eitaa logo
نکات اخلاقی، تربیتی نوجوانان و جوانان🌸
1.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
8.6هزار ویدیو
252 فایل
عشق یعنی دعای خیر امام زمانت همراهت باشه 🌸شعر 💮داستان های مذهبی و کودکانه ⚘کلیپ های صوتی و تصویری 💐و کلی مطالب آموزنده و زیبا ارتباط با مدیر بصورت ناشناس❤ https://daigo.ir/secret/9432599130 التمـــــ🌸ـــــآس دعا
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ ☀️☀️☀️ قسمت پنجم ☀️☀️☀️ 🌸 زهرا و جعفر ، 🌸 با تعجب به همدیگر نگاه می کردند . 🌸 جعفر گفت : 🌹 اینجا چه خبره ؟! 🌹 کی این بچه رو آورده گذاشته اینجا ؟! 🌸 زهرا به طرف بچه رفت . 🌸 او را بلند کرد و در آغوش گرفت . 🌸 و به او شیر داد . 🌸 زهرا باورش نمی شد که دوباره بچه را ببیند 🌸 بچه در حال شیر خوردن بود 🌸 و زهرا با چشمانی اشک آلود ، 🌸 برایش شعر می خواند . 🇮🇷 بچه ، یکی یه دونه 🇮🇷 بچه ، چراغ خونه 🇮🇷 عزیزِ هر دومونه 🇮🇷 ماهه تو آسمونه ... 🇮🇷 جعفر می خواست بچه را از زهرا بگیرد . 🇮🇷 اما زهرا ، بچه را سفت گرفته بود 🇮🇷 دلش راضی نبود تا بچه را تحویل دهند . 🇮🇷 جعفر به زهرا گفت : 🌹 بده عزیزم 🌹 این بچه مال ما نیست . 🌸 زهرا ، بچه را رها کرد ؛ 🌸 و چادرش را پوشید . 🌸 جعفر گفت : 🌹 شما نمی خواد بیای 🌹 خودم تحویلش میدم و بر می گردم 🌸 جعفر ، بچه را به کلانتری برد و گفت : 🌹 جناب سروان ! 🌹 ما بچه رو تحویل شما دادیم ، 🌹 شما اونو دوباره گذاشتید خونه ما ؟! 🌸 سروان جلیلی ، با تعجب به جعفر نگاه کرد 🌸 سپس گفت : بنده شمارو می شناسم ؟! 🌸 جعفر گفت : 🌹 بله جناب سروان 🌹 سه چار ساعت پیش ، 🌹 با خانمم اومدیم پیش شما 🌹 و این بچه رو تحویل شما دادیم 🌹 و گفتیم که دم در خونمون پیداش کردیم 🌸 سروان جلیلی گفت : 🔮 واقعاً متوجه منظورتون نمیشم 🔮 من تاحالا ، نه شمارو دیدم نه این بچه رو . 🔮 اولین باره که دارم می بینمتون 🔮 حالا امرتون رو بفرمائید ؟! 🌸 جعفر ، دوباره ماجرای بچه را تعریف کرد 🌸 سپس بچه را تحویل پلیس داد 🌸 و به خانه برگشت ‌. 🌸 در خانه را که باز کرد 🌸 صدای خنده زهرا و بچه را شنید 🌸 به طرف اتاق رفت 🌸 دوباره همان بچه و همان تشت طلا بود . 🌸 جعفر ، با تعجب به زهرا نگاه کرد . 🌸 سپس یک نگاه به پشت سرش کرد 🌸 و یک نگاه به بچه انداخت . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ ✍ نویسنده : حامد طرفی @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌛خدایا🙏 ⭐️خلوت لحظه‌هايم را 🌛با ياد تو پر میکنم ⭐️و اميدوارم به 🌛لطف خـداوندی‌ات ⭐️باشد که به دوستان و 🌛عزیزانم دراین شب‌ زیبا ⭐️نظری ازمهر داشته باشی 🌛ای مهـربانترین مهـربانان🍃 خوبان خدايي ، شب بخیر🌙❤️ 🦋@kodak_novjavan1399
☀️ ✅ امام سجّاد عليه السلام: در كار فرزندت، همانند كسى عمل كن كه مى داند براى نيكى كردن به او پاداش مى‌گيرد و بر بدى كردن به او مجازات مى‌شود 📙 الخصال صفحه 568 @kodak_novjavan1399
💌 🔔 حجاب از بمب‌های اتمی و نوترونی هم خطرناک‌تر است 🌹 شهید «یعقوب شرافت»: خواهران من! حجاب را به شما توصیه می‌کنم. مانند عروسک نباشید؛❌ این حجاب شما بزرگترین سلاح شماست🧕 حتی از بمب‌های اتمی و نوترونی هم برای دشمن خطرناک‌تر است؛ پس حجاب‌تان را حفظ کنید @kodak_novjavan1399
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ ☀️☀️☀️ قسمت ششم ☀️☀️☀️ 🌸 جعفر ، مات و مبهوت ، به زهرا گفت : 🌹 این بچه اینجا چکار می کنه ؟! 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 به من میگی ؟! به خودت بگو 🇮🇷 چرا بچه رو گذاشتی دم در و رفتی ؟! 🌸 جعفر گفت : 🌹 من نذاشتم ؛ من بردمش کلانتری 🌹 من تحویلش دادم و برگشتم 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 بچه ، دم در خونه بود 🇮🇷 من فکر کردم تو گذاشتیش 🌸 جعفر ، با عجله و بدون بچه به کلانتری رفت 🌸 مستقیم به طرف سروان جلیلی رفت و گفت : 🌹 آقا بچه کجاست ؟! 🌸 سروان جلیلی در حال نوشتن گفت : 🌟 کدوم بچه ؟! 🌸 جعفر گفت : 🌹 همون بچه ای که یک ساعت پیش ، 🌹 به شما تحویل دادم . 🌸 سروان جلیلی ، 🌸 خودکارش را روی دفتر گذاشت ؛ 🌸 و با تعجب نگاهی به جعفر کرد و گفت : 🌟 شما به بنده بچه دادید ؟! 🌸 جعفر گفت : ندادم ؟! 🌸 سروان جلیلی گفت : 🌟 شما حالتون خوبه ؟! 🌟 بنده تا حالا شمارو ندیدم 🌟 از صبح تا الآن که در خدمتتون هستم 🌟 هیچ بچه ای هم تو کلانتری ندیدم 🌸 جعفر به فکر فرو رفت 🌸 بهت زده به سروان جلیلی نگاه می کرد . 🌸 سکوت جعفر ، طول کشید . 🌸 سروان جلیلی گفت : 🌟 آقا حالتون خوبه ؟! 🌸 جعفر ، معذرت خواهی کرد 🌸 و از کلانتری بیرون آمد . 🌸 در حال قدم زدن ، با خودش حرف می زد 🌸 از بس غرق فکر بود 🌸 نفهمید چگونه به خانه رسید . 🌸 سپس در حیاط ایستاد و زهرا را صدا زد . 🌸 زهرا با لبی خندان و روحیه ای شاد ، 🌸 و با بچه که در بغلش بود ، 🌸 به طرف جعفر آمد و گفت : 🇮🇷 بله عزیزم چی شده ؟! 🌸 جعفر گفت : 🌹 به نظرت ! من دیوونه شدم ؟! 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 نه قربونت برم 🇮🇷 تو عاقلترین مرد دنیایی . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ @kodak_novjavan1399
23.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون زیبای شهر موشکی 🇮🇷 این قسمت : رزمایش موشکی @kodak_novjavan1399
14.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون اتل متل یه جنگل 🇮🇷 این داستان : دایره بازی @kodak_novjavan1399
☀️ داستان دختر شگفت انگیز ☀️ ☀️☀️☀️ قسمت هفتم ☀️☀️☀️ 🌸 جعفر به زهرا گفت : 🌹 فکر کنم این بچه ، یه بچه معمولی نیست 🌹 هم میتونه تنهایی بیاد خونه 🌹 هم میتونه کاری بکنه که دیگران ، 🌹 هیچی یادشون نباشه 🌸 زهرا گفت : چطور ؟! 🌸 جعفر گفت : 🌹 یادته صبح رفتیم بچه رو تحویل بدیم ؟! 🌹 وقتی برگشتیم چه اتفاقی افتاد ؟! 🌹 بچه رو تو خونه دیدیم 🌹 پلیس ، بچه رو نیاورده ، خودش اومده 🌹 دوباره که بچه رو فرستادم کلانتری 🌹 پلیسا ، بچه رو یادشون نبود 🌹 وقتی هم که برگشتم 🌹 شما فکر کردی ، من گذاشتمش پشت در ؛ 🌹 ولی بازم خودش به تنهایی اومده ؛ 🌹 برای سومین بار رفتم کلانتری ، 🌹 پلیسا ، نه منو یادشون بود نه بچه رو !!! 🌸 زهرا با تعجب به بچه نگاه کرد و گفت : 🇮🇷 یعنی این بچه ، استثنائیه ؟! 🌸 جعفر گفت : 🌹 نمی دونم ! شاید هم جادوگره یا آدم فضائیه 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 نه عزیزم اینجوری نگو 🇮🇷 این بچه ، شگفت انگیزه 🇮🇷 هر کی هست ، من دوستش دارم 🇮🇷 انگار خودش هم مارو دوست داره 🇮🇷 و حاضر نیست ما رو ترک کنه 🇮🇷 پس بذار پیش ما بمونه . 🇮🇷 بذار براش مادری کنم . 🌸 جعفر گفت : 🌹 پس پدر و مادرش چی ؟! 🌸 زهرا گفت : 🇮🇷 کدوم پدر و مادر ؟! 🇮🇷 پدر و مادرش اگه می خواستنش 🇮🇷 که دم در خونه ما نمیذاشتنش 🇮🇷 از کجا معلوم ، شاید هم پدر و مادر نداره 🌸 جعفر و زهرا ، تصمیم گرفتند 🌸 تا بچه را بزرگ کنند . 🌸 و از اینکه ، 🌸 احساس پدر و مادر شدن را تجربه کردند ، 🌸 خیلی خوشحال بودند . 🌸 و با هم قرار گذاشتند 🌸 تا از سر راهی و استثنایی بودن او ، 🌸 به کسی ، چیزی نگویند . ☀️ ادامه دارد ... ☀️ ✍ نویسنده : حامد طرفی @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا