بهترین جفت دردنیا
گریه و لبخندهستند
که هیچ وقت در یک زمان
یکدیگر را ملاقات نمیکنند،
اما اگرملاقات کنند
بهترین لحظه زندگي ما خواهدبود
💚زندگیتون سراسر خوبی و زیبایی💚
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
خوشبختی یعنی قلبی را نشکنی
دلی را نرنجانی
آبرویی را نریزی
و دیگران از تو آسیبی نبینند …
حالا ببین چقدر خوشبختی
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸تقدیم به بانوان ایران زمین🌸
💗عشق یعنی مادر
🌸صبر یعنی یک زن
💗مهر یعنی دختر
🌸نور یعنی خواهر
💗هر چه هستید
🌸عشق یا صبر،مهر یا نور
💗روزگارتون شاد شاد
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت67
خون تو رگام یخ بست و خواستم برم جلو که یاسر دستمو گرفت و مانع رفتن شد.
آرش تهدید وار گفت
--ببین سرهنگ، خودت یا هر کدوم از اون بچه قرطیایی که دور خودت جمع کردی!
بخوان قدم از قدم بردارن، مغز این خانم خانما رو کادو پیچ تحویلت میدم.
دستشو به طرف من نشونه گرفت
--مخصوصاً تو!
دندونامو روی هم ساییدم و دلم میخواست هر ۷ تا تیر رو تو سرش خالی کنم.
همون موقع دوتا ماموری که مخفیانه از پشت سر آرش میومدن رسیدن.
یکیشون با لگد آرش رو هول داد و با صورت انداختش رو زمین.
آرش اسلحشو آورد بالا و اون یکی مامور با حرکت پا اسلحشو پرت کرد.
بهش دستبند زدن و بلندش کردن.
شهرزاد چادرش رو مرتب کرد و مچ دستشو ماساژ میداد.
یاسر زد پشت کمرم.
--برو الان وقتشه.
دویدم و روبه روش ایستادم.
نگران پرسیدم
--حالتون خوبه؟
--واقعاً ازتون ممنونم! اگه شما و دوستاتون نبودین!
چشماش اشکی شد
--معلوم نبود چه بلایی سرم میومد.
تو سوالم تردید داشتم
--چه رفتاری باهاتون کرد؟
تاسف وار سرش رو تکون داد
--گفت نباید از کامران یا پدرش حرفی به کسی بزنم.
چون اگه بزنم.....
سکوت کرد
--چی گفت؟
--ببخشید میشه نگم؟
نفس عمیقی کشیدم.
--باشه نگید.
با اومدن سرهنگ احترام نظامی گذاشتم.
--خانم وصال حالتون خوبه؟
--بله جناب سرهنگ. به لطف شما.
--خداروشکر. فقط شما باید واسه پاسخ به یه سری سوالات همراه ما بیاید.
--چشم.
سرهنگ به من اشاره کرد
--راهنمایشون کنید.
شهرزاد نشست صندلی عقب.
--حامد؟
--بله جناب سرهنگ؟
رفتم نزدیکش
--بشین عقب. ممکنه یه موقع اتفاقی بیفته میفهمی که چی میگم؟
--بله چشم.
رفتم و در عقب رو باز کردم و نشستم.....
همه ی ماشین ها با هم حرکت کردن و توی خط میرفتن.
به خیابون خیره شدم و سکوت عجیبی توی ماشین حکم فرما بود.
نگاهم برگشت طرف شهرزاد و دیدم همونجور که به خیابون خیره شده بود، نم نم اشک میریخت.
یه دستمال کاغذی از جیبم بیرون آوردم و گرفتم روبه روش.
--بفرمایید.
با تردید دستمالو گرفت و تشکر کرد.
رسیدیم مرکز و از ماشین پیاده شدم و
رفتم در طرف شهرزاد رو باز کردم.
--بفرمایید.......
شهرزاد رفت اتاق سرهنگ و منم رفتم پیش یاسر.
لبخند ژکوندی زد
--به به! شازده داماد!
--یاسر حوصله داریا!
--خب چی میگم مگه؟
نشستم رو صندلی
--نگرانم یاسر.
جدی شد و پرسید
--چرا؟
کلافه گفتم
--نمیدونم! حس میکنم شهرزاد یه چیزی رو مخفی میکنه!
خندید
--او او! شهرزاد! یه خانمی هم قبلش بگی بد نیستا!
بی توجه به حرفش ادامه دادم
--یاسر نکنه آرش شهرزاد رو تهدید کرده؟
--تهدید به چی؟
--نمیدونم.
از رو صندلی بلند شدم و خواستم برم بیرون.
--کجا؟
--برم از سرهنگ اجازه بگیرم برم خونه.
بعد از ظهر هفت مامان آرمانه.
--شهرزاد پس چی؟
سوالی نگاهش کردم.
--خب آقای باهوش شهرزاد رو باید برسونی بعد بری خونه.
رفتم اتاق سرهنگ و در زدم.
--بفرمایید.
در رو باز کردم و احترام نظامی گذاشتم...
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
May 11
|🌿🌧••
مادر یعنی زندگی😌،
مادر یعنی عشق♥️،
مادر یعنی مهر✨،
مادر یعنی فرشتهای که با اشکت😢،
اشک میریزد و . . .(:
با خندههایت میخندد😂.
مادر یعنی فرشتهای که . . .
نگاهش به تو است😍
و با هر لبخندت، زندگی میکند🙃!
مادر یعنی فرشتهای که . . .
موهایش برای بزرگ کردنت
سفید میشود👵🏻 و به تو میگوید:
«پیر شوی مادر،
درد و بلایت به جانم ! »
🌸⃟💕჻࿐✰💌
#کانال_خوشبختی
#قرارگاه_بسوی_ظهور
@khoshbghkt