eitaa logo
خوشتیپ آسمانی
2.4هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
3.7هزار ویدیو
52 فایل
✅ تـنها کانـال رسـمـی شـهید بـابک نوری هریس 🌹 با حضور و نظارت خـانـواده مـحـترم شـهـیـد کانال دوم👇👇👇: @magharammar313 خادم کانال: @Khoshtipasemani_1@Rina_noory_86
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸 خیلی باحاله حتما بخونید😂😂 طلبه های جوان👳 آمده بودند برای 👀 از جبهه. 0⃣3⃣ نفری بودند. که خوابیده بودیم😴، دو سه نفر بیدارم کردند 😧و شروع کردند به پرسیدن سوال‌های مسخره و الکی!😜 مثلاً می‌گفتند: چه رنگیه برادر؟!🤔 😤 شده بودم. گفتند: بابا بی خیال!😏 تو که بیدار شدی، نخور بیا بریم یکی دیگه رو کنیم!😎 دیدم بد هم نمی‌گویند!🤔🤗😂 خلاصه همین‌طوری سی نفر را بیدار کردیم!😉 👨👨👦👦بیدار شده‌ایم و همه‌مان دنبال شلوغ کاری هستیم! قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه تشییعش کنند! فوری سفیدی🖱 انداختیم روی محمدرضا و گرفتیم که تحت ⬇️ هر شرایطی خودش را نگه دارد! گذاشتیمش روی 🚿بچه‌ها و راه افتادیم🚶. و زاری!😭 یکی می‌گفت: ممد رضا! ! 😩 چرا تنها رفتی؟ 😱 یکی می‌گفت: تو قرار نبود شی! دیگری داد می‌زد: شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟ یکی می‌کشید! 😫 یکی می‌کرد! 😑 در مسیر، بقیه بچه‌ها هم اضافه➕ می‌شدند و چون از قضیه با خبر نبودند، واقعاً گریه 😭و راه می‌انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق ! را بردیم داخل اتاق. این بندگان خدا📿 که فکر می‌کردند قضیه جدیه، رفتند گرفتند و نشستند به 📖خواندن بالای سر ! در همین بین من به یکی از بچه‌ها گفتم: برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک محکم بگیر!😜😂 رفت گریه کنان پرید 🕊 روی محمدرضا و گفت: محمدرضا! این قرارمون نبود!😭 منم می‌خوام باهات بیام!😖 بعد نیشگونی👌 گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان کشید 😱که هفت هشت نفر از این بچه ها از حال رفتند! ما هم قاه قاه می‌خندیدیم.😂😂😂 خلاصه آن شب 👊 سختی شدیم ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
··|🗣😂|·· 😁 مسجد تيپ، در فاو سخنرانے برگزار مے ڪرد.🗣 بعد از مراسم، يڪے از بسيجيان بلند شد و ظرف آب را برداشت و افتاد وسط جمعيت براے سقايے!🍶✨ مے‌گفت: «هرڪہ تشنہ است، بگويد ياحسين (ع)»😶 عجيب بود، در آن گرما و ازدحام نيرو ڪہ جاے سوزنـ انداختن نبود😵 حتے يڪ نفر آب نخواست. مگہ مے‌شد تشنہ نباشند؟🤔🙄 غيرممڪنـ بود. منـ از همہ جا بے‌خبر بلند شدم، گفتم: «ياحسين (ع)»😅✋🏻 بعد همان بسيجے برگشت پشت سرش و گفت: «ڪے بود گفت يا حسين (ع)؟»😈 دستم را بلند ڪردم و گفتم: «منـ بودم اخوے».☺️☝️🏻 گفت: «بلند شو. بلند شو بيا. اين ليوانـ و اين هم پارچ، برو آب بیار.بالاخرھ امام حسینـ شاگرد تنبل هم میخواد»😎😂 تازھ فهمیدم چرا این همہ آدم ساڪت بودند.😓😂😐 😅 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
🙃🙂 رفــیــقــم مــیــگــفــت لــب مــرز یــہ داعــشــے رو دســتــگــیــر ڪردیــمــ... داعــشــےگــفــتــہ تــا ســاعــتــ11 مــن رو بــڪشــیــد تــا نــهار رو بــا رســول خــدا و اصــحــابــش بــخــورمــ😌 ایــنــام لــج ڪردن ســاعــتــ2 ڪشــتــنــش گــفــتــن حــالــا بــرو ظــرفــاشــون روبــشــور😂 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
~⁦🕊️⁩ 😂😄 🤫 یه بار تو پادگان شهید مصطفی خمینی تا پادگان وحدتی مسابقه دو🏃 استقامت برگزار شده بود و وسط راه خسته🚶 شدم. هم خودم خسته شده بودم😐 هم قیافه جدی بچه ها خیلی می زد تو ذوقم🤨 مونده بودم چه کار کنم🤔 که هم رفع خستگی باشه و هم ایجاد خنده کنه بین بچه ها و برادران بهداری که بی کار نگامون می کردن🤭😜 یه لحظه خودم رو به حالت بی حالی🤕 رو زمین انداختم و مثل غش کرده ها در آوردم😦 همه بچه ها داد می زدن بهداری 😱 بهداری!😱 برادران بهداری👨‍⚕ جلو چشم همه برا کمک بدو بدو🏃‍♂ اومدن. شاید از اینکه یه کاری براشون بوجود اومده خوشحالم شده بودن😍 همین‌که بدو بدو و با یه برانکارد نزدیکم رسیدن ، در یه لحظه بلند شدم و پا بفرار گذاشتم! 😂😂 صدای خنده😄😄 بچه ها در اومده بود و بچه های بهداری هاج و واج دنبالم میومدن. ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
😊 🥾آهای! کفشاموکجا می بری! 🏜مقر آموزش نظامی بودیم! ساعت سه نصفِ شب بود.🌙 پاسدارا آهسته و آروم اومدند دمِ درِ سالن ایستادند. همه بیدار بودیم و از زیر پتوها زیرِ نظرشون داشتیم. اول، بدونِ سروصدا یه طناب بستند دمِ درِ سالن. می‌‌‌خواستند ما هنگام فرار بریزیم روی هم. طنابو بستند و خواستند کفشامونو🥾قایم کنند؛ امّا از کفش اثری نبود. کمی گشتند و رفتند کنار هم. درِ گوش👂🏻هم پِچ‌پِج می‌‌‌کردند که یکی از اونا نوک کفشای نوری رو زیر پتوي بالا سرش دید. آروم دستشو برد طرف کفشا👞. نوری یه دفعه از جاش پرید بالا.😰 دستشو گرفت و شروع کرد داد و بيداد: «آهای دزد! آهای! کفشامو کجا می‌‌‌بري؟! بچه ها! کفشامو بردند!».پاسدار گفت: «هیس! هیس! برادر ساکت! ساکت باش، منم🤫»؛ اما نوری جیغ می‌‌‌زد و کمک می‌‌‌خواست. پاسدارا دیدند کار خیطّه؛ خواستند با سرعت از سالن خارج بشند؛ یادشون رفت که طناب، دمِ درِه😉. گیر کردند به طناب و ریختند رو هم. بچه‌ها هم رو تختا نشسته بودند و قاه قاه می خندیدند.🤣 📜مجموعه اکبرکاراته موسسه مطاف عشق ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
🤣 دو برادر رزمنده👨🏻🧔🏻 « احمد احمد کاظم!📞📻 بگوشم، کاظم جان! احمد جان، شیخ مهدی پیش شماست؟». اینها رو اناری راننده‌ی مایلِر گفت. بی‌سیم‌چی📻📞 گفت:« آره! کارِش داشتی؟». اناری گفت:« آره! اگه می‌‌‌شه به گوشش کن». بعد از چند لحظه صدای شیخ مهدی اومد که گفت:« بله! کیه؟! بفرما!». اناری مؤدبانه😇 گفت:« مهدی جان، شیخ اکبر!! یعنی...» دوید تو حرفش. گفت:« هان! فهمیدم؛ پرید یا چارچرخش هوا شد؟😁» و بعد زد زیرخنده😂 . اناری گفت:« نه! مجروح شده!» - حالا کجاست؟ - نزدیک خودتون. « نزدیک خودمون دیگه چیه؟ 🤔درست حرف بزن ببینم کجاست!» شیخ مهدی خودشو رسوند به اورژانس🚑. رفت بالا سر برادرش، شیخ اکبرکه سرتاپاش باندبیچی شده بود🤕😓. نگاش کرد و خودشو انداخت رو شیخ اکبر. جیغ شیخ اکبر اورژانسو پر کرد. پرستارا دویدند طرفشون. شیخ مهدی خنده‌کنان و بلند😅 گفت:« خاک به سر صدّام کنند». زد رو دستش وگفت:« ما هم شانس نداریم. گفتم تو شهید شدی و برای خودم کلّی خوشحال بودم که من به جای تو فرمانده‌ی مقر می‌‌‌شم و برای خودم کسی می شم! گفتم موتورتم 🛵به من ارثِ می‌‌‌رسه. همه ی آرزوهامو به باد دادی💨!. تو هم نشدی برادر!». بعد قاه قاه خندید و نشست کنار شیخ اکبر و دوباره با هم خندیدند.😂 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
~🕊 |😂| . ••[🔖گـچ پـژ] اول كه رفته بوديم گفتند كسي حق ورزش كردن نداره يه روز يكي از بچه ها رفت ورزش كرد مامور عراقي تا ديد اومد در حالي كه خودكار و كاغذ دستش بود براي نوشتن اسم دوستمون جلو آمد و گفت : مااسمك؟ (اسمت چيه؟) رفيقمون هم كه شوخ بود برگشت گفت : گچ پژ . باور نمي كنيد تا چند دقيقه اون مامور عراقي هر كاري كرد اين اسم رو تلفظ كنه نتونست ول كرد گذاشت و رفت و ما همينطور مي خنديديم😂 . . |شادی‌روح‌شهدا‌صلوات♥️°° ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
~🕊 ✨😂 استاد سرڪار گذاشتن بچہ‌‌ها بود.😂 روزے یڪے از برادران پرسید: «شما وقٺے با دشمن روبہ‌رو مے‌شوید براے آنڪہ ڪشٺہ نشوید و ٺوپ و ٺانڪ آنہا در شما اثر نڪند چہ مے‌گویید؟»🧐 آن برادر خیلے جدے جواب داد: «البته بیشٺر بہ اخلاص برمے‌گردد والا خود عبادٺ بہ ٺنهایے دردے را دوا نمےڪند.✌🏻 اولاً باید وضو داشٺه باشے، ثانیاً رو بہ قبلہ و آهسٺه بہ نحوے ڪہ ڪسے نفہمد بگویے: اللهم ارزقنا ٺرڪشاً ریزاً بدسٺنا یا پاینا و لا جاےِ حَساسُنا برحمٺڪ یا ارحم‌الراحمین»🤲🏻 طورے این ڪلماٺ را بہ عربے ادا ڪرد ڪ او باورش شد و با خود گفٺ: «این اگر آیہ نباشد حتماً حدیث اسٺ»🙄 اما در آخر ڪہ ڪلماٺ عربے را بہ فارسے ٺرجمه ڪرد.😑 شڪ ڪرد و گفٺ : «اخوے غریب گیر آورده‌اے؟»🙁 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
~🕊 😂🤣 بوي پتو يا بوي شيميايي🤢 در عمليات خيبر يه روز شيميايي زدند🤭 يڪي از بچه‌ ها گفت: شنيده‌ام براي جلوگيري از شيميايي شدن، پارچه‌ اي را خيس كرده و مقابل دهان و بيني خود مي‌گيرند😶🙄 خيلي سريع براي يافتن دستمال خيس به سمت سنگر دويديم🏃‍♂ داخل سنگر، هركس به دنبال آب و دستمال مي‌گشت، كه جواد ظرف آبي را روي پتويي ريخت و گفت: بچه‌ها بياييد و هريك گوشه‌اي از اين پتو را جلوي دهان و بينيتان بگيريد🤦‍♂ ناگهان متوجه شديم كه بوي پتو از بوي شيميايي هم بدتر است😬 چون ظهر همان روز مقداري آبگوشت روي آن ريخته بود و بچه‌ها آن را همان‌طور جمع كرده و در گوشه‌ اي گذاشته بودند تا در فرصتي مناسب بشويند😬😑 خلاصه، جواد در اين موقعيت با خنده گفت: اه اه! بوي اين پتو از شيميايي بدتره🤐 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
🍃•| 😅 |•🍃 •°|🌷 خيلي از شبہا آدم تو منطقه خوابش نميبرد...😢 وقتے هم خودݦون خوابمون نميبرد دݪمۅن نمے اومد ديگران بخوابݧ...😜🙊 يڪے از همين شبہا يڪے از بچہ ها سردرد 🤕عجيبے داشت و خوابيده😴 بود تو همين اوضاع يڪے از بچہ ها رفت بالا سرشو گفت: 🗣رسووول!رسووول! رسووول! رسول با ترښ😧 بلند شد و گفت: چيہ؟؟؟چي شده؟؟😥 گفت: هيچے...محمد مےخواست بيدارت ڪنہ من نذاشتمـ !😐😁😂 رسول و مےبيني داغ ڪرد افتاد دنبال اون بسيجے و دور پادگاݩ اون رو مے دواند🤣 😉 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
اینا دیوَند یا اَجِنّه؟😳 🌴خرمشهر بودیم! آشپز و کمک آشپز👨🏻‍🍳، تازه وارد بودند و با شوخی‌ بچه ها ناآشنا. آشپز، سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب‌ها رو چید جلو بچه‌ها. رفت نون🍞بیاره که علی‌رضا بلند شد و گفت: «بچه‌ها! یادتون نره!» 👨🏻‍🍳آشپز اومد و تند و تند دو تا نون گذاشت جلو هر نفر و رفت. بچه‌ها تند نونهارو گذاشتند زیر پیراهناشون. کمک آشپز اومد نگاه سفره کرد. تعجب کرد😯. تند و تند برای هر نفر دو تا کوکو🍳 گذاشت و رفت. بچه ها با سرعت کوکوهارو گذاشتن لاي نونهایی که زیر پیراهنشون بود. آشپز و کمک آشپز اومدند بالاسر بچه‌ها. زُل زدند به سفره. بچه‌ها شروع کردن به گفتن شعار هميشگي:« ما گُشنه‌مونه یالله!😉». که حاجی داخل سنگر شد و گفت:« چه خبره؟🤔» آشپز دوید روبروی حاجی و گفت:« حاجی! اینا دیگه کِیَند! کجا بودند!؛ دیوُونه‌اند یا موجی؟!» فرمانده با خنده پرسید:«چی شده؟😊» آشپز گفت: « تو یه چشم بهم زدن مثل آفريقايي هايِ گشنه، هر چی بود بلعیدند!؟». آشپز داشت بلبل زبانی می‌‌‌کرد که بچه‌ها نونها و کوکوهارو يَواشکي گذاشتند تو سفره. حاجی گفت:‌« این بیچاره‌ها که هنوز غذاشونو نخوردند!».آشپز نگاه سفره کرد. کمی چشماشو باز و بسته کرد.😳 با تعجب سرشو تکوني داد وگفت:« جَلّ الخالق!؟ اینا دیوَند یا اَجِنّه!؟» و بعد رفت تو آشپزخانه. هنوز نرفته بود که صدای خندهٔ بچه‌ها سنگرو لرزوند.😅 🌱مجموعه اکبرکاراته موسسه مطاف عشق 😁😂 ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅---
~🕊 😁 😄 😂 خاطره ای زیبا و خنده دار ازجبهه و جنگ... 😃 😀 👤 بین ما یکی بود که چهره ی سیاهی داشت ؛ اسمش عزیز بود؛ توی یه عملیات ترکش به پایش خورد و فرستادنش عقب بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم ملاقاتش 🏩با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی که توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند تا کمپوت رفتیم سراغش. پرستار گفت: توی اتاق 110 بستری شده؛ اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بودند که دوتاشون غریبه و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده و فقط چشمهایش پیدا بود. دوستم گفت: اینجا که نیست ، بریم شاید اتاق بغلی باشه! یهو مجروح باندپیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سروصدا کردن! گفتم: بچه ها این چرا اینجوری میکنه؟ نکنه موجیه؟!!! یکی از بچه ها با دلسوزی گفت: بنده خدا حتما زیر تانک مونده که اینقدر درب و داغون شده! پرستار از راه رسید و گفت: عزیز رو دیدین؟!!! همگی گفتیم: نه! کجاست؟ :پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت: مگه دنبال ایشون نمی گردین؟ همه با تعجب گفتیم: چی؟!!! عزیز اینه؟! رفتیم کنار تختش ؛ عزیز بیچاره به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود ! با صدای گرفته و غصه دار گفت: خاک توی سرتان! حالا دیگه منو نمی شناسین؟ یهو همه زدیم زیر خنده گفتم: تو چرا اینجوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمی خواد ! عزیز سر تکان داد و گفت: ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم اومد که ترکش خوردن پیش اون ناز کشیدنه !! بچه ها خندیدند. 😄 اونقدر اصرار کردیم که عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف کرد: - وقتی ترکش به پایم خورد ، منو بردند عقب و توی یه سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر کنند. توی همین گیر و دار یه سرباز موجی رو آوردند و انداختند توی سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم رو کیسه کردم. یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد: عراقی پَست فطرت می کشمت. چشمتان روز بد نبینه. حمله کرد بهم و تا جان داشت کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم ، کسی نمی یومد. اونقدر منو زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت. من هم فقط گریه می کردم... بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم 😂 دو تا مجروح دیگه هم روی تخت هایشان از خنده روده بُر شده بودند. 😂 عزیز ناله کنان گفت: کوفت و زهر مار هرهر کنان!!! خنده داره؟ تازه بعدش رو بگم: - یک ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم که دوباره قاطی نکنه ... 😂 😂 رسیدیم بیمارستان اهواز. گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. دوباره حال سرباز خراب شد. یهو نعره زد: آی مردم! این یه مزدور عراقیه ، دوستای منو کشته. و باز افتاد به جونم. این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند کمکش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: بابا من ایرانی ام ! رحم کنین. یهو یه پیرمرد با لهجه ی عربی گفت: ای بی پدر! ایرانی هم بلدی؟ جوونا این منافق رو بیشتر بزنین. دیگه لَشَم رو نجات دادند و آوردند اینجا. حالا هم که حال و روزم رو می بینید! صدای خنده مون بیمارستان رو برده بود روی هوا. 😂 پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت: چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر کردن؟ وقت ملاقات تمومه ، برید بیرون خواستیم از عزیز خدافظی کنیم که یهو یه نفر با لباس سفید پرید توی اتاق و نعره زد: عراقی مزدور! می کشمت!!! عزیز ضجه زد: یا امام حسین! بچه ها خودشه ، جان مادرتون منو نجات بدین ... 😂 😂 😂 📚کتاب: " رفاقت به سبک تانک" ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄ @khoshtipasemani ┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄