🌸 #داستان_تخیلی " هـیـدرا " 🌸
🌸 قسمت بیست و ششم 🌸
🌟 با لبخند و خوش رویی ،
🌟 به زندانیان سوله اولی سلام کردم .
🌟 و احوالشان را پرسیدم .
🌟 به هر بهانه ای که شده ،
🌟 صحبت را با آنها باز می کردم .
🌟 و گاهی شوخی می کردم .
🌟 و به زور هم که شده ، آنها را می خنداندم .
🌟 فرمانروای سوله خواب بود .
🌟 که از شنیدن صدای خنده ما ، بیدار شد .
🌟 با نوچه هاش ، به طرف ما آمدند
🌟 با لبخند از جا برخاستم و سلام کردم
🌟 اما او با ناراحتی و عصبانیت ،
🌟 به من نگاه می کرد .
👽 گفت : با اجازه کی آمدی سوله من ؟!
🌷 گفتم : با اجازه مسئول تبعیدگاه
👽 گفت : مسئول و فرمانروای اینجا منم
👽 و تو بدون اجازه من ،
👽 حق نفس کشیدن هم نداری .
👽 می فهمی ؟!
🌷 گفتم :
🌷 راستش را بخواهی ، مسئول و فرمانروای من
🌷 و ارباب و حاکم و رهبر و امام من ،
🌷 یکی دیگه است ، نه تو .
🌷 کسی است که از تو بهتر ، زیباتر ، دلرباتر ،
🌷 مهربانتر ، با اخلاق تر و شجاعتر است .
🌷 و او را با هیچ چیزی عوض نمی کنم .
👽 گفت : من ، فروانروای این سوله ،
👽 تو و اربابت را ، به مبارزه دعوت می کنم .
🌷 گفتم : شرمنده نمی توانم قبول کنم
🌷 من أهل دعوا و دشمنی نیستم
👽 گفت : تو اختیاری نداری .
👽 یا قبول می کنی
👽 یا جنازه ات از اینجا بیرون می رود .
🌟 زندانی ها ، یک صدا می گفتند :
👽 قبول کن ، قبول کن ...
🌟 نگاهی به چپ و راستم کردم .
🌟 نگاهی به زندانی ها کردم .
🌟 سپس نگاهی به فرمانروای سوله کردم و گفتم :
🌷 حالا که اینقدر اصرار دارید ؛
🌷 باشه قبوله !
🌷 به شرط اینکه ، در بیرون سوله ،
🌷 و در فضای باز ، مبارزه کنیم .
🌟 ماجرای مبارزه من با این یارو ،
🌟 زود بین همه سوله ها پخش شد .
🌟 همه برای تماشای مبارزه ما ،
🌟 از سوله هاشون بیرون آمدند .
🌟 روی یک سکو قرار گرفتیم .
🌟 دور تا دور ما ، زندانی ها جمع شدند .
🌟 با اشاره یک نفر ، مبارزه آغاز شد .
🌟 بیشتر تماشاگران ،
🌟 رقیبم را تشویق می کردند
🌟 و یکصدا می گفتند : ساینا ، ساینا ، ساینا...
📚 ادامه دارد 📚
✍ نویسنده : حامد طرفی
@kodak_novjavan1399
7.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون زیبای پند پارسی
🇮🇷 قسمت ششم : آهنگری کار نیست
🔮 @kodak_novjavan1399
📢 مراقب باشیم که خدا با هیچ فرد یا امتی، تعارف و پسرخالگی ندارد!
❌ در صورت انحراف و ناسپاسی، کنارمان میزند.
🌸👇باهم ببینیم:
🌴 آیات 40 تا 42 سوره معارج 🌴
🕋 إِنَّا لَقادِرُونَ
🕋 عَلى أَنْ نُبَدِّلَ خَيْراً مِنْهُمْ
🕋 فَذَرْهُمْ يَخُوضُوا وَ يَلْعَبُوا حَتَّى يُلاقُوا يَوْمَهُمُ الَّذِي يُوعَدُونَ
⚡️ما تواناييم
⚡️بر اين كه بهتر از آنان را به جاى ايشان بياوريم
⚡️پس آنان را به حال خود واگذار، ياوه بگويند و بازى كنند تا روزى را كه وعده داده شدهاند، ملاقات كنند.
🔹 خداوند با دلسوزی تمام، تا آخرین حد ممکن، امکانات هدایت و بیداری ما را فراهم می نماید!
🔹 ولی اگر خودمان لیاقت نداشتیم و امیدش را ناامید کردیم، رهایمان میکند بحال خودمان در میان رفاه و آسایش
🔹 تا مثل چارپایان، بخوریم و بخوابیم تاااااا.... قیامت که برق از سرمان پریده و بیدار شویم!
🔔 ولی چه دیر!
@kodak_novjavan1399
1.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بِسْـمِ اللهِ الرَّحمٰنِ الرَّحیمٖ
#گیف 🎬
༺🦋 @kodak_novjavan1399
🌷 پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) :
چشمان خود را [از حرام] فرو گیرید تا عجایب و شگفتی ها ببینید !
📗 بحارالانوار،ج ۱۰۱ ص۴۱
@kodak_novjavan1399
✨﷽✨
💕 داستان کوتاه
✍"شیخی" بود که به شاگردانش عقیده می آموخت ، "لااله الاالله" یادشان میداد، آنرا برایشان شرح میداد و بر اساس آن تربیتشان می کرد.
روزی یکی از شاگردانش "طوطی ای" برای او هدیه آورد، زیرا شیخ "پرورش پرندگان" را بسیار دوست می داشت.
شیخ همواره طوطی را "محبت" می کرد و او را در درسهایش حاضر می کرد تا آنکه طوطی توانست بگوید:
"لااله الا اللّه"
طوطی "شب و روز" لااله الا الله میگفت.
اما یک روز شاگردان دیدند که شیخ به شدت گریه می کند، وقتی از او علت را پرسیدند گفت:
طوطی به دست گربه کشته شد.
گفتند: برای این گریه می کنی؟!
اگر بخواهی یکی "بهتر" از آن را برایت تهیه می کنیم.
شیخ پاسخ داد:
من برای این گریه نمی کنم.
ناراحتی من از اینست که وقتی گربه به طوطی "حمله کرد،" طوطی آنقدر فریاد زد تا مُرد.
با آن همه لااله الاالله که می گفت؛ وقتی گربه به او حمله کرد، آنرا فراموش کرد و تنها "فریاد" می زد.
""زیرا او تنها با زبانش می گفت و قلبش آنرا یاد نگرفته و نفهمیده بود.""
سپس شیخ گفت:
"می ترسم من هم مثل این طوطی باشم !!"
"تمام عمر" با زبانمان لااله الاالله بگوییم و وقتی که مرگ فرارسد "فراموشش کنیم" و "آنرا ذکر نکنیم،" زیرا "قلوب ما" هنور آنرا نشناخته است!
* آیا ما لااله الااللّه را با دلهایمان آموخته ایم؟! *
↶ @kodak_novjavan1399
🍂داستانی بسیار زیبا...👇
علامه حلی شب جمعه ای به زیارت امام حسین می رفت.
ایشان تنها بر روی الاغی سوار شده بود و تازیانه در دستش بود.
در بین راه شخص عربی پیاده به همراه علاّمه راه افتاده و با هم به صحبت مشغول شدند. وقتی مقداری از راه رفتند علاّمه متوجّه شد که این شخص مرد دانایی است بنابراین در مورد همه مسائل علمی با هم صحبت کردند و علاّمه بیشتر متوجّه می شد که این مرد صاحب علم و فضیلت بسیاری است.
🌟 علاّمه مشکلاتی که برایش در علوم پیش آمده بود را یکی یکی از آن شخص سؤال کرد و آن شخص همه آنها را جواب داد تااینکه به مسئله ای رسیدند که آن شخص فتوایی داد ولی علاّمه آن فتوا را ردّ کرد و گفت:
«حدیثی در مورد فتوای شما نداریم.»
👥 آن مرد گفت: «حدیثی در این مورد شیخ طبرسی در کتاب تهذیب بیان کرده است و شما از اوّل کتاب تهذیب فلان قدر ورق بزنید در فلان صفحه در سطر چندم این حدیث را مشاهده خواهید نمود.»
علاّمه تعجّب کرد که این شخص چه کسی است؟!
✅ آنگاه علاّمه از آن شخص پرسید:
«آیادرغیبت کُبری می توان امام زمان را زیارت کرد یا نه؟
در این هنگام تازیانه از دست علاّمه افتاد و آن شخص بزرگوار خم شد و تازیانه را از روی زمین برداشته و در دست علاّمه گذاشت و به علاّمه فرمود:
«چگونه صاحب الزّمان را نمی توان دید در حالی که دست او در میان دست توست.»
❤️پس علاّمه بی اختیار خود را از روی حیوان به پایین انداخت که پای آن حضرت را ببوسد و از هوش رفت. چون به هوش آمد کسی را ندید، به خانه برگشت و به کتاب تهذیب مراجعه کرد و آن حدیث را در همان صفحه و سطری که حضرت نشان داده بود ملاحظه نمود.»
📚 قصص العلماء
🍃
🌸🍃 @kodak_novjavan1399
5.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پاسخ ساده، کوتاه و قرآنی به شبهات توسل
#شبهه_قرآنی
🆔 @kodak_novjavan1399