#حکایتی_بسیار_زیبا_و_خواندنی
🛑روزی اسب پیرمردی فرار کرد، مردم گفتند: چقدر بدشانسی
پیر مرد گفت : ازکجا معلوم
فردا اسب پیر مرد با چند اسب وحشی برگشت.
مردم گفتند: چقدر خوش شانسی
پیرمرد گفت: از کجا معلوم
پسر پیرمرد از روی یکی از اسبها افتاد
و پایش شکست.
مردم گفتند: چقدر بدشانسی
پیرمرد گفت از کجا معلوم
فردایش از شهر آمدند و تمام مردهای
جوان را به جنگ بردند
به جز پسر پیرمرد که پایش شکسته بود.
مردم گفتند : چقدر خوش شانسی
پیرمرد گفت : از کجا معلوم
زندگی پر از خوش شانسی ها
و بدشانسی های ظاهری است،
شاید بدترین بدشانسی های امروزتان
مقدمه خوش شانسی های فردایتان باشد.
از کجا معلوم؟
☘🌸 @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
🚨چراحوصله حرف زدن باخدا رانداریم؟
@kodak_novjavan1399
🌷 داستان حضرت یونس 🌷
🌷🌷 قسمت سوم 🌷🌷
🌟 حضرت یونس تا ماهی را دید
🌟 از ترسش به عقب کشتی رفت
🌟 و ماهی بزرگ نیز ،
🌟 به دنبال او به عقب کشتی رفت
🌟 سرنشینان کشتی متوجه شدند
🌟 که این ماهی بزرگ قصد حمله ندارد
🌟 فقط یک نفر را به عنوان غذا می خواهد .
🌟 بنابراین همه تصمیم گرفتند
🌟 تا قرعه کشی نمایند .
🌟 و قرعه به نام هر کسی بیفتد
🌟 او را به دریا بیندازند .
🌟 آن ها قرعه کشی کردند .
🌟 و قرعه به نام حضرت یونس افتاد .
🌟 مردم ، تیپ و ظاهر یونس را که دیدند
🌟 فهمیدند که او با دیگران فرق دارد
🌟 او ، آدم پاک و دانشمند و با خدایی هست
🌟 به خاطر همین ؛
🌟 یک بار دیگر قرعه کشی کردند .
🌟 اما باز قرعه به نام حضرت یونس درآمد
🌟 و سه باره قرعه انداختند
🌟 و هر سه بار ، قرعه به اسم یونس در آمد
🌟 در نتیجه تصمیم گرفتند
🌟 که یونس را درون دریا بیندازند .
🌟 ماهی بزرگ نیز به سرعت یونس را بلعید
🌟 و به اعماق دریا برگشت .
🌟 خدا نیز به ماهی بزرگ الهام کرد ؛
🌟 تا به یونس آسیبی نرساند .
🌟 حضرت یونس ،
🌟 چند روزی که در شکم ماهی بود
🌟 خیلی به کارهاش فکر کرد .
🌟 و با خود می گفت
🌟 که چرا من تو شکم ماهی ام
🌟 چه گناهی کردم که باید مجازات شوم
🌟 فکر کرد و فکر کرد
🌟 تا اینکه متوجه اشتباه خود شد .
🌟 حضرت یونس ، نباید بدون اجازه خدا ،
🌟 از شهر تبلیغی خودش خارج می شد .
@kodak_novjavan1399
5.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸
#کاردستی
عروسک متحرک
@kodak_novjavan1399