eitaa logo
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
2.3هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5هزار ویدیو
91 فایل
🌺خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است. 🌺 خوشبختی وابسته به جهان درون توست. ✅برداشت با صلوات حلال ♥️ما را بدیگران معرفی کنید @khoshbghkt @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
2.07M
⁦🖋️⁩ ۲ چگونه با تندخویی و پرخاشگری همسرم کنار بیام؟ سوال: با سلام خدمت شما من همسرم خیلی پرخاشگره می شه راهنمایی کنید با اخلاق تند همسرم چطور برخورد کنم؟ تشکر 💌 لطفا این فایل رو برای دوستانتون هم ارسال کنید 🌺 استاد کاظمیان { مشاور و مدرس حوزه خانواده} 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
1.2M
🔰 ۳ موضوع: 😔 همسرم اهل تفریح و گردش نیست 🎙 سلام وقت شما بخیر بنده حدود ۱۰ سال هست که با همسرم زندگی می‌کنم و ۲ فرزند پسر هم دارم خدا رو شکر زندگی‌ام خوبه و همسر خوبی دارم فقط یه مسئله‌ای که منو رنج میده این هست که به همسرم منو تفریح نمی‌بره بارها بابت این مسئله دعوا کردیم به نظرتون چطور می‌تونم همسرم رو متقاعد کنم که اهل تفریح بشه ممنون از کانال خوبتون 💖🌹 چطور همسرم رو اهل تفریح و گردش کنم؟ لطفا نشر دهید 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
874K
۴ 💫🖕پرسش و پاسخ ❌😔موضوع: لجبازی و فحش دادن همسر سلام بنده حدود پنج‌ساله که ازدواج کردم من با همسرم از اول زندگی مشکل داشتیم هر دو لجباز هستیم و حاضر نیستیم کوتاه بیایم و مشکل بعدی این‌که همسرم وقتی من ۱ اشتباهی می‌کنم اون هم مقابله‌به‌مثل می‌کند و به من فحش می‌ده درمجموع زیاد با هم جروبحث می‌کنه پاسخ استاد کاظمیان👆👆 { مشاور و مدرس حوزه خانواده 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
1.26M
🔰 ۵ 💝💥😍 ۵ راهکار برای جذابیت یک زن برای همسر 🎙 🎗به خانمهای عزیز پیشنهاد می کنیم حتما این فایل صوتی را گوش بدهند 👆👆👆 💖🌹 اگر نگرانید همسرتون بخطا بره حتما گوش دهید لطفا نشر دهید 🙏 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
1.17M
⁦🖋️⁩ ۷ 🌹🌺 حد مدارا با همسر و خانواده همسر چقدر باید باشه؟ 💌 لطفا این فایل رو برای دوستانتون هم ارسال کنید 💫✨🌺 آیا باید یک عمر با رفتارهای بد همسر یا خانواده همسر مدارا و تغافل کرد؟!! 🌺 استاد کاظمیان { مشاور و مدرس حوزه خانواده} 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت19 درگیر اون دختر شده بود. تو دلم همش خدا خدا میکردم که خوب بشه. --راستش رو بخوای رفیق خیلی فکرم درگیرشه. دعا کن خوب بشه. اگه خونواده نداشته باشه و اتفاقی واسش بیفته من نمیدونم باید چیکار کنم.... دوباره فاتحه خوندم و سنگ قبر رو بوسیدم. چتد قدم که از اونجا دور شدم تازه یادم به آرمان افتاد، دوس داشتم امروزم جنس واسه فروش داشته باشه. با چشمام دنبالش گشتم ولی پیداش نکردم. تو دلم گفتم شاید قسمت نبوده که امروز نذری بدم. واسه خاطر همین به طرف ماشینم راه افتادم و سوار شدم. ولی همین که خواستم حرکت کنم، دیدم یه نفر با دستش به شیشه ضربه میزنه. شیشه رو پایین دادم و دیدم یه پسر بچه باصورت خونی و رنگ پریده بهم زل زده! به خاطر خون زیادی که روی صورتش بود، قیافش زیاد معلوم نبود، تا اینکه با صدایی که از ته حلقش میومد --سلام داداش حامد. تازه فهمیدم که آرمانه. ازش خواستم از جلوی در کنار بره و از ماشین پیاده شدم. روبه روش زانو زدم و با دستام شونه هاشو تکون دادم‌ با ناباوری ادامه دادم --آرمان توییی؟ چرا صورتت خونیه؟ کی این بلارو سرت آورده؟ سرشو پایین انداخته بود و دونه های اشک رو صورتش جاری شده بود. --داداش کمکم کنننن! مامانم! مامانم! --مامانت چی آرمان؟ اشکش شدت گرفته بود ولی باید از قضیه سر در میاوردم. سعی کردم آرومش کنم ولی نشد، بخاطر همین ازش خواستم بریم دست و صورتشو بشورم. همین که خواست قدم برداره رو زمین افتاد. --نمیتونم! نمیتونم راه بیام. دستمو بردم زیر زانوهاش و بلندش کردم. از همون فروشنده سوپری آدرس شیر آب رو پرسیدم. با طی کردن مسیر طولانی به شیر آب رسیدم، آرمانو لب سکوی کنار شیر نشوندم و با دستام خون روی لب و پیشونیش رو شستم. تازه بعد از شستن صورتش فهمیدم که چند جای صورتش زخم عمیق شده و پیشونیش هم نیاز به بخیه داشت دستامو شستم و از آب پرکردم و ازش خواستم از تو دستام آب بخوره. با زخمی که روی لبش بود نمیتونست درست آب بخوره. یه دستمال از توی جیبم در آوردم و صورتشو خشک کردم. نگاهم به دستش افتاد که کبود شده بود و یکم هم خونی شده بود‌. دستاشم شستم و لباساش رو که خاکی بود تکوندم و به موهاشم آب زدم. دوباره بلندش کردم و بردمش توی ماشین. رفتم و از همون سوپری یکم خوراکی واسش خریدم. پشت فرمون نشستم ونایلون خوراکی هارو روبه روش گرفتم. با این کارم لبخند بی جونی زد‌. --خب حالا داداش کوچیک من خوراکیاشو میخوره و بعد میگه کی این بلارو سرش آورده. ملتمس توی چشمام زل زد. دستشو آروم بالا آورد تا خوراکی هارو برداره که دادش به هوا رفت و شروع کرد گریه کردن. با اینکه هول شده بودم دستشو آروم گرفتم و آستینشو بالا زدم، حق داشت طفلکی یه زخم نسبتا عمیق و کبودی روی ساعد دستش بود. ازش خواستم دستشو تکون نده. خودم خوراکیارو باز کردم و ازش خواستم آروم آروم بخوره ، ولی با وجود زخم کنار لبش نمیتونست دهنشو زیاد باز کنه. صندلی ماشینو یکم باز کردم تا بتونه بخوابه‌. ماشینو روشن کردم و به طرف بیمارستان راه افتادم، تصمیم گرفتم برم همون بیمارستانی که اون شب اون دختر رو بردم. روبه روی بیمارستان ماشینو پارک کردم و نگاهم به آرمان که آروم خوابیده بود افتاد. از ماشین پیاده شدم و در طرف آرمان رو باز کردم . بلندش کردم و با پام درو بستم .وارد بخش اورژانس شدم. به پرستار پذیرش اسم آرمان رو گفتم و ازش خواستم زود تر به دکتر اطلاع بده. دکتر سریع اومد و با دیدن آرمان روی دستای من با صدای نسبتا بلندی به پرستار گفت تا تخت بیاره . روبه من با صدای آروم تری ادامه داد --‌چی شده آقا؟ چرا این بچه اینجوریه‌. با اینکه خودمم نمیدونستم قضیه چیه --راستش آقای دکتر من خودمم اطلاعی ندارم بهتره بگم این بچه بهم پناه آورده. --خیلی خب این حرفارو بزارید واسه بعد. با دستش به تختی که پرستار آورده بود اشاره کرد و ازم خواستم تا آروم بزارمش روی تخت‌. آرمانو روی تخت گذاشتم و به چهرش که انگار سال ها بود نخوابیده بود خیره شدم. با ممانعت پرستارا نتونستم باهاش همراه بشم. روی صندلی نشستم و ساعدمو روی پیشونیم گذاشتم و چشمامو بستم. تو همون حال گوشیم زنگ خورد. دکمه اتصال رو زدم. --الو سلام حامد جان خوبی مادر؟ کجایی چرا نیومدی ناهار بخوری؟ میدونی از ظهر تا حالا دلم هزار راه رفته، گوشیتم که عشقی جواب میدی! --سلام مامان جان! راستش صداشو نشنیدم، مگه ساعت چنده؟ --احیاناًعاشقی؟ ساعت ۵ عصره. --شرمنده مامان حواسم نبود، الانم بیمارستانم. --بیمارستااان؟ یا حضرت زهراااا چی شده مادر اتفاقی افتادههه؟ --نه مامان ! راستش یکی از دوستام یکم حالش خوب نبود آوردمش اورژانس‌. --چرا مگه چی شده؟ یه موقع دروغ نگی؟ --نه آخه مامان دروغم کجا بود‌. هرموقع حالش بهتر شد میام. --باشه مامان انشاالله خدا دوستتم شفا بده..... 🍁نویسنده :حلما🍁
💠در ازدواج ياد می‌گيريم؛ هم من، هم همسرم، هم خود رابطه؛ روزهاى خوب و بد خواهیم داشت! اصرار به خوب بودن همه چيز یک "توهم" بيش نيست! ما حتی علی رغم داشتن بهترین همسر؛ روزهاى بد نیز خواهيم داشت. هدف استراتژيك در رابطه عاطفى، مي تواند اين باشد كه 🔹واقع ‌بينانه روزهاى بد را بكاهيم، 🔹درست بحث كنيم؛ بدون اينكه به هم آسيب روانی بزنيم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت20 --سلام وقتتون بخیر.میخواستم ببینم حال اون پسر بچه ای که چند دقیقه پیش آوردمش چطوره؟ میتونم ببینمش؟ --سلام منظورتون همونیه که اسمش آرمان بود؟ --بله. --باید با دکترشون صحبت کنید ولی انگار بردنشون اتاق عمل. با شنیدن این اسم انگار سرم داغ شد، بعد اون شب خاطره بدی تو ذهنم تداعی شده بود. تو دلم یه حسی میگفت اگه آرمانم بره تو کما من باید چی کار کنم؟ پرستار که انگار حالمو فهمیده بود. --آقا ! آقا برید بشینید رو صندلی بفرمایید شما که حال خودتون خوب نیست اصلا. --خیر من خوبم فقط مطمئنید؟ --بله یکی از پرستارا بهم اطلاع داد. به طرف صندلی رفتم و نشستم. تو دلم اسم خدارو صدا میزدم، ازش میخواستم تا آرمانو نجات بده‌.... با ضربه هایی که به شونم میخورد چشمامو باز کردم. یه پرستار مرد روبه روم ایستاده بود. --آقا شما همراه اون پسر بچه اید؟ --بله بله، اتفاقی افتاده؟ --نه فقط به هوش اومدن کسی پیششون نیست. --اهان میشه بگین کجاس؟ --انتهای همین سالن تخت آخر. ازش تشکر کردم و رفتن انتهای سالن. پرده رو کنار زدم و کنار تختش نشستم. با اینکه چند جای صورتش کبود شده بود، ولی چهرش هنوزم همون معصومیت خودش رو داشت. موبایلمو روشن کردم. ساعت ۹ شب بود‌ درد بدی هم توی گردنم پیچیده بود. تازه یاد نمازم افتادم. از روی صندلی بلند شدم و پرده رو کشیدم. روبه پرستاری که داشت از سالن خارج میشد. --سلام خانم میشه لطف کنید، چند دقیقه حواستون به این بچه باشه؟ --سلام.باشه فقط زود بیاید چون ممکنه دوباره به هوش بیاد و سراغتون رو بگیره. یه بار دیگه به آرمان نگاه کردم. --بله چشم زود میام فقط شما مواظبشون باشید. بهسرویس بهداشتی رفتم و چند بار به صورتم آب یخ زدم. هوای خنکی که لرز به جونم مینداخت برام لذت بخش بود.... بعد اینکه وضو گرفتم به نماز خونه رفتم وبه نماز ایستادم. بین نمازام واسه آرمان دعا کردم. از خدا خواستم هیچ اتفاقی واسش نیفته.... بعد از اتمام نماز از مغازه ای که دم در بیمارستان بود چندتا آبمیوه و کمپوت واسه آرمان گرفتم. توی راه گوشیم زنگ خورد. --الو سلام مامان‌. --سلام حامد جان خوبی؟ دوستت خوبه؟ --اره مامان خداروشکر بهتره یکم‌. شما خوبی بابا کجاس؟ --خب خداروشکر. منم خوبم باباتم تو اتاق کارشه. تو کی میای خونه؟ --راستش نمیدونم مامان. هر تصمیمی گرفتم بهت زنگ میزنم. --باشه مامان حتما زنگ بزن، حالا خودت که چیزی نخوردی برو حداقل یه ساندویچ بخور. راستی واسه دوستت یکم سوپ پختم، اگه اومدی واسش ببر. --باشه مامان دستت درد نکنه تو زحمت افتادی. --طوری نیس. یادت نره یه چیزی بخوریا ضعف نکنی! --چشم مامان الان میرم ساندویچ میخورم.... گوشیمو خاموش کردم و وارد اورژانس شدم. --سلام خانم. میخواستم ببینم میشه به اون پسر بچه ای که تازه عمل شده کمپوت بدم؟ --بزارید ببینم! بله مشکلی نیست. پرده رو کنار زدم ، خداروشکر هنوزم خواب بود. نایلون رو روی میز کنار تخت گذاشتم و روی صندلی نشستم. یه قطره اشک روی گونه آرمان بود، با انگشتم اشک روی صورتشو پاک کردم. تو اون لحظه حس یه برادر بزرگتر رو داشتم. با دیدن آرمان توی اون حال نزدیک بود اشکم دربیاد.... همونطور که روی صورتش خیره بودم، چشماشو باز کرده بود و بهم لبخند میزد. --به به! داداش آرمان خودم! چطوری؟ بد جوری اوف شدیااااا. با این حرفم خندید و سلام کرد. --سلام داداش حامد. همونجور که نگاهش رو به دور وبرش میچرخوند، سوالی نگام کرد --من تو بیمارستان چیکار میکنم؟ --عه آرمان مگه یادت نمیاد تو گلزار شهدا اومدی پیش من؟ یکم فکر کرد و با یاد آوری چیزی نگران نگاهم کرد. --اره اره یادم اومد! داداش کمکم کن! حال مامانم خوب نیست، راستش امروز بخاطر مامانم با تیمورخان دعوام شد! بهش گفتم لا کردار حداقل مامانمو یه دکتر میبردی! اولش که اخماشو تو هم کشید و بعدشم گفت این فضولیا به تو نیومده! هرموقع هم که وقتش شد، میره سینه قبرستون اونجا حالش خوب خوب میشه‌! راسش رو بخوای از این حرفش خیلی ناراحت شدم و چنتا مشت زدم به شیکم گندش، اولش جدی نگرفت ولی بعدش با کمربند و مشت و لگد افتاد به جونم. اگه التماسای مامانم نبود، الان من اینجا نبودم.... همینجور که سرمو پایین انداخته بودم پیش خودم میگفتم چقدر یه پسر بچه میتونه غم داشته باشه؟ --آرمان مشکل مامانت چیه؟ --مامانم آسم داره‌، راستش من نمیدونم آسم چیه ولی مامانم میگه از دوران مجردیش همین بیماری روداشته. امروز هم صبح که از خواب پا شد، نفسش بالا نمیومد و ازم خواست با مشت بکوبم توی کمرش، تا ۵ دقیقه همین کارو کردم تا تونست آروم آروم نفس بکشه.......... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸