❎ هرگز همسرت را به اعضای خانواده اش تشبیه نکن.
👈 تو هم مثل بابات، خواهرت خیلی... هستی؛ اینها نشان از خشم منفعل شما نسبت به خانوادهاش و آغازگر دعوایی بینتیجه و پرتنش خواهد بود.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
هدایت شده از کانال ܟܿࡐܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
خدایا!
ما رو درس عبرت دیگران قرار مَده!
همه بگین الهی آمین🤲
شبتان بخیر
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت13
به ساعت نگا کردم،۵ بعد از ظهر بود.
یه نگاه به اتاقم انداختم.
دیوارای اتاقم پر بود از عکسای ماشین و موتور هایی که بهشون علاقمند بودم. وسایل اتاقم به کمد و تخت و میز کامپیوتر و دراور خلاصه میشد..!
تصمیم گرفتم چیدمان اتاقم رو عوض کنم.
نزدیک ۵ سال پیش بود که یه روز با مامان نزدیک عید چیدمان اتاقم رو عوض کردم و تا الان همینجور مونده بود.
اول از همه کمدم و خالی کردم و لباسایی که بهشون نیاز نداشتم رو داخل نایلون ریختم و بقیه رو به چوب لباسی های فلزی آویزون کردم و مرتب سرجاشون گذاشتم.
نایلون لباس اضافه هارو هم گوشه اتاق گذاشتم.
به طرف میز کامپیوترم رفتم و اول سیمای به هم ریخته رو مرتب کردم و یه گوشه رو میز جمعشون کردم.
تصمیم گرفتم جای میز کامپیوتر رو با تختم عوض کنم.
اما قبلش باید کشو های میز کامپیوتر رو خالی میکردم.
با خالی کردن کشوها دلیل پر بودنشون رو فهمیدم .
یه سری CD های بازی که مال دوران نوجوونیم بود و یه سری فیلم جنگی و اکشن که الان دیگه اصلا بهشون علاقه نداشتم داخل کشو ها بود.
همونطور که وسایل رو بررسی میکردم نگام به CD هایی که ساسان چهار سال پیش بهم داده بود افتاد.
اون روز فکر میکردم بهترین و جذاب ترین فیلمای عمرم رو تماشا میکنم،ولی الان حتی از نگاه کردن به عکسای روی جعبه CD خجالت میکشیدم.
با حرص همشون رو جمع کردم انداختم سطل زباله.
بقیه CD هارو هم گذاشتم سر جاش که بعداً بدم بچه های فامیل.
بعد از مرتب کردن کشو ها، سراغ تختم رفتم و با اینکه خیلی سنگین بود کشو کشون اونو وسط اتاق بردم.
به لطف مامان زیر تختم تمیز بود و نمیخواستم جارو بکشم.
وقتی جای تخت رو با میز کامپیوتر عوض کردم نوبت تخت بود،ک تصمیم گرفتم گوشه اتاقم بزارم،جای کمد و دراور هم به نظرم خوب بود.
با جارو برقی اتاقم رو جارو زدم و روی میز کامپیوتر و کمدم رو هم با دستمال گرد گیری کردم......
به ساعت نگاه کردم، ۷ عصر بود.
گوشیمو برداشتم و همونجور که رو تختم دراز کشیدم شماره مامانم رو گرفتم.
--سلام حامد جون!کجایی مامان ؟ میدونی چقدر بهت زنگ زدم؟
--سلام مامان. شرمنده گوشیم رو سایلنت بوده نتونستم جواب بدم.خونم.تو کجایی؟
--خب خداروشکر،دلم هزار راه رفت!
منم دارم میام خونه.
از مامان خداحافظی کردم و همونطورکه گوشی تو دستم بود خوابم برد.
با حس اینکه یه نفر بالای سرمه چشمامو باز کردم.
--عه حامد جون بیدار شدی؟داشتم روت پتو مینداختم.
روی تخت نشستم.
--سلام مامان خانم.
یه وقت نگی من یه پسر دارما؟
با اینکه میخواستم اذیتش کنم ولی اون جداً بهش بر خورده بود.
--عمت بود این همه به آقاااا زنگ زد؟
اصلا تو مگه به موبایلت نگاه هم میکنی؟
خندیدم و دستشو بوسیدم.
--شوخی کردم مامان جون. حالا چرا به دل میگیری؟
با اینکه به زور داشت خندشو کنترل میکرد یه دفعه یاد غذاش افتاد و خیلی سریع از اتاقم رفت بیرون.
به ساعت گوشیم نگاه کردم.
نزدیک اذان بود.دلم میخواست برم مسجد.
سریع وضو گرفتم و لباسام رو عوض کردم و از اتاقم رفتم بیرون،همونطور که داشتم با عجله در هال رو باز میکردم
مامانم از تو آشپزخونه صدام زد.
--کجا حامد؟ نکنه..........
حرفشو خورد و چیزی نگفت.
از فکری که در موردم کرده بود دلخور شدم.
ولی کاری نمیتونستم بکنم.
از قدیمم گفتن هرکی خربزه بخوره باید پای لرزش بشینه....!
مسجد یه کوچه بالاتر از کوچه ی ما بود و من سعی کردم همون مسیر کوتاه رو هم با عجله برم.
وارد مسجد که شدم مکبّر تازه میخواست اذان بگه و همه داشتن صف میبستن.
باهاشون همراه شدم و خودمو بین صف دوم جا دادم.
تو محله ای که زندگی میکردیم بیشتر مردم همو میشناختن، بخاطر همین بعضیا با تعجب ، و بقیه هم با نگاه بدی به من خیره شده بودن!
من راه خودم رو انتخاب کرده بودم.
ولی حس میکردم تحمل اون همه نگاه سنگین رو ندارم.
سرمو پایین انداختم و مشغول ذکر گفتن شدم.
همونطور که سرم پایین بودصدای
پچ پچ کسی که پشت سرم بود رو میشنیدم.
--عجب زمونه ای شده! پسره چند سال هر غلطی خواسته کرده، حالا نشسته تو صف نماز؟؟
--ول کن حاجی ما که همه چیزو نمیدونیم!جوونیه دیگه......
هر چقدر خواستم فکرمو به جای دیگه مشغول بکنم نمیشد،تو دلم به خدا امید داشتم و ازش خواستم تا بهم تحمل بده.
درست بود که چهار سال تموم هر کاری دلم خواسته بود کرده بودم، ولی خب هر کسی ممکنه یه روزی سرش به سنگ بخوره!؟
خدا که اینهمه بزرگه به بنده هاش اجازه توبه داده!اونوقت آدماش.....!
تو فکر بودم که دستی روی شونم نشست.یه پیرمرد بود که داشت با لبخند نگام میکرد.
--پاشو جوون الان حاج آقا میره رکوع.
با اینکه انتظار چنین رفتاری رو نداشتم با بغض لبخند زدم
--چشم.......!
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بی اجازه وارد خانه زهرا(س) نشوید
آیه وحی چنین بود ولی دشمن هار...
بی حیاء بود و بزد آتش کین خانه وحی
شد جهان پیش دو چشمان گل حیدر(ع) تار
پشت در رفت دفاع کرد ز حیدر(ع)، زهرا(س)
او گلی بود که بر چشم عدو بودش خار
هر که دارد حبّ زهرا(س) عاقبت اهل بهشت...
هر که شد دشمن زهرا(س) عاقبت هیزم به نار
" #عاصی"
🌴🏴🥀🏴🌴
#حدیث
🍁پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله می فرمایند:
«من احب فاطمه ابنتی فهو فی الجنه معی ومن ابغضها فهو فی النار؛
هر کس فاطمه علیها السلام دخترم را دوست بدارد، در بهشت با من است، و هر کس با او دشمنی ورزد، در آتش [دوزخ] است.»
📜بحارالانوار، ج۲۷، ص۱۱۶
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
☀️ حضرت فاطمه (علیها السّلام) :
💠 همانا سعادتمند کامل و خوشبخت حقیقی کسی است که علی علیه السّلام را در زمان حیاتش و پس از وفاتش دوست بدارد.
📚 نهج الحیاة، ص ۴۸
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت14
اونشب توی مسجد،با اینکه حرفای بعضی آدما آزارم میداد ولی آرامش خاصی داشتم.
حس میکردم واسه اولین بار توی مسجد پا گذاشتم...!
نماز جماعت که تموم شد،از مسجد خارج شدم و به طرف خونه رفتم.
در حیاطو باز کردم و وقتی میخواستم وارد خونه بشم،چند جفت کفش زنونه بیرون در بود و این یعنی مهمون داشتیم.
در هال رو باز کردم و همراه با یاالله سر به زیر وارد خونه شدم.
همونطور که حدس میزدم خاله و رستا و یسنا خونمون بودن،باهاشون سلام و احوالپرسی کردم.
انگار اونا هم از رفتارم متعجب بودن!
همینطور که روی مبل نشسته بودم، سنگینی نگاه رستارو حس میکردم ولی دلم نمیخواست باهاش چشم تو چشم بشم.
پیش خودم فکر میکردم که جمع زنونس و وجود من اذیتشون میکنه.
--شرمنده خاله جون من یکم کار دارم باید برم اتاقم،شما از خودتون پذیرایی کنید.
--باشه خاله جون.برو مزاحمت نباشیم؟
--نه خاله این چه حرفیه مراحمید.
با یه ببخشید رو به همشون بلند شدم و رفتم تو اتاقم.
وقتی درو بستم تازه متوجه عرقی که از خجالت رو پیشونیم بود شدم.
دلیل خجالتم رو نمیدونستم ولی اینکه با رستا چشم تو چشم نشده بودم منو خوشحال میکرد!
به گوشیم نگا کردم،۳ تماس بی پاسخ از ساسان.
اولش نمیخواستم بهش زنگ بزنم ولی بالاخره هرچی بود رفیق بود خیر سرم!
خواستم همون موقع بهش زنگ بزنم،اما منصرف شدم.
لباسام رو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم.
همونطور که دستامو زیر سرم گذاشته بودم و به سقف خیره شده بودم،فکر اون دختر اومد سراغم،و سوال هایی که مدام تو سرم تکرار میشد!
چرا اون وقت شب اونم اون دختر بیرون بود؟
چرا تا الان کسی از خونوادش سراغشو نگرفته بود؟
چرا اون شب گفتم همسرشم!؟
کلافه از فکرایی که توی سرم بود بلند شدمو روی تخت نشستم.
سرمو بین دستام گرفته بودم و با کلافگیم سر و کله میزدم که گوشیم زنگ خورد.
--سلام. آقای رادمنش؟
--سلام بله بفرمایید.
--از بیمارستان تماس میگیرم.
راستش شما باید تکلیف همسرتون رو روشن کنید.
اون روز هم بهتون گفتم،تاالان دیگه باید فکراتون رو کرده باشید.
تا فردا بیاید بیمارستان! تاکید میکنم تا فردا!
گوشیو که قطع کردم.
کلافه تر از قبل شده بودم.نمیدونستم باید چیکار کنم،اگه بابا هزینه هارو هم قبول میکرد ولی بعدش هیچی.........
از فکرم عصبانی شدم.
باید با بابا حرف میزدم،چون اون میخواست هزینه کنه نه من!
الان که خاله اینا اینجا بودن،واسه شام هم میمونن،بابا هم هنوز نیومده، پس با بابا میرم بیرون و حرف میزنم.
از این فکرم خوشحال شدم و لباسم رو عوض کردم و با برداشتن سوییچ و موبایلم از اتاقم بیرون رفتم.
روبه مامانم ایستادم و همونجور که نگاهم بین گلای فرش میچرخید
--مامان راستش من میرم پیش بابا.
شام هم با بابا بیرون میخورم.
--وا حامد؟ چیزی شده؟ کجا بری بیرون؟ من شام درست کردم، آروم تر ادامه داد،خالت اینا اینجان زشته!
خالم حرف مامانم رو قطع کرد
--خب مهتاب جان بزار بره،ماکه غریبه نیستیم.
--برو خاله جون مواظب خودت باش.
مامانم که دیگه قانع شده بود قبول کرد با اجازه ای گفتم از خونه خارج شدم.
توی راه با بابا هماهنگ کردم که اونم قبول کرد.
ازش خواستم برم دنبالش ولی قبول نکرد و گفت خودش میاد.
ماشینو پارک کردم و وارد رستوران شدم.
آدرسو واسه بابام ارسال کرد.
همونطور که فکرم درگیر حرفایی که میخواستم به بابا بگم بود، گوشیم زنگ خورد.
--الو ساس....
--سلام و کوفت! سلام درد ، معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟
--ببین ساسان من کار دارم، حرفتو بزن.
کلافه و عصبی ادامه داد
--آخه پشت تلفن نمیتونم بگم.فردا میای یه جا قرار بزاریم؟
--باشه، آدرسو واسم بفرس.
خواستم قطع کنم
--راستی امشبو که هستی؟
منظورش رو متوجه شدم، منظورش از امشب این بود که از ۱۲ شب تا صبح تو خیابونا ول بگردیم و ملت رو مسخره خودمون کنیم.....
--حامد!حامدددد!اگه مردی بگو تا قبرتو بکنم.
--نه ساسان.
با گیجی پرسید
--نه یعنی چی؟ میگم میای امشب یا نه؟
--نه ساسان امشب نمیام. فکر نکنم......
ادامه حرفمو خوردم.
--باشه نیا! ولی قرار فردا یادته نره ها!
اینو گفت و بدون خداحافظی قطع کرد.
فکر اون دخترکم بود، ساسانم شد قوز بالا قوز!
غرق در فکر بودم که یه دفعه بابام نشست جلوم.
از اینکه من تعجب کرده بودم خندش گرفت.
--هااان چی شده؟ نکنه عاشقی چیزی شدی اینجوری میری تو فکر؟
از این حرفش خندم گرفت و سلام کردم.
جدی و با لبخند جوابم رو داد.
--خب حامد جان، اول غذا یا حرف؟
با اینکه میدونستم خستس ، ترجیح دادم اول غذا بخوریم تا لااقل یکم از خستگیش برطرف بشه.
--اول غذا.
غذارو سفارش دادیم که خیلی هم سریع آماده شد.موقع غذا خوردن همش به تو فکر بودم که حتی بابا هم این رو متوجه شده بود...
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 من باید با یه دختری ازدواج کنم که همهچیز تموم باشه!
💥 من باید با یه کسی رفیق بشم؛ که هیچ عیبی نداشته باشه!
💥 مردِ آیندهی من، باید یه مرد پخته و کامل باشه!
❌ خطــــر ؛ شما هم دنیای بدی خواهید داشت، و هم آخرت خطرناکی ‼️
#سبک_زندگی_انسانی
#استاد_شجاعی
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
💙❤️ واسطهگری، ازدواج را تسهیل میکند
🌸 رهبر انقلاب: یکی از مسائل مهم این است که رسم خواستگاری رفتن و #وساطت_کردن برای #ازدواج دخترها، متأسّفانه کمرنگ شده؛ این چیز لازمی است.
💝 افرادی هستند -سابقها همیشه معمول بود، حالا هم با کثرت نسل #جوان در جامعهی ما، باید این رواج داشته باشد- پسرهایی را میشناسند، به خانوادهی دختر معرّفی میکنند؛ دخترهایی را میشناسند، به خانوادهی پسر معرّفی میکنند؛ تسهیل میکنند و آمادهسازی میکنند ازدواج را؛ این کارها را بکنند.
✅ هرچه که ما بتوانیم در جامعه مسئلهی مشکل جنسی جوانها را حل کنیم، این به نفع دنیا و آخرت جامعه و کشور ما است. ۹۴/۴/۲۰
#پرونده_ازدواج
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت15
همونطور که قاشقش رو داخل بشقاب میزاشت،نیم نگاهی به من انداخت
--حامد جان چرا غذاتو نمیخوری؟ اگه خوشت نیومده خب یه چیز دیگه سفارش بده!
اصلا حواسم به بابام نبود.
--چی گفتین بابا؟ چیو سفارش بدم؟؟!
با اینکه فهمیده بودم از رفتارم کلافه شده ولی سعی میکرد آرامش خودش رو حفظ کنه.
--میگم غذات یخ کرد! چرا نمیخوری؟
--آهان غذارو میگین، نمیدونم.
راستش اشتها ندارم.
اونقدر با غذام بازی کردم که بابام غذاشو تموم کرد، روبه من با لحن آرومی پرسید
--حامد بابا، میشه بگی مشکل چیه؟ حتماً یه مشکلی پیش اومده که تو خواستی تنها باهام حرف بزنی!
همینطور که داشت این حرفارو میزد انگار یاد یه چیزی افتاد
--راستی حامد،رفتی دنبال خونواده اون دختر؟
سرمو پایین انداختم و با تاسف گفتم نه.
--چرا بابا؟ مگه نگفتی که زیاد مهلت تصمیم گیری نداری؟
--آخه بابا من از کجا خونوادش رو پیدا کنم؟ اگه خونواده داشت که تا الان باید خودشون رو میرسوندن.
--خب تو اصلا پیگیر قضیه شدی؟ اول برو بگرد بعد بیا بگو از کجا پیدا کنم.
حالا بگو ببینم چی میخوای بگی.
--راستش بابا میخواستم راجب همین موضوع حرف بزنیم.
امشب دوباره از بیمارستان زنگ زدن!
با شرم سرمو پایین انداختم.
--اگه اون لحظه لال شده بودم و کلمه همسر رو نمیگفتم الان حال و روزم بهتر بود.
--ببین حامد،شاید اون لحظه خدا میخواسته امتحانت کنه!ببینه چقدر حواست جمع اطرافته.
با اینکه ته دلم نور امیدی روشن بود ولی بازم افکار مزاحم فکرم رو رها نمیکرد.
--حالا میگی چیکار کنیم بابا؟
اخم کرده بود و سرشو انداخته بود پایین.
با جدیت به چشمام زل زد.
--اول میریم بیمارستان.
شاید با دیدن شرایط از نزدیک راحت تر بتونیم تصمیم بگیریم.
--یعنی اینکه الان بریم بیمارستان؟
--الان که نه مگه اتفاقی غیر از این افتاده؟
--نه راستش تا فردا بهم مهلت دادن.
--خب پاشو.
از حرفی که بابا زده بود گیج شده بودم، یعنی الان میخواست بره بیمارستان؟
--بابا یعنی الان بریم؟
--اره دیگه مگه نمیگی تا فردا مهلت داری؟ منم فردا کلی کار دارم وقت نمیکنم.
پول غذارو بابا حساب کرد و از رستوران خارج شدیم.
آدرس بیمارستان رو دیگه بلد بودم.
از بابا خواستم تا پشت سر من حرکت کنه.
به بیمارستان رسیدیم.....
روبه روی میز پذیرش،همش خدا خدا میکردم که پرستار اسم همسرتون روحداقل جلوی بابام نیاره....!
بدبختی اینجا بود که شیفت همون پرستار بود.!
--سلام خانم. خسته نباشید.
--سلام آقای رادمنش!
با طعنه ادامه داد
--میخواستین الان هم نیاید آقا! مثل اینکه اصلا خانمتون واستون مهم نیست؟
با شنیدن این کلمه اونم جلوی بابام، دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو توخودش ببلعه!
همونطور که سرم رو پایین انداخته بودم و داشتم تو آتیش خجالت دست و پا میزدم.
--بله متاسفانه وقت نشد.
بابا که انگار متوجه خجالت من شده بود،
با صدای آرومی
--حامد جان تو برو بشین من کارارو انجام میدم.
با اینکه هنوزم خجالت میکشیدم ولی با چشمایی شرمگین، سرمو بالا آوردم و تو چشمای بابام زل زدم.
دستشو آروم رو شونم گذاشت وبا لبخندی مردونه نگاهم کرد.
تو اون لحظه خدارو واسه داشتن همچین پدری شکر کردم!
آروم و بی صدا،روی صندلی نشسته بودم ولی هی حواسم پرت فکر اون دختر میشد.
تو ذهنم چهرشو میکشیدم ولی از نگاه به چهرش حتی توی ذهنم هم خجالت میکشیدم.
تصمیم گرفته بودم که از پرستار اجازه دیدن اونو بگیرم، ولی اون دختر هیچ نسبتی بامن نداشت!
چند دقیقه بعد بابا اومد کنارم نشست و با لبخند
--حل شد حامد جان!
با اینکه باورم نمیشد با ناباروری و تعجب --جدی بابا؟ یعنی شما قبول کردی؟
--آره بابا جون! چرا قبول نکنم؟ گفته بودم که پول واسه کمک به خیریه گذاشته بودم، اما انگار قسمت همین دختره!
راستی حامد ، دیگه لازم نیست دنبال خونوادش باشی، از حرفایی که پرستار زد انگار که اون دختر خونواده نداره، و در عین حال هیچ فامیلی هم نداره!
--یعنی الان تنها کسی که از این قضیه خبرداره ماییم؟
--ظاهراً که اینطوره! خب حامد پاشو تا بریم.
بهم لبخند زد
--انگار خدا خیلی هواتو داره ها پسررر!
سرمو پایین انداختم! بغضی که تو گلوم بود رو با زور لبخند پایین دادم!
توی دلم هزار بار خدارو شکر کردم و تصمیم گرفتم فردا گلستان شهدا نذری بدم!
از بیمارستان خارج شدیم و هر کس سوار ماشین خودش شد.
توی راه، حس عجیبی بهم دست داده بود، حسی که از قبول کردن موضوع از طرف بابا خوشحال بود!
احساس میکردم اون حسی که داشتم جدید و تکرار نشده بود.!؟
ماشینارو داخل حیاط بردیم،همونجور که داشتم به در هال نزدیک میشدم بابا زد رو شونم و ازم خواست بایستم.......
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
🏴
🌹شهادت
✨مهربان ترین
🌹مادر دنیا
✨یگانه دختر
🌹آخرین نبی خدا
✨حضرت زهرا (س)
🌹 بر همه ی
✨مسلمانان جهان
🌹تسلیت باد
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
4_5958276042316581068.ogg
1.33M
پرسش و پاسخ:
سلام ببخشید مزاحم شدم ی سوال داشتم
راستش خجالت میکشم ولی واسم جالبه چرا ادم تو سن ۱۸_۱۹ نمی تونه خودشو کنترل کنه! درمورد دوس دخترو اینا...🤦😅 و خیلی خیلی حساس میشه! چیکار باید بکنم که ب طرف این کارا نرم! واقعاً خیلی درگیرم 🤦☹️
ممنون میشم کمک کنین. تشکر.
پاسخ استاد کاظمیان«کارشناس ارشد خانواده»
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
#مهم
دلایل عدم رعایت نظافت شخصی « آقایون » چیه؟؟!
✅یکی از دلایل این رفتار آقایون میتونه کل بین بودن اونا در حس بویایی و بینایی نسبت به خانمشون باشه و اینکه اون چیزی رو که خانمشون میبینه اونا به اون اندازه دقت و ادراک و توجه نمیکنن
✅نکته دوم اینکه مرد بیشترین فعالیت بدنی رو بیرون از منزل داره وبخش اعظمی از وقتش بیرون هست و خوب در فضای بیرون از منزل اینقدر آلودگی وجود داره که باعث میشه اکثریت مردها در کسب آلودگی روی بدن هاشون شبیه به هم باشن
✅نکته دیگه اینکه مردان قابلیت برنامه ریزی زیادی دارن و حتی در این موضوع هم از این قابلیتشون میخوان استفاده کنن. مثلا حتی اگه متوجه آلودگی بدنشون بشن برای رفع اون دنبال برنامه ریزی خاصی میگردن. مثلا اگه بدنش آلوده باشه و قرار باشه با خانمش همبستر بشه به خودش میگه به جای اینکه قبل از این رفتار حمام برم بعد از اینکه با خانمم همبستر شدم یکدفعه حمام میرم و با یک تیر دو نشان میزنم.ولی غافل از این که این همبستری به شدت موجب انزجار خانمش میشه.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
Majid-Banifatemeh--na-harf-mizani-khanoom.mp3
6.34M
نوحه حضرت زهرا
بنی فاطمه
نه حرف می زنی خانم...😭😭
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
#مهم
راهکارهایی برای حل این مسئله شامل موارد زیره:
1. از تذکر دادن خسته نشید
برای ایجاد تغییر در همسرتون، شما نیازمند صرف زمان هستید. بدون وقت گذاشتن و تلاش کردن، ایجاد تغییر ناممکنه. شما میبایست در زمینه نظافت فردی و بهداشت شخصی به همسرتون تذکر بدین و در این زمینه مستمرا تغییرات در رفتار همسرتون رو پیگیری کنید تا به اهداف مورد نظرتون برسید.
2. به آراستگی و نظافت خودتون اهمیت بدید
شما باید به همسرتون اهمیت موضوع نظافت شخصی رو با جدیت نشون بدین. سعی کنید در این زمینه با آرامش تمام، مواضعتون رو مشخص کنید. به ظاهرتون اهمیت بدین و نشون بدین که شما هم دوست دارید همسرتون، ظاهری آراسته و تمیز داشته باشه
3. به صورت غیرمستقیم و کنایه آمیز صحبت و رفتار نکنید
در زمینه عدم رعایت بهداشت فردی ممکنه در اوایل ازدواج شما با همسرتون رودربایستی داشته باشید و ترجیح بدین به صورت غیرمستقیم بهش این پیام رو برسونید که عدم رعایت بهداشت فردیش، شما رو ناراحت کنه. این راه حل اشتباهی هستش اگه شما انتخاب کردید
چون ارسال پیام غیرمستقیم به همسرتون ممکنه باعث ایجاد سوءتفاهمات بیشتری بشه.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🖊 همسرم به من دورغ می گه
📌 سوال کاربر:
🌾 سلام وقت بخیر
در رابطه با دروغگویی همسرم به شدت دارم اذیت میشم و اینکه درمورد کارش و خیلی چیزهای دیگه بهم دروغ گفته و من درحال حاضر دقیقا نمیدونم چه کار می کنه و بهش اعتماد ندارم ، رابطه همسرم با خانوادم اصلأ خوب نیست و منم تا حدودی محدود می کنه
ممنون میشم راهنمایی ام کنید
📚 پاسخ مشاور:
🌿 سلام به شما کاربر گرامی:
یکی از مسائل اذیت کننده درمورد زوجین، پنهان کاری و دروغگویی هست. امیدورایم بتونید با صبر و حوصله و راهکارهایی که خدمتتون تقدیم میشه این مشکل برطرف بشه.
🔹 این نکته را می دونید که هر رفتاری ریشه و نقطه ی شروعی داره و اینکه شخص پنهان کار بشه و دروغگو از یه جایی شروع شده.
🔺 حالا این نقطه ی شروع ممکنه از قبل ازدواج باشه و یا بعد از ازدواج. به تازگی به سمت این رفتار رفته یا از ابتدای زندگیتون؟
♨️ مثلا اگر یکی از همسران با صداقت و راستگویی رفتار خوبی نداشته باشه، خودش می تونه برای پنهان کاری دلیل باشه.
همسر شما برای خانوادش مقداری هزینه می کنه ولی با رفتار تند و ناخوشایند شما مواجه میشه. از یه طرف نمیتونه دست از کمک کردن به خانوادش بکشه و از طرفی هم شما از این کار خوشتون نمیاد پس در نهایت مجبوره این کار را پنهانی انجام بده و قرار باشه حساب و کتاب هم پس بده و شما ازش توضیح بخواهید در اصل علاوه بر پنهان کاری به دروغگویی هم وادارش می کنید.
💠 پس در اولین قدم باید یه بازنگری در رفتارهای خودتون داشته باشیم تا بتونیم ریشه ی این معضل را پیدا کنیم.
🌀 در مشکل بعدی هم به همین روش بریم جلو که نتیجه بهتری بگیریم :
👈 ترجیح دادن دیگران بر همسر، شروعی هست برای اینکه مردها احساس خطر و ناامنی کنند و دست به اقدامات عجیبی بزنند که گاهی باعث کدورت های زیادی شده که این ناراحتی ها ممکنه به سطح خانواده ها هم کشیده بشه.
💢 به عنوان مثال:
وقتی شما از پدرتون بیش از حد تعریف کنید و دائم بخواهید طرفداری کنید و در مقابل انتقاد های همسرتون نسبت به خانوادتون گارد بگیرید یعنی موقعیت همسرتون را دارید تضعیف می کنید و طبیعی هست که ایشون با بد گفتن و در نهایت با محدود کردن رابطه ی شما با خانوادتون بخواد بعضی از مسائل را بهتون ثابت کنه.
✅ پیشنهاد:
مقداری در مورد رفتارهای خودتون بیشتر فکر کنید و در صورت تمایل در یادداشت های بعدی توضیح بدید
درمورد مردان و خواسته ها و علاقه وسلیقه هاشون بیشتر آگاهی و اطلاعات جمع اوری کنید
نقاط ضعف و قوت همسرتون را توی لیست جدا گانه داشته باشید تا در مواقع نیاز ازش استفاده کنید.
🌸 موفق باشید.🌸
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt