق به شامپو ها نگاه کرد --وااای مرسیی خاله. مامانم لپشو کشید --خواهش میکنم شازده کوچولو..... آرمان رو بردم حمام و به روش مخصوص و عجله ای خودم شستمش. خودمم دوش گرفتم و اومدم بیرون و نماز خوندم. رفتم تو آشپزخونه و کمک مامان سالاد درست کنم. --حامد مامان ریز خرد کن. --مامان همینجوری خوبه دیگه. ذهنم درگیر حرف یاسر شد و با فریاد مامانم مبهم نگاهش کردم --چی مامان؟ با بهت به من نگاه کرد --میگم دستتو بریدی. به دستم نگا کردم و دیدم داره ازش خون میاد. --بلند شو! بلند شو خودم درست میکنم. دست و پا چلفتی تر از تو نیست! خندیدم و دستمو شستم. --مامان جان انقدر حرص نخور! --حرص منو میخوره. رو انگشتم چسب زخم زدم و موبایلم رو برداشتم.......... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت62 کمی تو نت چرخیدم و مامانم صدام زد واسه ناهار. بعد از ناهار، میزو کمک مامانم جمع کردم و ظرفارو شستم. تلفن خونه زنگ خورد و مامان جواب داد..... --حامد مامان؟ --جانم اومدم. نشستم کنارش رو مبل. --خالت زنگ زده، میخواد آش درست کنه گفت برم کمکش. پاشو لباستو عوض کن منو ببر خونه خالت. --چشم. رفتم تو اتاق و دوباره موبایلم رو چک کردم اما تماس و پیامکی از یاسر نبود. --داداشی؟ --جانم آرمان؟ --خاله میخواد منو ببره خونه خالت. --خب. --اشکالی نداره من برم؟ --نه چه اشکالی؟ --آخه اونجا همشون زنن! خندیدم و لپشو کشیدم --قربون داداش باحیام برم منننن! --میشه منو ببری پیش عمو علی؟ --تو کارخونه؟ --آره. --آرمان اونجا حوصلت سر نمیره؟ با تعجب نگاهم کرد --حوصلم سر برههه! نه باباااا اونجا انقدر باحاله که نگو. --باشه برو لباساتو عوض کن میبرمت. خوشحال شد و دوید بیرون..... مامان رو بردم خونه خاله و آرمانم بردم کارخونه.... من موندم تنها و داشتم تو خیابونا میچرخیدم که موبایلم زنگ خورد. --الو سلام حامد کجایی؟ --سلام. تو خیابونم. --میتونی الان بیای دیگه؟ --اره آدرسو بفرس. --باشه..... آدرس یه قهوه خونه رو فرستاده بود. نزدیک نیم ساعت توی راه بودم تا رسیدم. قهوه خونه پایین شهر بود و توی یه محله خلوت. رفتم تو قهوه خونه و با حجم زیادی از دود، که حاصل از قلیون بود مواجه شدم. صدای قُلقُل و حرف و خنده و بحث و... قاطی شده بود و آدمو کلافه میکرد. با دیدن یاسر سر میز رفتم و نشستم رو صندلی. --سلام. --سلام، چرا بهتت زده؟ --اینجا واسه چی؟ --قضیش مفصله. دستشو بُرد بالا --مشتی؟ --امر بفرما سالار. --دوتا چایی. --چشممم! --خب حامد خوبی؟ --قربانت. --فکراتو کردی؟ نفس عمیقی کشیدم و به جای اکسیژن دود قلیون وارد بدنم شد. --آره. اما بین دوراهی موندم. --چه دوراهی؟ ادامه این حرفش دوتا پک به قلیون زد متعجب نگاهش کردم سرشو اورد پایین و اروم حرف زد --انقدر تابلو نشو پسر. اگه یه نگاه به پشت سرت بکنی میفهمی، بعدشم فیلم بود، میبینی که دود نداشت. برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم با بهت گفتم --اینکه همون مردک سرلکه! --بهتره بگی جمشید عقرب. --اینجا چیکار میکنه؟ --همونجور که تا الان فهمیدیم،جمشید و غلام بدجوری جیک تو جیکن. بیشتر مهمونی هایی هم که کامران میرفته، مال سرلک بوده و و اونجا با غلام نقشه هاشون رو پیش میبردن. درست غلام وقتی با جمشید آشنا میشه که شوهر سابق مادر شهرزاد میمیره. --خب! --خب که به جمالت! تحقیقاتمون نتیجه داد. شوهر سابق مادر شهرزاد،معروف به اِبرام لُنگی، تو دَم و دستگاه غلام بوده تا وفتی میمیره. که البته نمیمیره و به دست غلام کشته میشه. دو سال بعد، پدر ساسان با مادر شهرزاد ازدواج میکنه و بقیش رو هم خودت میدونی. --ماموریت من چیه؟ --اینجارو خوب اومدی. ببین حامد، شهرزاد یه مدت طولانی با کامران بوده. غیرتم گُل کرد و با اخم گفتم --خب که چی؟ یاسر به یکی از پیشخدمت ها اشاره کرد و با عوض کردن چایی ها، یه کاغذ از زیر سینی داد به یاسر. --خودیه بابا نگران نباش. کاغذو گرفت طرف من --جمعه ساعت ۶ صبح، میری به این آدرس. --خب بعد چیکار کنم؟ -- به چیزی که میخوام بگم اول فکر کن بعد جواب بده. تو باید از طریقی که درست و حلاله به شهرزاد نزدیک بشی. --یعنی چی یاسر؟ --باهاش ازدواج‌کن! ذهنم قفل کرد و به چشماش خیره شدم. --میدونم درخواست درستی نیست! اما حامد تو با این کارت میتونی چندین خونواده رو نجات بدی، از هر خطر! خلاف تا آدم ربایی! --آخه یاسر،اولاً من اصلاً قصد ازدواج ندارم. ثانیاً مامانم گیر داده به من که با دختر خالم ازدواج کنم. ثالثاً، من با چه بهونه ای این کار رو بکنم؟ دستشو کشید تو موهاشو نفسشو صدادار بیرون داد. بعد از چند ثانیه سکوت --فقط یه راه میمونه. سوالی نگاهش کردم --اینکه ما غیر مستقیم، شهرزاد رو مطلع کنیم. سوالی که ذهنمو درگیر کرده بود پرسیدم --یاسر مگه شهرزاد هنوزم با کامران رابطه داره؟ --نمیشه گفت رابطه داره. اما بی ربط هم نیست. --یاسر تو از کجا میدونی؟ من خودم ازش پرسیدم. قیافشو بامزه کرد و خندید --باریکلااااا! پسر شجاع. --یاسر جدی میگم. --خب چی گفت؟ --اون گفت تا چند روز قبل از اینکه اتفاق اونشب بیفته با کامران رابطه داشته. --شاید باورت نشه اما، کامران تا زمانیم که شهرزاد توی کما بود.میرفت بیمارستان و بهش سر میزد. --جدیییی؟ --اره. --پس اتفاق پریشب؟ --بیشتر ظاهر سازی بوده تا اتفاق. --یاسر چرا واضح حرف نمیزنی؟ --چون اطلاعات کامل و دقیقی ندارم. به خاطر همین میگم باید به شهرزاد نزدیک بشی........ 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸