eitaa logo
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
2.3هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
5هزار ویدیو
91 فایل
🌺خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است. 🌺 خوشبختی وابسته به جهان درون توست. ✅برداشت با صلوات حلال ♥️ما را بدیگران معرفی کنید @khoshbghkt @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت64 رفتم تو هال و سلام کردم --سلام بابا. --به به! سلام آقا حامد. نشست رو مبل و دستشو دراز کرد طرف مبل --بشین بابا. نشستم رو مبل و سرمو انداختم پایین. --مهتاب خانم؟ --بله علی آقا؟ بیا بشین اینجا چند دقیقه. مامانمم نشست رو مبل و با اخم به من نگاه کرد. بابا خندید --میبینم که مادر و پسر از دست هم دلخورین! مامانم آه کشید --چی بگم علی! این پسرت هیچ جوره حرف تو کتش نمیره! --چیشده مگه؟ --مگه خودت دوسال پیش راجع به رستا با من حرف نزدی؟ بابا اخم کرد و جدی شد. --من دوسال پیش گفتم! الانم میگم، حامد و رستا به هم نمیخورن. --چی فرقی داشت؟ اصلاً مگه دختر خواهر من چه عیبی داره؟ --من کی گفتم رستا عیب و ایرادی داره؟ رستا مثل دختر منه. --خب پس حرفی نمیمونه. --بزار ببینم. شما اصلاً با حامد حرف زدی؟ شاید حامد نخواد بارستا ازدواج کنه. --خب خودش کیس مورد نظرشو انتخاب کنه به من بگه! اون موقع من حرف شمارو قبول میکنم. بابام به من نگاه کرد و چشمشو تایید وار باز و بسته کرد --آقا حامد دلش جای دیگه ای گیره. با شنیدن این حرف، خجالت زده سرمو انداختم پایین و علاقه ای که اصلاً وجودش معنا دار نبود رو تو ذهنم سرکوب کردم. --آره حامد؟ مبهوت سرمو آوردم بالا --چی میگی مامان؟ ذوق زده حرفشو تکرار کرد --میگم بابات راست میگه؟ لبخند تلخی زدم --بله. --واااای الهی قربونت برم مامان! کی هست این عروس خوشگل من؟ بابام به جای من حرف زد --مهتاب جان اجازه بده من میگم واست. بچه آب شد از خجالت. با گفتن ببخشید از رو مبل بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم. بغض عجیبی توی گلوم بود و حس میکردم داره خفم میکنه. دوست داشتم بابام حقیقت و به مامانم بگه اما خیال باطل بود. رفتم تو هال و نشستم رو مبل. --حامد؟ --جانم مامان؟ باذوق گفت --بزار بعد از هفت، خودم میرم باهاش حرف میزنم. --مختاری مامان جان. با اجازتون من برم اتاقم خستم. --شام چی؟ --نمیخورم مامان. میل ندارم. --باشه مامان جان، فقط آرمانو بیدار کن، خیلی وقته خوابیده. --چشم. رفتم تو اتاق و دیدم آرمان نشسته رو تخت و دوتا دستشو زده زیر چونش و داره فکر میکنه. با صدای در سرشو بلند کرد و لبخند زد --سلام داداشی. --سلام داداش گلم. خوبی؟ --بله. نشستم رو تخت و موهاشو به هم ریختم. --چطوری تو؟ --خوبم. --برو شام بخور. --تو نمیای؟ --نه من نمیخورم..... آرمان که رفت رو تختم دراز کشیدم و به سقف زل زدم. ذهنم خسته بود و دیگه قدرت تفکر رو از دست داده بود. چشمام گرم شد و خوابیدم.... با سر و صدایی که از هال میومد، چشمامو باز کردم و رو تختم نیم خیز شدم. موبایلمو برداشتم،ساعت ۹ صبح بود. بلند شدم و بعد از انجام کار های شخصیم رفتم تو هال. خاله با دیدن من به طرفم اومد و صورتمو بوسید --سلام حامد جان خوبی خاله؟ --سلام خاله جان. ممنون شما خوبی؟ --خداروشکر. --سلام حامد. اخم کردم و سرمو انداختم پایین --سلام رستا خانم. --بی زحمت این پرده رو آویزون کنید بالا. --چشم. رفتم تو آشپزخونه. --سلام مامان. --سلام. حامد مامان بیا صبححونتو بخور و بعد این پرده رو آویزون کن. --باشه چشم. بعدشم برو لیست خرید نوشتم بخر. --چشم. صبححونمو خوردم و با کمک مامان گوشه پرده هال رو آویزون کردم. لباسامو عوض کردم و لیست خرید رو برداشتم و خواستم از در برم بیرون که با صدای رستا همونجا ایستادم --حامد. --بله؟ --منم ببر فروشگاه یه سری خرید دارم انجام بدم. مردد از اینکه قبول کنم یانه. مامانم از اتاق اومد بیرون --باشه خاله جان برو عزیزم. ماشینو از حیاط بردم بیرون و نشستم تو ماشین. رستا در جلو رو باز کرد و نشست. از این کارش خوشم نیومد. یه آینه از تو کیفش درآورد و شالشو کشید عقب تر. --اووووف دیگه خسته شدم واقعا! همش شال بپوش روسری بپوش چیه بابا! عصبانیتمو روی فرمون ماشین خالی کردم و پامو رو پدال گاز محکم فشار دادم. هین بلندی کشید و ساکت شد. با سرعتی که رانندگی میکردم، ده دقیقه ای رسیدم فروشگاه وماشینو پارک کردم. از ماشین پیاده شدیم و رستا خواست سبد خرید برداره --میتونیم از یه سبد خرید هم استفاده کنیم. --باشه. میخواستم ترشی بردارم دیدم خانمی دستش به قفسه ترشی ها نمیرسید و ناراحت ایستاده بود. --میتونم کمکتون کنم؟ برگشت طرف من و با دیدنش تعجب کردم... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
7.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببينيد | مداحی آقای حسین سیب سرخی درباره حضرت زهرا در حضور رهبر انقلاب 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببينيد | سخنان مادر گرامی رهبرانقلاب درباره روش تربيت فرزندانشان 🌹 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فاطمه یعنی تمام هستی هست آفرین فاطمه یعنی بهشت رحمةٌ للعالمین فاطمه یعنی حجاب و عصمت و تقوا و دین فاطمه یعنی چراغ آسمانها در زمین فاطمه یعنی یداللّهی دگر در آستین فاطمه یعنی علی، یعنی همان حبل المتین فاطمه یعنی جمال بی مثال کبریا فاطمه یعنی کتاب الله کلّ انبیا 🌱سالروز ولادت ام ابیها امامت، همسر ولایت و دخت نبوت را به محضر علیه السلام و تمامی دوستداران حضرتش تبریک میگوئیم. شبتان بخیر
💐یکشنبه تون عالی و شاد 🌸پیشکش 💗نگاه مهربونتون 💐در این روز زیبای عید 🌸گل را برای 💗زندگیتون 💐و کوتاهی عمرش 🌸را برای غمهاتون آرزومندم 💗لبتون غنچه لبخند 💐دلتون شاد 🌸و روز و 💗روزگارتون بر وفق مراد عیدتون مبارک 💐💐
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت65 --سلام خانم وصال. دستش رفت طرف چادرشو و محکم ترش کرد --سلام آقای رادمنش. --میتونم کمکتون کنم؟ --بله لطف کنید یه شیشه ترشی خیار بهم بدین. شیشه رو برداشتم و گذاشتم تو سبدش. --خیلی ممنون لطف کردین. --نه این چه حرفیه... همون موقع رستا اومد و نگاه خبیصانه ای به من کرد. --چشمم روشن آقا حامد. --خواهرتونن؟ رستا پوزخند زد --به تو ربطی داره؟ خشک و جدی گفتم --رستا خانم بس کنید. --چیو بس کنم؟ فقط اخم و تخمات واسه من و خواهرمه؟ متعجب از این حجم بی حیایی بهش تشر زدم --احترام خودتون رو نگه دارید لطفاً! --مثلا اگه نخوام نگه دارم؟ شهرزاد حرفشو قطع کرد --ببخشید اگه سوء تفاهمی پیش اومده، باید بگم‌ که آقای رادمنش دوست برادر منه. رستا خندید --آخییی عزیزم اولش همه همینو میگن! شهرزاد ناراحت شد و زیر لب ببخشیدی گفت و خواست بره که رستا دستشو گرفت --کجا خانمی؟ من تا نفهمم تو کی هستی و از کجا حامد رو میشناسی..... تن صدامو یکم بالا بردم و حرفشو قطع کردم --فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه! ررررربط داره!!!؟؟؟ از ترس زبونش بند اومده بود و دیگه هیچی نگفت. --ممنون آقای رادمنش. اینو گفت و سریع از کنار ما رد شد. نفسمو صدادار دادم بیرون و کلافه تو موهام دست کشیدم. سبد خرید رو برداشتم و به کارم ادامه دادم. رستا کنار من اما با فاصله راه میومد و لام تا کام حرف نمیزد. خریدارو انجام دادم و رفتم صندوق حساب کردم.... خریدارو گذاشتم داخل صندوق عقب ماشین. به پشت سرم نگاه کردم و دیدم دوتا پسر چند قدم دور تر از ماشین جلوی رستا ایستادن و راهشو سد کردن. عصبانی تر شدم و لا اله الا اللهی زیر لب گفتم و رفتم پیش رستا. رستا تا منو دید ایستاد پشت سرم --فرمایش؟ یکیشون که بهش میومد ۱۹_۱۸ ساله باشه پوزخند زد --تو چیکاره این ملوسکی؟ با شنیدن این حرف فکشو گرفتم و غریدم --چی گفتی؟ یه بار دیگه بگو تا حالیت کنم! از ترس زبونش بند اومده بود و هیچی نمیگفت. نگاه غضبناکی کردم و هولش دادم. دوستش دوید زیر کتفشو گرفت و باهم فرار کردن. --بریم. --مرسی حامد. --نیازی به تشکر نداشت. به جای تشکر..... میخواستم بگم به جای تشکر شالتو یکم جلوتر بکش تا این موردا واست پیش نیاد. سوالی نگاهم کرد --به جای تشکر چی حامد؟ --هیچی بریم...... اومدیم خونه و ماشینو بردم تو حیاط. مامانم به استقبالمون اومد. --سلام مامان جان. --سلام خاله. --سلام. انقدر دیر؟ --شرمنده مامان دیر شد. خریدارو بردم تو آشپزخونه و رفتم تو اتاقم. موبایلمو روشن کردم. 10تماس بی پاسخ از یاسر! نگران شدم و باهاش تماس گرفتم. بوق اول نخورده بود طلبکار جواب داد --کجایی تو؟ --سلام خونم یاسر موبایلم سایلنت بوده نشنیدم. --آب دستته بزار زمین بیا مرکز. --چی شده؟ فریاد زد --نپرررس فقط بیا! --الو؟ الو؟ تماس قطع شده بود. موبایلو و سوییچ ماشینمو برداشتم و دویدم.... توی حیاط مامانم با دیدن من تعجب کرد --کجا با این عجله؟ --مامان یه کار فوری پیش اومده باید برم..... با سرعت بالا رانندگی میکردم و خیلی سریع رسیدم. ماشیمو پارک کردم. پله هارو یکی دوتا بالا رفتم و یه راست رفتم تو اتاق یاسر. در زدم و رفتم تو اتاق..... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸