eitaa logo
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
2.2هزار دنبال‌کننده
17هزار عکس
4.9هزار ویدیو
90 فایل
🌺خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است. 🌺 خوشبختی وابسته به جهان درون توست. ✅برداشت با صلوات حلال ♥️ما را بدیگران معرفی کنید @khoshbghkt @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رزق... همیشه پول نیست آدمای اطرافمون هم رزق و روزی هستن 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکشنبه تون عالی 💗 ❄️💫دعای امروز من 💗✨برای تک تک تون 🌲💫آرامش و خیر و برکت ❄️✨الهی 💗💫شادی و زیبایی 🌲✨نصیب لحظه هاتون بشه ❄️💫الهی 💗✨خوشبختی حک در 🌲💫سرنوشت تون باشه ❄️✨الهی 💗💫به آرزوهاتون برسید 🌲✨روزتون زیبا و در پناه خدا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت25 با دستی که گچ گرفته بود نمیتونست قاشقش رو برداره، اون یکی دستش هم باند پیچی شده بود. دستمو بردم نزدیک تا قاشقو از آرمان بگیرم تا بهش غذا بدم. مامانم که تازه سر میز نشسته بود،به دستم نگاه کرد و قاشق آرمان رو گرفت، و ازم خواست غذامو بخورم. به آرمان نگاه کرد و لبخند زد. --من به دوستت غذا میدم. بعدش آروم آروم غذای آرمان رو بهش داد‌. جوری بهش غذا میداد که انگار مهر مادری به گردن آرمان داشت. دوتا کاسه سوپ و شوبارو خوردم. نشستم تا غذای آرمان هم تموم بشه. حس میکردم آرمان از مامانم خجالت میکشه چون همش سرشو مینداخت پایین. غذاش که تموم شد از مامانم تشکر کرد. --ممنون مهتاب خانم. خیلی خوشمزه بود. مامان بهش لبخند زد --نوش جونت عزیزم. آروم از روی صندلی بلندش کردم و نشوندمش روی مبل. تلوزیونو روشن کردم و نشستم پیشش. --خب آرمان، میخوای کارتون ببینی، یا فیلم جنگی؟ با ذوق کارتون رو انتخاب کرد. منم براش کارتون گذاشتم و رفتم آشپزخونه. از توی آشپزخونه حواسم بهش بود، ولی انقدر غرق در کارتون بود که حواسش به من نبود. روی صندلی نشستم و از مامانم خواستم بشینه تا باهاش حرف بزنم. با آروم ترین صدای ممکن شروع کردم. --میدونم که از دوستی منو آرمان تعجب کردین، ولی قضیش مفسله. سر فرصت واستون تعریف میکنم. راستش مدت زیادی نیست که من باهاش آشنا شدم. اسمش آرمانه.سنش کمه ولی خیلی چیزارو میفهمه. الانم یه چند روز اینجا میمونه بعد میبرمش خونشون. فقط مامان آرمان به خاطر ضرب و شتمی بدی که شده، خون زیادی ازش رفته بخاطر همین دچار کمخونی شدید شده. میخواستم لطف کنی واسش غذا هایی که مقویه و خون سازه بپزی. --باشه ولی کی دلش اومده این بچه رو کتک بزنه؟ --گفتم که قضیش مفسله سر فرصت بهتون میگم. --باشه مامان هرجور صلاح میدونی. الانم یه زنگ بزن به دکترش ببین اگه میشه حمومش کن، آخه بیمارستان آلودس اینم که بچس یه موقع خطرناکه واسش. به ساعت نگا کردم، ۱۱ صبح بود. گوشیمو درآوردم و شماره دکتر رو از بخش پرستاری گرفتم. --سلام آقای دکتر. --سلام بفرمایید؟ --راستش همراه همون پسر بچه ایم که پری شب جراحیش کردین. --آهان شمایید. اتفاقی واسش افتاده؟ --نه فقط میخواستم ببینم مشکلی نداره ببرمش حموم؟ --نه ولی باید احتیاط کنید. زخمای صورتش بیشتر سطحیه ولی مواظب گچ دست و پانسمان اون یکی دستش باشین. روشو با نایلون بپوشونید و بعد که کارتون تموم شد، پانسمان دستشو عوض کنید. تاکید میکنم مراقب باشید. --بله چشم. ممنونم ازتون. --خواهش میکنم. امر دیگه این نیست؟ --خیر. بازم ممنون.خداحافظ.... بعد قطع کردن موبایلم نگاهم به مامانم که کنجکاو تماس من بود افتاد. --خب حامد جان چی گفت؟ --هیچی گفت باید روی پانسمان و گچ نایلون بپیچیم. --باشه من اینکارو میکنم. راستی حامد برو،واسش لباس بخر، الان که از حموم بیاد لباس نداره که. --اهان راستی خوب شد گفتی. رفتم روی مبل پیش آرمان نشستم. --آرمان من باید یه چند دقیقه برم بیرون و بیام. اگه چیزی خواستی به مامانم بگو باشه داداشی؟ --باشه ولی من خجالت میکشم. --عه این حرفا چیه؟ با دستم موهاشو به هم ریختم و بلند شدم. سرشو بالا گرفت --فقط زود برگرد. --چشم...... ماشینو از حیاط بیرون آوردم و راه افتادم. سر کوچه، ساسان وایساده بود. ماشینو نگه داشتم و بوق زدم. انگار تازه منو دیده بود، به طرف ماشین اومد و سوار شد. --به به. آقا ساسان. تو کجا و اینجا کجا؟ --سلام حامد راه بیفت میگم بهت.... --خب چه خبر؟ اینجا چیکار میکردی؟ --هیچی بابا اومدم بریم بیرون. ماشین خودم که خرابه، مامانمم که ماشینشو نمیده بهم. منم با تاکسی اومدم.شمام که تلفنت دکوریه انگار؟! --درگیر بودم ساسان الان باید زود برگردم خونه، انشاالله یه وقت دیگه. --واسه چی؟ چی شده مگه؟ یه خلاصه از اتفاقی که واسه آرمان، افتاده بود واسش گفتم..... --خب پس حالا که میری لباس فروشی منم ببر. جلوی مغازه ی لباس فروشی نگه داشتم و هردو باهم وارد مغازه شدیم. --راستی حامد، حالا چه سایزی میخوای بگیری؟ درمونده نگاهش کردم. --نمیدونم. -- میریم از فروشنده میپرسیم. خودش جلو رفت و منم پشت سرش... --سلام خانم، لباس واسه پسر ۸--۷ سال میخواستم. --بله حتما بفرمایید از این طرف. با ساسان دنبال فروشنده راه افتادیم وبه لباسایی که بهمون معرفی میکرد نگاه میکردیم. بین همه، یه بلوز و شلوار اسپرت زرد و مشکی چشمم رو گرفته بود. به ساسان نشونش دادم و اونم خوشش اومد. بعد از اون، یه شلوار جین مشکی و یه ژاکت اسپرت هم خریدیم. همینطور که فروشنده داشت خریدارو حساب میکرد، چشمم به شال و کلاه زرد و مشکی پسرونه ای افتاد که خیلی شیک بود. ساسان از فروشنده خواست همون شالو کلاهی که مد نظر من بود رو بیاره...... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⛔️ بمباران همسر خسته 🔹 اگر همسرتان تازه از سر کار به منزل رسیده و شما از او گله‌مند هستید... 🔸 اگر به شما خبر نداده و دیر کرده است... 🔹 و یا اگر از راه رسیده، نظم خانه را بهم زده و از دستش عصبانی هستید... 🔅 اگر به هر دلیلی از همسرتان ناراحت و عصبانی هستید، هنگامی که به منزل بر‌می‌گردد، از او به گرمی استقبال کرده، انتقاد و بیان انتظارات را به بعد موکول کنید. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁فرشته ای برای نجات🍁 قسمت26 شالو کلاه رو هم خریدم و از مغازه اومدیم بیرون. ساسانو رسوندم خونشون و رفتم خونه. ماشینو بردم تو حیاط، همون موقع صدای اذان پیچید. همونجا توی حیاط وضو گرفتم و در هال رو باز کردم. بوی چندین نوع غذا با هم توی خونه پیچیده بود، چشمم به آرمان افتاد که دوتا دستاش نایلون پیچی شده و روی مبل خوابش برده بود‌. آروم رفتم داخل آشپزخونه. --سلام مامان خانم. --سلام حامد، کجایی تو؟ این بچه چشمش به در خشک شد. --شرمنده مامان، توی راه ساسانو دیدم با هم رفتیم خرید. --آهاااان پس بگووووو.خب پس لباسا کو؟ --تو ماشینه، فقط مامان من نمازم رو میخونم و بعد آرمانو میبرم حموم. --باشه مامان. زود باش. به طرف اتاقم رفتم و جانمازم رو پهن کردم و نمازم رو خوندم. بعد تموم شدنش رفتم و لباسایی که واسش خریده بودم رو بردم توی اتاق،رفتم تو هال به آرمان نگاه کردم. هنوزم خواب بود، ولی نمیشد دستشو بیشتر از این توی نایلون نگهداشت. کنار مبل زانو زدم و دستمو گذاشتم روی دسته مبل. با اون دستم آروم آروم شروع به نوازش موهاش کردم. بعد چند ثانیه چشماشو باز کرد و بهم لبخند زد. --سلام آرمان خان، خوب میخوابیا! --سلام داداش. نمیدونم چرا همش میخوام بخوابم. با گفتن ببخشید بلند شد و همونجور که سرشو پایین انداخته بود، روی مبل نشست. --خب حالا، خجالت نداره که. پاشو میخوایم بریم حموم. ملتمس بهم زل زد --آخه داداش من به مهتاب خانم هم گفتم نمیتونم برم حموم.ولی اون گفت باید دستامو نایلون بپیچم. --میدونم. ولی قرار نیست که تنهایی بری.من میبرمت. --آخه.... --آخه نداره که. بزن بریم. بلند شد و آروم آروم به طرف اتاق حرکت کرد..... --ماماااان، مامااان! --جانم حامد، توی اتاقم. رفتم دم در اتاق و دوتا دستامو به چهارچوب در تکیه دادم. --مامان راستی میشه یه حوله واسه آرمان بیاری؟ --گذاشتم روی تختت، فقط حامد مواظب دستش باشیا. چشمی گفتم و وارد اتاق شدم. به آرمان کمک کردم تا لباساشو دربیاره و بردمش داخل حموم. وان از قبل آماده بود، آرمانو گذاشتم توی وان و دوش رو روی سرش باز کردم. سر و بدنش رو شستم و بعد حوله پیچ کردنش ازش خواستم بره توی اتاق و کنار شوفاژ بشینه. خودمم دوش گرفتم و بعد از پوشیدن لباسام از حموم خارج شدم. آرمان همینطور که توی حوله گم شده بود چسبیده بود به شوفاژ. جعبه کمک های اولیه رو آوردم و پانسمان دستش رو عوض کردم و نایلون روی گچ رو هم از دستش خارج کردم. نایلون لباسارو جلوش گذاشتم و بازش کردم. --بفرمایید! اینم یه لباس پسرونه جذاب واسه داداش خودم. --وااای چقدر قشنگه، مرسی داداشی. --قابل تور نداره، حالا زودتر بپوش تا سرمانخوردی. بعد اینکه لباساش رو پوشید، ناهار هم آماده شد و رفتیم توی آشپزخونه‌. با میزی که مامانم چیده بود، خود منم تعجب کرده بودم، چه برسه به آرمان. چند نوع غذا و ژله و ترشی و ماست و خلاصه همه چی...... همونجور که سرمیز مینشستم --مامان بابا نمیاد؟ --نه امروز نمی تونه بیاد. روبه آرمان کرد --خب آرمان جون بشین تا بهت غذا بدم. --ممنون مهتاب خانم. خیلی زحمت کشیدین‌. --آخییی عزیزم زحمتی نبود. ناهار که تموم شد به مامان کمک کردم تا سفره رو جمع کنه‌. مامان هم سرگرم صحبت با آرمان بود. صدای گوشیم منو به اتاق کشوند. دکمه وصل رو زدم --الو ساسان --الو حامد کجایی؟ --خونم چطور؟ چیزی شده؟ چرا نفس نفس میزنی؟ --یادته یه بار رفتم غمار خونه اون مردک..... --خببب! چی شده مگه؟ --حامد بد بخت شدم. به دادم برس اینا دنبال منن. --آخه من به تو چی بگم؟ هااان؟ مگه نگفتم نرو اون قبرستون ..لا اله الا الله. --حالا میگی چیکار کنم؟ خب یه غلطی کردم دیگه! --کجایی تو؟ --اگه نمیای بگ... حرفشو با دادم قطع کردم --مگه نمیگم کجاااایی؟ --آدرسو میفرستم‌. اینو گفت و تماس رو قطع کرد. روی تختم نشستم و دوتا دستمامو روی زانوم گذاستم و توی موهام فرو بردم. یادم افتاد به روزی که یه غمار چندین میلیونی رو باختم .! او روز هم اگه بابام نبود هنوزم توی زندان بودم. صدای پیامک گوشیم بلند شد‌... آدرسی که فرستاده بود، خیلی دور از شهر بود ولی اگه نمیرفتم ساسانو میکشت. به پلیس زنگ زدم و داستان رو خیلی خلاصه گفتم‌. اونام گفتن برم کلانتری تا باهم بریم. سریع آماده شدم و از اتاقم خارج شدم‌ مامانم که هراسون دنبالم میاومد --کجا حامد؟ چرا رنگت پریده؟ چی شده؟ --هیچی مامان! زود برمیگردم. همین که خواستم دستگیره در رو باز کنم صدای آرمان متوقفم کرد. --داداش منم میبری؟ --نه داداشی تو بمون خونه من زود میام...... با سرعتی که خودمم انتظارشو نداشتم به کلانتری رفتم و اونا هم با فاصله ازم اومدن. هرچی به آدرس نزدیک تر میشدم، استرسم از بابت ساسان بیشتر میشد‌ غلام آدمی نبود که بگذره، شده جون طرفو بگیره ولی از پولش نمیگذره. به محل رسیدم و از ماشین پیاده شدم...... 🍁نویسنده حلما🍁