مداحی_آنلاین_خاتمه_ی_سلسله_ی_انبیا_بنی_فاطمه.mp3
6.35M
🔳 #شهادت_حضرت_پیامبر(ص)
🔳 #شهادت_امام_حسن_مجتبی(ع)
🌴خاتمه ی سلسله ی انبیاء
🌴رحمت محض خدا بخشش بی انتها
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
@kodak_novjavan1399
ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ🙏
دراین روز معنوی
تو را بحق آقا رسول الله 🖤
و امام حسن مجتبی علیه السلام🖤
ﺁﺭﺍمش سلامتی
عزت، موفقیت،
سربلندی، سرافرازی
نصیب دوستانم بفرما🙏
آمیـــن یا اَرْحَمَ الرّاحِمین
ای مهربان ترین مهربانان
#ذکر_روز📿
🦋@kodak_novjavan1399
☀️ #حدیث_روز
💠 امام حسن مجتبی علیه السلام:
🌷 هرکس خدا را بندگی کند خداوند همه چیز را بنده او گرداند.
📙 تنبیهالخواطر ج۲ ص۱۰۸
@kodak_novjavan1399
💌 #ڪــلامشهـــید
🌹شهـــید مسعود عسگری
ما نباید به گناه نزدیک بشیم و باید برای خودمون ترمز بذاریم، اگه بگیم فلان کار به گناه نزدیکه ولی حروم نیست رو انجام بدیم تا گناه فاصلهای نداریم... پس باید برای خودمون چند تا ترمز و عقبگرد موقع نزدیک شدن به گناه بذاریم تا به راحتی مرتکب گناه نشیم...
@kodak_novjavan1399
#یک_حدیث_قدسی
💎خداوند تبارک و تعالی میفرماید:
💫☀️گناهِ مردم تو را از گناه خودت غافل نکند و نیز نعمتی که در دست مردم است از نعمت من که در دست توست، تو را غافل نسازد.
📌(دو رکعت نماز میخوانیم فکر نکنیم چون دیگران نماز نمیخوانند ما به خداوند از آنان نزدیکتریم، پس به راحتی خود را پاک و بهشتی بدانیم و گناه کنیم و یا وقتی که میبینیم کسی ثروتی دارد در حسرت ثروت او نباشیم و نعمت فرزند صالحی را که داریم فراموش کنیم و ناشکر شویم.)
📚پندهای خدا (محمد مهدی تاج)
@kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 #درس_اخلاق
🔹 در دنیا خوشبین باشیم!!!
🔸 استاد مسعود عالی
@kodak_novjavan1399
👌 تلنگری زیبا برای همه ما
🌹 شعر کودکانه نور خدا محمد 🌹
🕌 پیغمبر خوب ما
🕌 نور خدا محمد (ص)
🕌 چراغ راه مردم
🕌 رهبر ما محمد (ص)
🕌 ما کودکان همیشه
🕌 گوییم یا محمد (ص)
🕌 ما پیرو تو هستیم
🕌 صلی علی محمد
🕌 ای پیرو محمد
🕌 ای کودک مسلمان
🕌 قلب تو پاک و روشن
🕌 از نور دین و ایمان
🕌 یارو نگهدار تو
🕌 باشد خدا و قران
🕌 بگو تو ، یا محمد
🕌 صلی علی محمد
@kodak_novjavan1399
🌷 معما و چیستان مذهبی 🌷
☀️ ۱. معجزه جاودان پیامبر اکرم ؟!
☀️ ۲. روز و ماه تولد پیامبر اکرم ؟!
☀️ ۳. سال تولد پیامبر اکرم ؟!
☀️ ۴. محل تولد پیامبر اکرم ؟!
💥 بسم الله 💥
@kodak_novjavan1399
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️
☀️☀️☀️ قسمت اول ☀️☀️☀️
🌸 زن و شوهری به نام زهرا و جعفر ،
🌸 در یکی از مناطق شهر اهواز ،
🌸 زندگی می کنند .
🌸 آنها هیچ وقت بچه دار نمی شوند .
🌸 اما از رحمت خدا هم نامید نیستند .
🌸 و برای اینکه به آرزویشان برسند ،
🌸 همیشه در حال ذکر و دعا بودند .
🌸 بعد از هر نمازی ، با گریه و زاری ،
🌸 اول خدا را به خاطر همه نعمت هایش ،
🌸 و به خاطر همه داده هایش ، شکر می کنند .
🌸 سپس از خدا ، بچه ای پاک می خواهند .
🌸 شب قدر بود .
🌸 زهرا و جعفر ، افطار کمی خوردند
🌸 بعداز افطار ، مشغول عبادت شدند
🌸 شب قدر را احیا گرفتند و بیدار ماندند .
🌸 نزدیک سحر بود .
🌸 قرآن کریم ، روی سر زهرا و جعفر بود .
🌸 و با تلویزیون ، دعا می خواندند .
🌸 چشمان آنان پر از اشک شده بود .
🌸 بغضی سنگین ، گلوی آنان را می فشرد .
🌸 تلویزیون می گفت :
🖥 بالحجه، بالحجه
🌸 زهرا و جعفر ، با گریه تکرار می کردند
🇮🇷 بالحجه ، بالحجه ...
🌸 ناگهان ، بغض زهرا ترکید .
🌸 و هق هق گریه کرد .
🌸 و از امام زمان ، بچه خواست .
🌸 ناگهان صدای گریه بچه ای را شنیدند .
🌸 زهرا و جعفر ، اعتنایی نکردند .
🌸 آنها فکر کردند
🌸 که صدای بچه همسایه یا رهگذر است
🌸 اما صدای گریه بچه قطع نشد .
🌸 جعفر ، به طرف بیرون رفت .
🌸 و بچه ای را در یک تشت طلایی ،
🌸 دم در خانه شان پیدا کرد .
🌸 سه پارچه سبز و سفید و قرمز ،
🌸 دور آن بچه ، پیچیده شده بود .
🌸 و در کنار او ، دوتا کتاب قرار داشت .
🌸 یکی از آن کتابها ، قرآن کریم بود
🌸 که جلد سبز براق ، داشت .
🌸 و کتاب دیگر ، کتاب حدیثی بود .
🌸 که به رنگ زرد براق بود .
🌸 جعفر ، از دیدن بچه تعجب کرد ،
🌸 به اطرافش نگاهی انداخت
🌸 اما کسی آنجا نبود .
☀️ ادامه دارد ... ☀️
✍ نویسنده : حامد طرفی
@kodak_novjavan1399
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️
☀️☀️☀️ قسمت دوم ☀️☀️☀️
🌸 جعفر ، همسرش را صدا زد و گفت :
🌹 خانم بیا اینجا
🌸 زهرا گفت :
🇮🇷 چی شده آقا جعفر ؟!
🌸 جعفر گفت : لطفا یه لحظه بیا
🌸 زهرا به طرف در رفت
🌸 وقتی چشمش به بچه افتاد ، شوکه شد
🌸 و با تعجب گفت :
🇮🇷 این کیه آقا جعفر ؟
🇮🇷 اینجا چکار می کنه ؟
🌸 جعفر گفت :
🌹 نمی دونم عزیزم ،
🌹 حتما یکی اونو اینجا گذاشته و رفته
🌹 بی زحمت ، شما مواظب این بچه باش
🌹 اگه می تونی ساکتش کن
🌹 تا من برم ببینم
🌹 کسی این دور و ورا هست یا نه
🌸 جعفر ، چند کوچه اطراف محله خود را دوید
🌸 و به هر کسی که می رسید
🌸 از آنها ، در مورد بچه گم شده ، می پرسید ؛
🌸 اما هیچ کس ، هیچ اطلاعی از بچه نداشت .
🌸 بچه ، همچنان گریه می کرد
🌸 زهرا ، هر کاری کرد که بچه ساکت شود
🌸 موفق نشد
🌸 با قاشق کوچک ، به او آب داد .
🌸 اما بچه ، سرش را می چرخاند .
🌸 و قاشق را نمی گرفت .
🌸 زهرا ، شیر پاستوریزه برایش گرم کرد
🌸 و سعی کرد تا با قاشق ، در دهانش بگذارد
🌸 اما باز بچه ، مقاومت می کرد
🌸 و چیزی نمی خورد .
🌸 جعفر ، با تعجب وارد خانه شد .
🌸 و به زهرا گفت :
🌹 همه جارو گشتم ، اما کسی نبود .
🌸 زهرا ، از شدت گریه های بچه ،
🌸 ناراحت و گریان شده بود .
🌸 جعفر گفت :
🌹 چی شده خانمی ؟ چرا گریه می کنی ؟
🌹 چرا این بچه هنوز داره گریه می کنه ؟
🌸 زهرا با چشمانی گریان به جعفر گفت :
🇮🇷 آقا جعفر !
🇮🇷 هر کاری کردم ساکت نمیشه
🇮🇷 گریه هاش قلبمو به درد آورد
🇮🇷 تو رو خدا برو براش شیر خشک و شیشه بیار
🌸 جعفر گفت :
🌹 چشم عزیزم ! ولی از کجا ؟
🌹 نصف شبه ، همه جا تعطیله .
🌸 زهرا با گریه گفت :
🇮🇷 تو رو خدا یه کاری بکن
🌸 جعفر گفت :
🌹 باشه عزیزم
🌹 همین الآن به سرعت میرم می گیرم
🌹 فقط خواهشا ، خودتو ناراحت نکن
🌸 جعفر ، بیرون رفت
🌸 یک طرف خیابان ایستاد ،
🌸 ماشین دربست گرفت
🌸 و به طرف داروخانه شبانه روزی رفت
☀️ ادامه دارد ... ☀️
✍ نویسنده : حامد طرفی
@kodak_novjavan1399