حسین رو به ناتالیا کرد و گفت: انسانهای بزرگ‌منش حتی وقتی که بهت لطف می‌کنن، یک جوری برخورد می‌کنن که تو احساس نکنی مدیون اونهایی و ماریِلّو چنین انسان بزرگمنشی بود رمان خوش‌کِشت به قلم یوسف ناصری @khoshkesht

ناتالیا گفت: ما زنها ضعیف نیستیم بلکه ظریفیم؛ خدا ما رو ظریف خلق کرده تا بتونیم کارهای ظریف انجام بدیم، همونطوری که شما زمخت هستید و کار ظریف ازتون ساخته نیست، یک چرخ‌دنده‌ی بزرگ، قوی هست اما نمی‌تونه جای یک چرخ‌دنده‌ی ریز ساعت رو بگیره؛ چون ظرافت نداره رمان خوش‌کِشت به قلم یوسف ناصری @khoshkesht

شعله فانوس در هجوم باد سرد زمستانی می‌رقصید و هر لحظه احتمال خاموشی‌اش می‌رفت. چکمه‌ها یک وجب زیر زانوها بود و برف یک وجب بالاتر رمان خوش‌کِشت به قلم یوسف ناصری @khoshkesht

نباید به دختر بگیم با چادر زیباتری؛ چون وقتی بزرگتر می‌شه می‌بینه مردها به زنهای بی‌حجاب بیشتر توجه می‌کنن می‌فهمه این حرف حقیقت نداره؛ پس ممکنه چادر رو کنار بذاره؛ اما ما به زهرا می‌گیم چادر تو رو نورانی می‌کنه یعنی وقار بهت میده و از چشم نامحرم حفظت می‌کنه رمان خوش‌کِشت به قلم یوسف ناصری @khoshkesht

شیطان خوب می‌داند که با وسوسه‌های خود نمی‌تواند مستقیم بندگان صالح خدا را به استفاده از اموال حرام ترغیب کند؛ پس باید این راهکارهای رابین‌هودی را جلوی پای آنها قرار می‌داد یعنی کمک به دیگران با اموال حرام رمان خوش‌کِشت به قلم یوسف ناصری @khoshkesht

حسین: ناخدا ما رو سمت ساحل صخره‌ای پیاده کرده؛ برای همین گفت مواظب صخره‌ها باشید؛ اگه به صخره‌ها نزدیک بشیم توی گرداب آبی گیر میکنیم و امواج ما رو آنقدر به صخره‌ها میکوبن تا همه استخونهامون خورد بشه و بمیریم ناتالیا: چه حرفهای امیدوار کننده‌ای!! رمان خوش‌کِشت به قلم یوسف ناصری @khoshkesht

🔸حسین: پسرها از دخترهای دست‌یافتنی سوء‌استفاده می‌کنن اما همیشه آرزوی دخترهای دست‌نیافتنی رو دارن؛ مثل کسی که میوه‌های پایینی درخت رو میچینه و میخوره اما نگاهش و آرزوش، اون میوه‌های شاخه‌های بالای درخت هست 📚رمان خوش‌کِشت به قلم یوسف ناصری @khoshkesht

🔸سرعت کم بود؛ در حدود ۱۰ کیلومتر در ساعت. این سرعت برای یک گشت و گذار عاشقانه در دریا مناسب بود؛ نه برای دو نفری که در پشت سر سازمان سیا را داشتند و در مقابل خود گشتی‌های ساحلی کوبایی را...! 📚 رمان خوش کشت به قلم یوسف ناصری @khoshkesht

حسین نگاهی به ناتالیا کرد که با دیدن نور قایق گشتی، کمی مضطرب شده بود. دست ناتالیا را بالا آورد و فشرد؛ روی لبهای خود گذاشت و بوسید؛ سپس آرام و شمرده گفت: إِنَّ مَعِی رَبِّی سَیَهدِینِ خدا همراهمون باشه و از چیزی بترسیم؟ رمان خوش‌کِشت به قلم یوسف ناصری @khoshkesht

لینک پیش فروش به زودی در کانال درج خواهد شد @khoshkesht