eitaa logo
کانال ܟܿࡐ‌ܢܚ݅ܢ̣ܟܿࡅ߳ܨ
2.3هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5هزار ویدیو
91 فایل
🌺خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است. 🌺 خوشبختی وابسته به جهان درون توست. ✅برداشت با صلوات حلال ♥️ما را بدیگران معرفی کنید @khoshbghkt @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت73 یه تصمیم ناگهانی توی ذهنم جرقه زد. بردن شهرزاد به خونه و باغ. از اتاق رفتم بیرون و دیدم بابا هنوز روی مبل نشسته بود. رفتم کنارش نشستم. با لبخند بهم نگاه کرد --چیشده بابا؟ --راستش من یه تصمیمی گرفتم بابا. --چه تصمیمی؟ با تردید گفتم --بابا همونجور که میدونید اون دختر تنهاس و ممکنه هر اتفاقی واسش بیفته. من فکر میکنم اگه شما اجازه بدی ببرمش خونه باغ تا اونجا زندگی کنه. جدی نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه گفت --از رفتن اون دختر به اون جا که حرفی نیست. چون اونجا خالیه و فقط خاله سوری و شوهرش اونجان، که اونم خونشون جداس. مکث کرد و ادامه داد --اما حامد جان،اونجا ممکنه یه موقع مشکلی واسش پیش بیاد و تو مجبور بشی بری پیشش. عرف این رو نمیپذیره و از نظر شرعی هم اشکال داره. --بله بابا. میدونم شما چی میگید. --تو میتونی یه کار انجام بدی. سوالی نگاهش کردم -- واسه یه مدت کوتاه به هم محرم بشید، اما نه به این دلیل اینکه بخوای کاری انجام بدی! فقط واسه اینکه کمکش کنی! با حرفی که بابام زد از خجالت، پیشونیم عرق کرد و با لکنت گفتم --آ....خه....بابا،..من چجوری بهش بگم؟ بعدشم اصلا معلوم نیست اون راضی باشه. -- باهاش حرف بزن. --آخه.... --ببین حامد بحث زندگیت وسطه، تو باید بین کار و زندگیت یه کدوم رو انتخاب کنی. اما یادت نره که سرهنگ چه لطف بزرگی در حقت کرده! درمونده گفتم --بله بابا! --خب پس مثل یه مرد با اون دختر حرف بزن و تصمیمت رو بگیر. مطیع گفتم --بله چشم. اذان شد و بابا رفت واسه نماز. تا موقعی که اذان تموم بشه از خدا خواستم تا هر راهی که درسته رو پیش پام بزاره..... بعد از نماز لباسمو عوض کردم و با برداشتن سوییچ ماشین و مویابلم رفتم بیرون. مامانم از تو آشپزخونه صدام زد --کجا میری حامد؟ رگه های ناراحتی هنوزم توی صداش بود. رفتم تو آشپزخونه. روبه روش ایستادم و شرمنده گفتم --مامان جان، بخدا خودمم موندم چیکار کنم! نمیخوام شماهم از دستم ناراحت باشی. کارش رو ول کرد و روبه روم ایستاد --اول سرتو بیار بالا. سرمو آوردم بالا وبهش لبخند زدم. بغلش کردم --الهی من فدات بشم که انقدر مهربونی! دعا کن واسم مامان! دستامو باز کردم و با دیدن اشک روی گونش، با شصت دستم اشکاش رو پاک کردم. --بخشیدی؟ لبخند زد و گفت --یه دسته گل که بیشتر ندارم. انشاالله که هرچی پیش میاد خیر باشه. --انشاالله هرچی خدا بخواد. من دیگه برم مامان. --کجا میخوای بری؟ لبخند تلخی زدم و سرمو انداختم پایین --میخوام برم گلستان شهدا. --الان؟؟! --بله. --سرده مامان! زود برگرد. --چشم. خداحافظ....... ماشینو روبه روی گلستان شهدا پارک کردم و رفتم تو. با نور تک چراغایی که بالاسر هر سنگ قبر بود اونجارو مثل روز روشن کرده بود. نشستم بالا سر قبر رو سنگ قبر رو بوسیدم. فاتحه خوندم و بی هیچ حرفی به اسمش خیره شدم. زمان از دستم رفته بود و نفهمیدم دارم گریه میکنم. هق هق من سکوت اونجارو شکسته بود. یه کم که آروم شدم شروع کردم به حرف زدن. --میدونم بیمعرفتم و بیمعرفت تر از من تو دنیا نیست! --میدونم که هر وقت دلم میگیره میام اینجا. ببخشید که اشکامو میارم اینجا! ببخشید که..... دوباره گریم گرفت --بخدا نمیدونم چیکار کنم! با حرفی که امشب بابا زد ته دلم خالی شد. گفتم نکنه یه وقت مشکلی پیش بیاد! حتی نمیدونم بهم علاقه داره یا نه! از کار و گرفتن قاچاق چیا و این چیزا گذشته اون یه دختره! اگه باهاش ازدواج کردم و بهم دلبست چی؟ اگه نتونستم باهاش زندگی کنم...؟ سرمو گذاشتم رو قبر --کمکم کن حامد! کمکم کن پسر حاج خانم.! با ضربه ای که روی شونم خورد، سرمو بلند کردم. با دیدنش متعجب گفتم --آقا حامد؟ خندید --اره داداش! حاج خانم سفارش کرده خیلی هواتو داشته باشم! منم اومدم بهت بگم به حرف پدرت گوش بده. بلند شد و داشت ازم دور میشد با صدای بلند گفتم --پس اون دختر چی میشه؟ برگشت و با لبخند نگاهم کرد --یادت نره فرشته ی نجاتت کیه! سرمو از رو قبر بلند کردم و به بغل دستم نگاه کردم. هیچکس نبود و سکوت، حکم فرمایی میکرد. اشک تو چشمام حلقه زد و بلند شدم به عقب نگاه کردم. اونجا هم هیچکس نبود! دستمو تو موهام فرو بردم و نشستم کنار قبر. گرمای حضورش رو با تمام وجودم حس میکردم تعجب و ناباوریم از بین رفت و جاش رو به سپاسگزاری داد‌. با بغض و خوشحالی گفتم --بهت قول میدم همون راهی که گفتی رو برم! مرسی که حواست به منم هست! دوباره قبر رو بوسیدم.......... قبل از رفتن به اونجا سردرگم بودم و تو راه برگشت، حس میکردم تکلیفم با خودم مشخص شده. تصمیم گرفتم فردا باهاش قرار بزارم و حرفامو بزنم............ 🍁حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌈 گاهی با عینک همسرتان به زندگی نگاه کنید ⭐️ نوع نگاه مردان و زنان به زندگی متفاوت است . برای کاهش این تفاوت‌ها، به علاقه مندی های همسرتان توجه کنید. مثلا شما دوست ندارید به سینما بروید ولی این کار مورد علاقه همسرتان است می پذیرید. 🌸⃟💕჻࿐✰💌 @khoshbghkt
🌹سیاستهای یک زن موفق در ارتباط با خواهر شوهر ⬇️ ⭕مرز بین دخالت و حمایت رو مشخص کنید اول باید تعریف حمایت و دخالت برای شما و خواهر شوهرتون مشخص شه، به این معنی که ممکنه اون از روی محبت و حمایت نظراتی پیرامون زندگی شما بده، اما شما تصور کنید اون در حال دخالت کردن در امور زندگی زناشویی شماست. چراکه حمایت جنبه مثبت داشته و فرد قصد کمک داره، اما در دخالت کردن شما دوست ندارید در کارتون نظر داده بشه. ⭕رفتار با خواهر شوهر در کمال احترام سعی کنید احترام رو رعایت کنید. در واقع احترام گذاشتن باعث میشه شما احترام متقابل هم دریافت کنید ⭕مشخص کردن مرز بین کنترل و نظارت باید برای داشتن ارتباط موثر بین شما و خواهر شوهرتون، مرز بین کنترل و نظارت هم مشخص شه ⭕گاهی نادیده بگیرید اگه خواهر شوهرتون رفتار مناسبی نداشته و یا در زندگی زناشویی‌تون دخالت می‌کنه، بهتره سعی کنید از این مسئله عبور کنید. عبور کردن از یک مسئله نباید طوری باشه که اون حس کنه شما احمق هستید، بلکه سعی کنید گاهی هم محترمانه بهش پاسخ بدین و بدون بحث و جدل و دامن زدن به موضوعات کوچک ازش عبور کنید ⭕از ابتدای ازدواج و آشنایی با خانواده همسر، احترامشون از جمله خواهر شوهرتون رو حفظ کنید. ⭕بدون چشم داشت و حس طلبکارانه بهم محبت کنید. ⭕از همسرتون در مقابل خواهر شوهرتون انتقاد نکنید. ⭕اگه با خواهر شوهرتون مشکل دارید، بدگوییش رو پیش مادر شوهرتون نکنید و ازش نخواید بین شما قضاوت کنه. ⭕رازهای شخصی و خصوصیتون رو به خواهر شوهرتون نگید. ⭕سعی کنید در برخی مناسبت‌ها برای خواهر شوهر هدیه‌ای بخرید. ⭕حرف‌های خواهر شوهر رو به همسرتون منتقل نکنید، چرا که فقط مشکلات رو یادت می کنید. 🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺🌹🌺
زنها نیاز به دیده شدن توسط همسرشان دارند گاهی بخاطر دست پختش،گاهی بخاطر آراستگی ظاهرش،گاهی بخاطرهمراه بودنش باشما،از او تشکرکنید حتی لبخندمرد برای همسرش شفادهنده ی روح زن است
پروردگارااا در این شب دفتر دل دوستانم را به تو میسپارم با دستان مهربانت قلمی بردار خط بزن غمهایشان و دلی رسم کن برایشان به بزرگی دریا شاد و پرخروش 🌟شبتون بخیر وآرام @khoshbghkt
❄️✨ چهارشنبه تون عالی ♥️✨یک اقیانوس عشق ⛄️✨یک دریا مهربانی ❄️✨یک آسمان آرامش ♥️✨یک دنیا شور و شعف ⛄️✨یک روز عالی ❄️✨هزاران لبخند زیبا ♥️✨را برای تک تکتون آرزومندم ⛄️✨روزتون زیبا و در پناه خداوند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت74 ماشین رو بردم تو حیاط..... --سلام من اومدم. مامانم با لبخند جوابمو داد. --مامان بابا وآرمان کجان؟ --بابات یه قرار داشت رفت بیرون آرمانم با خودش برد. نگاهم به میز شام افتاد --به به چه غذایی! --برو لباست رو عوض کن و بیا. --چشـــــم! با مامان شام خوردیم و من میزو جمع کردم و ظرفارو شستم. باید تصمیمم رو با مامان در میون میزاشتم. یه دمنوش به روش خودم دم کردم و رفتم نشستم کنارش. عینک مطالعشو برداشت وبهم لبخند زد. --خب میشنوم. خندیدم وبا لبخند گفتم --راستش میخواستم درباره ی موضوعی که گفتم باهاتون صحبت کنم. جدی نگاهم کرد --درباره ی همون دختر؟ با خجالت گفتم --بله. صدامو یکم صاف کردم --خودتون هم میدونید که اون دختر تنهاس و من به حاج خانم قول دادم ازش محافظت کنم. من تصمیم گرفتم ببرمش خونه باغ. اونجا هم تنها نیست هم اینکه امنیتش بیشتره. بعد از چند ثانیه سکوت گفت --حامد جان؟ --بله مامان. --مطمئنی بحث آبروت نمیاد وسط؟ --راستش به این موضوع فکرنکردم. --آخه ببین اینکه تو قول دادی مراقبش باشی درست. اما.......... 🍁حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸