📝 #یادمون_باشه
رمز از دست ندادن نعمت،
فهمِ "لا حول و لا قوه الا بالله "هست!
این رمز رو در زیارتنامهها یادمون دادن 👇؛
و لا تَسلُب مِنّی، ما أَنا فیه، (خدایا نعمتمو ازم نگیر)
لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم!
(چون تو همه کارهای، برای نعمتهای من )
اینجاست که آدم میفهمه ؛
تنها رمز موندگاری نعمتها، اینه که مداااااام حواست به "صاحب نعمت" باشه!
💥نه انتسابِ نعمت به خودت!
اینکه باور کنی، #تو
هیـــــــــــــچ اثری نداری!
و هرچی داری ؛ دارن از مرکز قوت دیگهای، بهت میدن،
و میتونن در چشم برهم زدنی، ازت بگیرن!
گُندِگی نکن !
گُندِگی، نعمت رو کور میکنه
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌹هر دو بدانیم
✅"چه زمانى ازدواج، به کابوس تبدیل میشود؟!!!"
👈 وقتی که مرد یا زن به همسرش میگوید؛ "تو حال من را خراب میکنی...!"
👈 این نگاه که ازدواج قرار است حال شما را خوب کند؛ خیلی کودکانه است. اصولا هر چیزی که این قدرت را داشته باشد که حال شما را خیلی خوب کند؛ این استعداد را دارد که حال شما را خیلی خراب هم کند...
👈 ازدواج تصمیمی است که خیلی از امنیتهای دوران مجردی را از آدم میگیرد تا او را رشد دهد و به دلیل همین عدم آمادگی روانی است که خیلیها هم سقوط میکنند.
👈 برای تشبیه میتوان از تفاوت دبیرستان و دانشگاه صحبت کرد؛ حتما که دوران دبیرستان از دانشگاه آسان است اما میرویم به دانشگاه که چهار تا سختی بکشیم ولی رشد کنید...
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
♥️فقط زن و شوهر نباشید، یک تیم باشید. اینکه همیشه به همسرتان یادآوری کنید پشت او هستید و از هیچ کمکی برای به کمال رسیدن او دریغ نمیکنید، عالیترین راه برای تقویت رابطه شماست.
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸سیاستهای همسرداری
♥️ جلویِ بقیه، حتی با گوشه و کنایه، به راز و عیب همسرتون اشاره نکنید. افشای راز، صمیمیت و اعتماد میانِ زوجها و استحکام خانواده رو نابود میکنه...!
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
رزق...
همیشه پول نیست
آدمای اطرافمون هم
رزق و روزی هستن
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت25
با دستی که گچ گرفته بود نمیتونست قاشقش رو برداره، اون یکی دستش هم باند پیچی شده بود.
دستمو بردم نزدیک تا قاشقو از آرمان بگیرم تا بهش غذا بدم.
مامانم که تازه سر میز نشسته بود،به دستم نگاه کرد و قاشق آرمان رو گرفت، و ازم خواست غذامو بخورم.
به آرمان نگاه کرد و لبخند زد.
--من به دوستت غذا میدم.
بعدش آروم آروم غذای آرمان رو بهش داد.
جوری بهش غذا میداد که انگار مهر مادری به گردن آرمان داشت.
دوتا کاسه سوپ و شوبارو خوردم.
نشستم تا غذای آرمان هم تموم بشه.
حس میکردم آرمان از مامانم خجالت میکشه چون همش سرشو مینداخت پایین.
غذاش که تموم شد از مامانم تشکر کرد.
--ممنون مهتاب خانم.
خیلی خوشمزه بود.
مامان بهش لبخند زد
--نوش جونت عزیزم.
آروم از روی صندلی بلندش کردم و نشوندمش روی مبل.
تلوزیونو روشن کردم و نشستم پیشش.
--خب آرمان، میخوای کارتون ببینی، یا فیلم جنگی؟
با ذوق کارتون رو انتخاب کرد.
منم براش کارتون گذاشتم و رفتم آشپزخونه.
از توی آشپزخونه حواسم بهش بود، ولی انقدر غرق در کارتون بود که حواسش به من نبود.
روی صندلی نشستم و از مامانم خواستم بشینه تا باهاش حرف بزنم.
با آروم ترین صدای ممکن شروع کردم.
--میدونم که از دوستی منو آرمان تعجب کردین، ولی قضیش مفسله.
سر فرصت واستون تعریف میکنم.
راستش مدت زیادی نیست که من باهاش آشنا شدم.
اسمش آرمانه.سنش کمه ولی خیلی چیزارو میفهمه.
الانم یه چند روز اینجا میمونه بعد میبرمش خونشون.
فقط مامان آرمان به خاطر ضرب و شتمی بدی که شده، خون زیادی ازش رفته بخاطر همین دچار کمخونی شدید شده.
میخواستم لطف کنی واسش غذا هایی که مقویه و خون سازه بپزی.
--باشه ولی کی دلش اومده این بچه رو کتک بزنه؟
--گفتم که قضیش مفسله سر فرصت بهتون میگم.
--باشه مامان هرجور صلاح میدونی. الانم یه زنگ بزن به دکترش ببین اگه میشه حمومش کن، آخه بیمارستان آلودس اینم که بچس یه موقع خطرناکه واسش.
به ساعت نگا کردم، ۱۱ صبح بود.
گوشیمو درآوردم و شماره دکتر رو از بخش پرستاری گرفتم.
--سلام آقای دکتر.
--سلام بفرمایید؟
--راستش همراه همون پسر بچه ایم که پری شب جراحیش کردین.
--آهان شمایید. اتفاقی واسش افتاده؟
--نه فقط میخواستم ببینم مشکلی نداره ببرمش حموم؟
--نه ولی باید احتیاط کنید. زخمای صورتش بیشتر سطحیه ولی مواظب گچ دست و پانسمان اون یکی دستش باشین.
روشو با نایلون بپوشونید و بعد که کارتون تموم شد، پانسمان دستشو عوض کنید. تاکید میکنم مراقب باشید.
--بله چشم. ممنونم ازتون.
--خواهش میکنم. امر دیگه این نیست؟
--خیر. بازم ممنون.خداحافظ....
بعد قطع کردن موبایلم نگاهم به مامانم که کنجکاو تماس من بود افتاد.
--خب حامد جان چی گفت؟
--هیچی گفت باید روی پانسمان و گچ نایلون بپیچیم.
--باشه من اینکارو میکنم.
راستی حامد برو،واسش لباس بخر، الان که از حموم بیاد لباس نداره که.
--اهان راستی خوب شد گفتی.
رفتم روی مبل پیش آرمان نشستم.
--آرمان من باید یه چند دقیقه برم بیرون و بیام.
اگه چیزی خواستی به مامانم بگو باشه داداشی؟
--باشه ولی من خجالت میکشم.
--عه این حرفا چیه؟
با دستم موهاشو به هم ریختم و بلند شدم.
سرشو بالا گرفت
--فقط زود برگرد.
--چشم......
ماشینو از حیاط بیرون آوردم و راه افتادم.
سر کوچه، ساسان وایساده بود.
ماشینو نگه داشتم و بوق زدم.
انگار تازه منو دیده بود، به طرف ماشین اومد و سوار شد.
--به به. آقا ساسان. تو کجا و اینجا کجا؟
--سلام حامد راه بیفت میگم بهت....
--خب چه خبر؟ اینجا چیکار میکردی؟
--هیچی بابا اومدم بریم بیرون.
ماشین خودم که خرابه، مامانمم که ماشینشو نمیده بهم.
منم با تاکسی اومدم.شمام که تلفنت دکوریه انگار؟!
--درگیر بودم ساسان الان باید زود برگردم خونه، انشاالله یه وقت دیگه.
--واسه چی؟ چی شده مگه؟
یه خلاصه از اتفاقی که واسه آرمان، افتاده بود واسش گفتم.....
--خب پس حالا که میری لباس فروشی منم ببر.
جلوی مغازه ی لباس فروشی نگه داشتم و هردو باهم وارد مغازه شدیم.
--راستی حامد، حالا چه سایزی میخوای بگیری؟
درمونده نگاهش کردم.
--نمیدونم.
-- میریم از فروشنده میپرسیم.
خودش جلو رفت و منم پشت سرش...
--سلام خانم، لباس واسه پسر ۸--۷ سال میخواستم.
--بله حتما بفرمایید از این طرف.
با ساسان دنبال فروشنده راه افتادیم وبه لباسایی که بهمون معرفی میکرد نگاه میکردیم.
بین همه، یه بلوز و شلوار اسپرت زرد و مشکی چشمم رو گرفته بود.
به ساسان نشونش دادم و اونم خوشش اومد.
بعد از اون، یه شلوار جین مشکی و یه ژاکت اسپرت هم خریدیم.
همینطور که فروشنده داشت خریدارو حساب میکرد، چشمم به شال و کلاه زرد و مشکی پسرونه ای افتاد که خیلی شیک بود.
ساسان از فروشنده خواست همون شالو کلاهی که مد نظر من بود رو بیاره......
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸