💠 #داستان ضرب المثل
👈خود کرده را تدبیر نیست.
روزی بود، روزگاری بود. آسیابان مهربانی بود که توی آسیاب خودش گندم دیگران را آرد می کرد و کاری به کار مردم نداشت.
روزی، ناگهان در آسیاب باز شد و غولی وارد آسیاب شد. غولی بزرگ و پشمالو. غولی که آسیابان نمی دانست برای چه از آسیاب او سر در آورده است.
آسیابان تا غول را دید، ترسید اما خودش را نباخت و از غول پرسید: «تو کی هستی؟» غول در جواب گفت: «تو کی هستی؟»
آسیابان گفت: «من خودم هستم.»
غول گفت: « من هم خودم هستم.»
آسیابان هر چه می گفت، غول هم حرف او را دوباره تکرار می کرد. علاوه بر این، آسیابان هر کاری می کرد، غول هم همان کار را می کرد.
مدتی آسیابان با غول حرف زد، اما هیچ چیز از حرف ها و کارهای او نفهمید.
آسیابان به دردسر افتاده بود و نمی دانست چه بکند.
یک بار که از کارهای تقلیدی غول خیلی عصبانی شده بود، به او گفت: «می روی یا بکشمت.»
غول هم رو به آسیابان کرد و گفت: «می روی یا بکشمت.»
آسیابان این بار از غول خیلی ترسید. این را فهمید که به راحتی نمی تواند غول را از آسیابش بیرون کند. چاره ای جز فرار نداشت.
در یک فرصت خوب، با عجله از آسیاب خارج شد.
از آسیاب که بیرون آمد، گوشه ی دنجی نشست و نفس راحتی کشید. خیلی فکر کرد که چه باید بکند و چگونه خودش را از شر غول نجات بدهد، اما فکرش به جایی نرسید.
عاقبت تصمیم گرفت به دیدن مرد دانا و آگاهی که توی روستا بود برود و تمام ماجرا را برای او تعریف کند.
آسیابان از جا بلند شد و به دیدن مرد دانا رفت.
مرد دانا فکری کرد و به آسیابان گفت: «پس می خواهی هر طور شده از شر غول خلاص بشوی و به کار آرد کردن گندم ها بپردازی. این که کاری ندارد جواب های، هوی است به آسیاب برو و کارهایی را که می گویم انجام بده؛ مطمئن باش از دست غول خلاص می شوی.»
حرف های مرد دانا که تمام شد، آسیابان بدون ترس و ناامیدی به آسیاب خودش برگشت
به پیشنهاد مرد دانا، هنگام برگشتن به آسیاب، دو کاسه در دستش بود در آسیاب را با پا باز کرد و با صدای بلند به غول سلام کرد. غول هم گفت: «سلام.»
آسیابان توی یکی از کاسه ها نفت ریخته بود و توی آن یکی آب.
آسیابان جایی ایستاد که نزدیک غول باشد و او تمام کارهایشان را ببیند او کاسه ی نفت را روی زمین گذاشت،
کاسه ی آب را روی سر خودش ریخت و به لباس خودش کبریت کشید.
غول هم همین کارها را کرد او نفت را روی سرش ریخت، کبریت را روشن کرد و شعله ی کبریت را به بدنش نزدیک کرد
غول یک باره آتش گرفت. فریادش بلند شد و با عجله به طرف رودخانه دوید.
اما تا به رودخانه برسد، کلی از موهایش و چند جای بدنش سوخته بود غول خودش را داخل آب انداخت و آتش بدنش را خاموش کرد
و سلانه سلانه، در حالی که از درد ناله می کرد، پیش غول های دیگری که با آن ها زندگی می کرد رفت.
غول های دیگر دور و برش جمع شدند و پرسیدند: «چه شده است؟ چرا به این حال و روز افتاده ای ؟ چه کسی تو را آتش زده؟»
غول گفت: «خودم.» و بعد تمام ماجرای آشنایی با آسیابان و تقلید حرف ها و کارهای او را برای غول ها تعریف کرد.
غول ها به او خندیدند و گفتند: «پس، خود کرده را تدبیر نیست.»
💠#داستان
🌹🍃از پیرمرد حکیمی پرسیدند:
از عمری که سپری نمودی چه چیز یاد گرفتی؟
پاسخ داد:
💟*یاد گرفتم*👇
که دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم
💟*یاد گرفتم*👇
که مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت.
💟*یاد گرفتم*👇
که دنیا ی ماهر لحظه ممکن است تمام شود اما ماغافل هستیم.
💟*یاد گرفتم* 👇
که سخن شیرین ،گشاده رویی وبخشش سرمایه اصلی ما در زندگیست.
💟*یاد گرفتم* 👇
که ثروتمند ترین مردم در دنیا کسی است که از سلامتی، امنیت وآرامش بهره مند باشد.
💟*یاد گرفتم* 👇
که:بساط عمرو زندگیمان رادردنیا طوری پهن کنیم که درموقع جمع کردن دست و پایمان را گم نکنیم.
#خواندنی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️قصههای کوتاه از زندگی امام حسن مجتبی ع
🔸️این قسمت: کار خوب
#داستان
#داستان_های_معصومین #امام_حسن ع
📖#داستان
✅#تربیت فرزند
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
روزى يكى از اصحاب على عليهالسلام كه داراى پسرى بود نزد آن حضرت آمد و از فرزندش نزد آن حضرت شكايت نمود تا با اين كار، راهنمائى جهت تربيت پسرش از حضرت بگيرد.
حضرت به او فرمود:
لا تضربه و اهجره و لا تطل؛
او را نزن و تنبيه بدنى نكن؛ بلكه براى تأدیب او شايسته است با او قهر كنى؛
اما مواظب باش اين قهر به درازا نكشد .
📚بحارالانوار ج9ص376
نکات اخلاقی، تربیتی نوجوانان و جوانان🌸
#داستان_حضرت_ایوب_علیه_السلام_🍃 قسمت اول 👇 نام حضرت ايوب چهار بار به عنوان يكى از پيامبران و بندگا
🌸ادامه #داستان حصرت ایوب علیه السلام🌸
قسمت دوم
👇
🍃ايوب در آزمايش عجيب الهى🍃
ابليس به زندگى حضرت ايوب حسد برد، به پيشگاه خداوند چنين عرض كرد: اگر ايوب اين همه شكر نعمت تو را به جا می آورد، از اين رو است كه زندگى مرفه و وسيعى به او داده اى، ولى اگر نعمتهاى مادى را از او بگيرى، هرگز شكر تو را به جا نمی آورد، اينك (براى امتحان) مرا بر دنياى او مسلط كن تا معلوم شود كه مطلب همين است كه گفتم.
خداوند براى اين كه اين ماجرا سندى براى همه رهروان راه حق باشد، به شيطان اين اجازه را داد، ابليس پس از اين اجازه به سراغ ايوب آمد و اموال و فرزندان ايوب را يكى پس از ديگرى نابود كرد، ولى اين حوادث دردناك نه تنها از شكر ايوب نكاست، بلكه شكر او افزون گرديد.
ابليس از خدا خواست بر گوسفندان و زراعت ايوب مسلط شود، اين اجازه به او داده شد.
ابليس همه زراعت ايوب را آتش زد، و گوسفندان او را نابود كرد، ولى ايوب نه تنها ناشكرى نكرد، بلكه بر حمد و شكرش افزوده شد.
سرانجام شيطان از خدا خواست كه بر بدن ايوب مسلط شود، و باعث بيمارى شديد او گردد، خداوند به او اجازه داد، شيطان آن چنان ايوب را بيمار كرد كه از شدت بيمارى و جراحت، توان حركت نداشت، بى آن كه كمترين خللى به عقل و درك او برسد، خلاصه نعمتها يكى پس از ديگرى از ايوب گرفته می شد، ولى در برابر آن، مقام شكر و سپاس او بالا می رفت.
در بعضى از تواريخ، ماجراى گرفتارى ايوب به بلاها، چنين ترسيم شده است:
روز چهارشنبه آخر ماه محرم بود، يكى از غلامان ايوب آمد و گفت: جماعتى از اشرار، غلامان تو را كشتند، و گاوها را كه به آنها سپرده بودى به غارت بردند. هنوز سخن او تمام نشده بود كه غلام ديگر رسيد و گفت: اى ايوب! آتش عظيم از آسمان فرود آمد و همان دم همه چوپانان و گوسفندان تو را سوزانيد، در اين گفتگو بودند كه غلام سومى آمد و گفت: گروهى از سواران كلدانى و سرداران پادشاهان بابل آمدند و ساربانان را كشتند و شترانت را به يغما بردند.
در اين هنگام مردى گريبان چاك زده، خاك بر سر می ريخت و با شتاب نزد ايوب آمد و گفت: اى ايوب فرزندانت به خوردن غذا مشغول بودند، ناگهان سقف بر سر آنها فرود آمد و همه مردند.
حضرت ايوب همه اين اخبار را شنيد، ولى با كمال مقاومت، صبر و تحمل كرد، حتى ابروانش را خم ننمود، سر به سجده نهاد و عرض كرد:
اى خدا! اى آفريننده شب و روز، برهنه به دنيا آمدم و برهنه به سوى تو می آيم، پروردگارا! تو به من دادى و تو از من بازپس گرفتى. بنابراين هر چه تو بخواهى خشنودم.
ايوب به درد پا مبتلا شد، ساق پايش زخم گرديد، به بيمارى سختى دچار گرديد كه قدرت حركت نداشت، هفت يا هفده سال با اين وضع گذراند و همواره به شكر خدا مشغول بود.
او چهار همسر داشت، سه همسرش او را واگذاشتند و رفتند، فقط يكى از آنها به نام رُحْمه وفادار باقى ماند.
رنج و بيمارى او همچنان ادامه يافت و هفت سال و هفت ماه از آن گذشت، ولى حضرت ايوب، با صبر و مقاومت و شكر، همچنان آن روزهاى پر از رنج را گذراند؛ و اصلا نه در قلب و نه در زبان و نه در نهان و نه آشكارا، اظهار نارضايتى نكرد. زبان حالش به خدا اين بود:
تو را خواهم نخواهم نعمتت گر امتحان خواهى در رحمت به رويم بند و درهاى بلا بگشا...
ادامه دارد.....
نکات اخلاقی، تربیتی نوجوانان و جوانان🌸
🌸ادامه #داستان حصرت ایوب علیه السلام🌸 قسمت دوم 👇 🍃ايوب در آزمايش عجيب الهى🍃 ابليس به زندگى حضرت
🌿ادامه #داستان حضرت ایوب علیه السلام🌿
قسمت سوم 👇👇
🌺تلاشهاى رُحمة همسر باوفاى ايوب عليه السلام🌺
همانگونه كه ايوب در مدت طولانى هفت يا هفده سال بيمارى و بلازدگى شديد، صبر و شكر نمود، همسر باوفاى او، رُحْمه (دختر ابراهيم بن يوسف، يا دختر يعقوب) نيز در اين جهت همتاى ايوب بود و صبر و شكر می نمود، او از خانه بيرون می رفت و براى مردم در خانه ها كار می كرد، و از مزد كارش هزينه ساده زندگى ايوب را تأمين می نمود و از ايوب پرستارى می كرد.
ابليس از هر طريقى وارد شد نتوانست ايوب را فريب دهد، بلكه او را می ديد كه در سخت ترين بلاها، شكر و سپاس الهى به جا می آورد، فريادى كشيد و فرزندان خود را به نزدش جمع كرد، همه شيطانها نزد ابليس اجتماع كردند، آنها ابليس را محزون يافتند، پرسيدند: چرا اندوهگين هستى؟
ابليس گفت: اين عبد (ايوب) مرا خسته و عاجز كرد، از خداوند خواستم مرا بر مال و فرزندش مسلط كرد، اموال و فرزندانش را نابود كردم، ولى او همواره شكر و سپاس الهى می نمود، از خداوند خواستم مرا بر بدنش مسلط كند، خداوند چنين قدرتى به من داد، سراسر بدن او را بيمار نمودم، همه بستگان و مردم جز همسرش از او دور شدند، در عين حال همچنان با صبر و تحمل شكر خدا می كند. از شما می پرسم چه كنم؟ درمانده شده ام. طريق گمراهى ايوب را به من نشان دهيد.
فرزندان شيطان گفتند: آن همه مكر و نيرنگى كه در گذشته براى گمراهى مردم داشتى كجا رفت؟ با همان ها او را گمراه كن.
ابليس گفت: همه آن نيرنگها را به كار زده ام، ولى نتيجه نگرفته ام، اينك با شما مشورت می كنم چه كنم؟
فرزندان شيطان گفتند: وقتى كه آدم عليه السلام را فريب دادى و او را از بهشت بيرون نمودى، از چه راه وارد شدى؟
ابليس گفت: از طريق همسرش حوا وارد شدم.
فرزندان شيطان گفتند: اكنون نيز از طريق همسر ايوب اقدام كن، زيرا جز همسرش كسى نزد او نمی رود، و او نمی تواند از همسرش نافرمانى كند.
ابليس گفت: راست می گوييد، راه صحيح همين است.
ابليس به صورت مردى ناشناس نزد همسر ايوب آمد و گفت: حال همسرت ايوب چگونه است؟
رُحْمه گفت: گرفتار بلاها و بيماریها است.
ابليس او را آن چنان به وسوسه انداخت كه او بى تاب گرديد، در اين هنگام ابليس بزغاله اى را به رُحمه داد و گفت: اين بزغاله را به نام من، نه به نام خدا، ذبح كن و از گوشتش غذا فراهم كن به ايوب بده بخورد، تا شفا يابد.
ادامه دارد....
نکات اخلاقی، تربیتی نوجوانان و جوانان🌸
🌿ادامه #داستان حضرت ایوب علیه السلام🌿 قسمت سوم 👇👇 🌺تلاشهاى رُحمة همسر باوفاى ايوب عليه السلام🌺
🌿ادامه #داستان حضرت ایوب علیه السلام🌿
قسمت چهارم
🌺تلاشهاى رُحمة همسر باوفاى ايوب عليه السلام🌺
رُحمه نزد شوهرش ايوب آمد و آن بزغاله را آورد و پس از گفتارى گفت: اين بزغاله را بدون ذكر نام خدا ذبح كن تا از غذاى آن بخورى و شفا يابى و همه نعمتهاى از دست رفته به جاى خود برگردد.
ايوب: واى بر تو، دشمن خدا نزد تو آمده و می خواهد از اين راه تو را گمراه سازد و تو فريب او را خورده اى، آيا آن همه مال و ثروت فرزند را چه كسى به ما داد؟
رُحمه: خداوند داد.
ايوب: چند سال ما از آن همه نعمتها بهره مند شديم؟
رحمه: هشتاد سال.
ايوب: چند سال است خداوند ما را به اين بلا مبتلا نموده است؟
رحمه: هفت سال و چند ماه.
ايوب: واى بر تو، رعايت عدالت نمی كنى و انصاف را مراعات نخواهى كرد، مگر اين كه معادل هشتاد سال نعمت، هشتاد سال در بلا باشيم. سوگند به خدا اگر خداوند مرا شفا دهد، به جرم اين كار تو كه می خواهى گوسفندى را به نام غير خدا ذبح كنم و غذاى حرام به من بدهى، صد تازيانه به تو خواهم زد، از اين پس از من دور شو، تا تو را نبينم.
آرى، ابليس می خواست با غذاى حرام، ايوب را گمراه كند، ولى ايوب اين چنين در برابر القائات ابليس، حركت انقلابى نمود.
رحمه از ايوب دور شد، وقتى كه ايوب خود را تنها يافت و هيچگونه غذا و آب و همدم در نزد خود نديد به سجده افتاد و گفت:
⭐️رَبِّ أَنِّى مَسَّنِىَ الضُرُّ وَ اَنتَ اَرحَمُ الرَّاحِمينَ؛⭐️
پروردگارا! بدحالى و مشكلات به من رو آورده و تو مهربانترين مهربانان هستى.
در اين هنگام دعاى ايوب به استجابت رسيد، و بلاها رفع شد و نعمتها جايگزين آنها گرديد.
🌸ادب حضرت ايوب عليه السلام در سخن گفتن با خدا🌸
ايوب هنگامى كه در شديدترين گرفتارى با خدا سخن گفت:، عرض كرد:
⭐️رَبِّ أَنِّى مَسَّنِىَ الضُرُّ وَ اَنتَ اَرحَمُ الرَّاحِمينَ؛⭐️
پروردگارا! بدحالى و مشكلات به من رو آورده و تو مهربانترين مهربانان هستى
او نگفت: خدايا تو مرا بيمار كردى و به من رحم كن، بلكه با كنايه و اشاره مقصود را بيان كرد.
طبق روايات ديگر، ايوب همچنان صبر و مقاومت می كرد، حتى از خدا نمی خواست كه گرفتارى او را رفع كند، بلكه همان را پسنديده بود كه خداوند براى او پسنديده بود. تا اين كه روزى همسرش رحمه از بيرون آمد و غذايى براى ايوب آورد، ايوب از او پرسيد اين غذا را از كجا تهيه كردى؟ او در پاسخ گفت: مقدارى از گيسوانم را فروختم و با پول آن غذا تهيه كردم. اينجا بود كه دل ايوب سخت به درد آمد، چرا كه پاى ناموس در كار بود، عرض كرد: خدايا! در برابر همه ناگوارى ها صبر كردم، و اين صبر را تو به من عطا فرمودى، ولى اينك به من مرحمت كن. ايوب اين سخن را در حالى می گفت كه از روى تواضع، خاك بر سر و صورت خود می ريخت، اينجا بود كه خداوند درهاى رحمت را به رويش گشوده و درهاى ناگواری ها را بر رويش بست.
ادامه دارد....
نکات اخلاقی، تربیتی نوجوانان و جوانان🌸
🌿ادامه #داستان حضرت ایوب علیه السلام🌿 قسمت چهارم 🌺تلاشهاى رُحمة همسر باوفاى ايوب عليه السلام🌺
🍒ادامه #داستان حضرت ایوب علیه السلام🍒
قسمت پنجم
🌾شماتت دشمنان، بدترين رنج براى ايوب🌾
امام صادق عليه السلام فرمود: هنگامى كه ابليس پس از وارد كردن آن همه بلا بر حضرت ايوب، جز صبر و شكر از او نديد، و از گمراه نمودن او مأيوس شد، نزد راهبان و عابدانى كه در غارهاى كوهها مشغول عبادت بودند و قبلاً از اصحاب ايوب به شمار می آمدند رفت و به آنها گفت: برخيزيد نزد اين عبد مبتلا (ايوب) برويم، و از بلاى او سؤال كنيم. آنها برخاستند و سوار بر مركبها شدند تا نزديك خانه ايوب رسيدند، و در آن جا از مركبها پياده شده، و به حضور ايوب آمدند و در ميان آنها يك نفر نوجوان نيز وجود داشت. به ايوب گفتند:
چه گناهى كرده اى كه به اين بلا گرفتار شده اى، حتما گناهى را مخفيانه انجام داده اى، آن را به ما خبر بده. (به اين ترتيب شماتت نمودند.)
حضرت ايوب فرمود: سوگند به عزت پروردگارم، او می داند كه هرگز لقمه غذايى نخورده ام كه يتيم يا فقيرى در كنارم نباشد كه از آن غذا بخورد، و هرگز دو اطاعت بر من عرضه نشد، مگر اين كه آن عبادتى را كه براى بدنم زحمت بيشترى داشت، برگزيدم.
در اين هنگام آن نوجوان به راهبان رو كرد، و گفت: بدا به حال شما با پاى خود نزد پيامبر خدا آمده ايد و او را سرزنش و شماتت و مجبور می كنيد، تا از عبادت خداوند آن چه را پوشانده آشكار سازد، او جز عبادت خدا كارى انجام نداده است.
ايوب عليه السلام در همين هنگام (دلش شكست) و عرض كرد:
⭐️رَبِّ أَنِّى مَسَّنِىَ الشيطانُ بِنصبٍ و عَذاب⭐️ٌ؛
پروردگارا! شيطان مرا به رنج و عذاب افكنده است.
خداوند دعايش را مستجاب كرد... ايوب سلامتى خود را بازيافت و درهاى الهى به رويش گشوده شد.
امام صادق عليه السلام افزود: حضرت ايوب پس از بهبودى پرسيدند: در اين بلاى بزرگ، بدترين درد و رنج چه بود؟! در پاسخ فرمود: شِماتَةُ الاَعداءِ شماتت دشمنان.
در پست بعد با آخرین قسمت #داستان حضرت ایوب( چگونگی رفع بلا از ایوب و دیدار همسرش) با ما همراه باشید.
نکات اخلاقی، تربیتی نوجوانان و جوانان🌸
🍒ادامه #داستان حضرت ایوب علیه السلام🍒 قسمت پنجم 🌾شماتت دشمنان، بدترين رنج براى ايوب🌾 امام صادق ع
🍒ادامه #داستان حضرت ایوب علیه السلام🍒
قسمت آخر
🌾شماتت دشمنان، بدترين رنج براى ايوب🌾
امام صادق عليه السلام فرمود: هنگامى كه ابليس پس از وارد كردن آن همه بلا بر حضرت ايوب، جز صبر و شكر از او نديد، و از گمراه نمودن او مأيوس شد، نزد راهبان و عابدانى كه در غارهاى كوهها مشغول عبادت بودند و قبلاً از اصحاب ايوب به شمار می آمدند رفت و به آنها گفت: برخيزيد نزد اين عبد مبتلا (ايوب) برويم، و از بلاى او سؤال كنيم. آنها برخاستند و سوار بر مركبها شدند تا نزديك خانه ايوب رسيدند، و در آن جا از مركبها پياده شده، و به حضور ايوب آمدند و در ميان آنها يك نفر نوجوان نيز وجود داشت. به ايوب گفتند:
چه گناهى كرده اى كه به اين بلا گرفتار شده اى، حتما گناهى را مخفيانه انجام داده اى، آن را به ما خبر بده. (به اين ترتيب شماتت نمودند.)
حضرت ايوب فرمود: سوگند به عزت پروردگارم، او می داند كه هرگز لقمه غذايى نخورده ام كه يتيم يا فقيرى در كنارم نباشد كه از آن غذا بخورد، و هرگز دو اطاعت بر من عرضه نشد، مگر اين كه آن عبادتى را كه براى بدنم زحمت بيشترى داشت، برگزيدم.
در اين هنگام آن نوجوان به راهبان رو كرد، و گفت: بدا به حال شما با پاى خود نزد پيامبر خدا آمده ايد و او را سرزنش و شماتت و مجبور می كنيد، تا از عبادت خداوند آن چه را پوشانده آشكار سازد، او جز عبادت خدا كارى انجام نداده است.
ايوب عليه السلام در همين هنگام (دلش شكست) و عرض كرد:
⭐️رَبِّ أَنِّى مَسَّنِىَ الشيطانُ بِنصبٍ و عَذاب⭐️ٌ؛
پروردگارا! شيطان مرا به رنج و عذاب افكنده است.
خداوند دعايش را مستجاب كرد... ايوب سلامتى خود را بازيافت و درهاى الهى به رويش گشوده شد.
امام صادق عليه السلام افزود: حضرت ايوب پس از بهبودى پرسيدند: در اين بلاى بزرگ، بدترين درد و رنج چه بود؟! در پاسخ فرمود: شِماتَةُ الاَعداءِ شماتت دشمنان.
🍒 #داستان حضرت هود علیه السلام1🍒
قسمت اول
يكى از پيامبرانى كه نام او در قرآن (ده بار) آمده، و يك سوره به نام او ناميده شده، حضرت هود است. سلسله نسب او را چنين ذكر نموده اند:
هود بن عبدالله بن رباح بن خلود بن عاد بن عوص بن ارم بن سم بن نوح. بنابراين نسب او با هفت واسطه به حضرت نوح مى رسد.
حضرت نوح هنگام رحلت، به پيروان خود چنين بشارت داد: بعد از من غيبت طولانى رخ مى دهد. در طول اين مدت طاغوت هايى بر مردم حكومت مى كنند و بر آنها ستم مى نمايند، سرانجام خداوند آنها را به وسيله قائم بعد از من كه نامش هود است، نجات مى دهد. هود رادمردى باوقار، صبور و خويشتندار است.
در ظاهر و باطن به من شباهت دارد و به زودى خداوند هنگام ظهور هود، دشمنان شما را با طوفان شديد به هلاكت مى رساند.
بعد از رحلت حضرت نوح، مؤمنان و پيروان او همواره در انتظار حضرت هود به سر مى بردند، تا اين كه به اذن خدا ظاهر شد و سرانجام دشمنان لجوج حق بر اثر طوفان كوبنده و شديد، به هلاكت رسيدند.
از اين رو به او هود گفته شد، كه از ضلالت قومش هدايت يافته بود و از سوى خدا براى هدايت قوم گمراهش برانگيخته شده بود.
هود در قيافه و قامت همانند حضرت آدم بود.سر وصورتى پر مو و چهره اى زيبا داشت.
هود دومين پيامبرى است كه در برابر بت و بت پرستى قيام و مبارزه كرد، كه اولى آنها حضرت نوح بود.
ادامه دارد....
نکات اخلاقی، تربیتی نوجوانان و جوانان🌸
🍒 #داستان حضرت هود علیه السلام1🍒 قسمت اول يكى از پيامبرانى كه نام او در قرآن (ده بار) آمده، و يك
_
🌾ادامه #داستان حضرت هود🌾
قسمت دوم
🍂قوم سركش عاد🍂
حدود 700 سال قبل از ميلاد حضرت مسيح در سرزمين احقاف (بين يمن و عمان، در جنوب عربستان) قومى زندگى مى كردند كه به آنها قوم عاد مى گفتند. زيرا جدشان شخصى به نام عاد بن عوص بود و حضرت هود نيز از همين قوم بود و عاد بن عوص، جد سوم او به شمار مى آمد.
قوم عاد افرادى تنومند، بلندقامت و نيرومند بودند، از اين رو به عنوان جنگاورانى برگزيده به حساب مى آمدند. از نظر تمدن نيز نسبت به قبايل ديگر تا حدود زيادى پيشرفته تر بودند و شهرهاى آباد، زمينهاى خرّم و سرسبز و باغهاى پرطراوت داشتند.
اين قوم در ناز و نعمت به سر مى بردند و همچون شيوه بيشتر سرمايه داران و مرفهين بى درد، مست غرور و غفلت بودند. از قدرتشان براى ظلم و ستم و استعمار و استثمار ديگران سوءاستفاده مى كردند و از طاغوتها و مستكبران عنود و سركش پيروى مى نمودند و در ميان انواع خرافات و بت پرستى و گناهان غوطه ور بودند.
طغيان، بى بند و بارى، عيش و نوش و شهوت پرستى، جهل و گمراهى، لجاجت و يكدندگى در سراپاى وجودشان ديده مى شد و هرگز حاضر نبودند كه از روش خود دست بكشند و در برابر حق تسليم گردند.
ادامه دارد... .
نکات اخلاقی، تربیتی نوجوانان و جوانان🌸
_ 🌾ادامه #داستان حضرت هود🌾 قسمت دوم 🍂قوم سركش عاد🍂 حدود 700 سال قبل از ميلاد حضرت مسيح در سرزمي
ادامه #داستان حضرت هود🌸
قسمت سوم
🍃دعوت و مبارزه هود با بت پرستى🍃
حضرت هود در ميان قوم، دعوت خود را چنين آغاز كرد:
اى قوم من! خدا را پرستش كنيد، چرا كه هيچ معبودى براى شما جز خداى يكتا نيست، شما در اعتقادى كه به بتها داريد در اشتباهيد، و نسبت دروغ به خدا مى دهيد.
اى قوم من! من از شما پاداشى نمى خواهم، پاداش من فقط بر كسى است كه مرا آفريده است. آيا نمى فهميد؟
اى قوم من! از پروردگارتان طلب آمرزش كنيد، سپس به سوى او باز گرديد، تا باران رحمتش را پى در پى بر شما بفرستد، و نيرويى بر نيروى شما بيفزايد، روى از حق نتابيد و گناه نكنيد.
قوم هود گفتند: اى هود! تو دليلى براى ما نياورده اى و ما خدايان خود را به خاطر حرف تو رها نخواهيم كرد، و ما اصلا به تو ايمان نمى آوريم، ما فقط درباره تو مى گوييم؛ بعضى از خدايان ما به تو زيان رسانده و عقلت را ربوده اند.
هود گفت: من خدا را به گواهى مى طلبم، شما نيز گواه باشيد كه من از آن چه شريك خدا قرار دهيد بيزارم.
من در برابر شما هستم، هر چه مى خواهيد در مورد من نقشه بكشيد و مرا تهديد كنيد، ولى از دست شما كارى ساخته نيست، من بر الله كه پروردگار من و شما است توكل كرده ام، هيچ جنبنده اى نيست، مگر اين كه او بر آن تسلط داشته باشد، اما سلطه اى بر اساس عدالت چرا كه پروردگار من بر راه راست است. من رسالتى را كه مأمور بودم به شما رساندم، پس اگر روى بگردانيد، پروردگارم گروه ديگرى را جانشين شما ميكند، و شما كمترين ضررى به او نميرسانيد، پروردگارم حافظ و نگاهبان هر چيز است.
ادامه دارد....
نکات اخلاقی، تربیتی نوجوانان و جوانان🌸
ادامه #داستان حضرت هود🌸 قسمت سوم 🍃دعوت و مبارزه هود با بت پرستى🍃 حضرت هود در ميان قوم، دعوت خو
❤️ادامه #داستان حضرت هود ❤️
قسمت چهارم
🍃جوهره دعوت هود عليه السلام🍃
خداوند در آيه 123 و 124 سوره هود مى فرمايد: قوم عاد، رسولان خدا را تكذيب كردند، هنگامى كه برادرشان هود آنها را به تقوى و دورى از گناه فرا خواند. آن گاه شيوه دعوت هود را چنين بيان مى كند:
آيا تقوا را پيشه خود نمى كنيد؟ به سوى خدا بياييد، من براى شما فرستاده امينى هستم، از نافرمانى خدا بپرهيزيد و از من اطاعت كنيد، من هيچ اجر و پاداشى در برابر اين دعوت از شما نمى طلبم، اجر و پاداش من تنها بر عهده پروردگار عالميان است.
آيا شما بر هر مكان بلندى، نشانه اى از روى هوى و هوس مى سازيد؟ تا خودنمايى و تفاخر كنيد، شما قصرها و قلعه هاى زيبا بنا مى كنيد، و آن چنان به اين بناها دل بسته ايد كه گويى جاودانه در دنيا خواهيد ماند، هنگامى كه كسى را مجازات مى كنيد، همچون جباران كيفر مى دهيد. پرهيزكار شويد، از مخالفت فرمان خدا بپرهيزيد، خداوندى كه با نعمت هايش شما را يارى نموده و شما را با چهارپايان و پسران نيرومند یاری فرموده، و باغها و چشمه ها را در اختيار شما نهاده است، اگر كفران نعمت كنيد، من بر شما از عذاب روز بزرگ نگرانم كه شما را فرا گيرد.
ادامه دارد...
@kodak_novjavan1399
نکات اخلاقی، تربیتی نوجوانان و جوانان🌸
❤️ادامه #داستان حضرت هود ❤️ قسمت چهارم 🍃جوهره دعوت هود عليه السلام🍃 خداوند در آيه 123 و 124 سور
#داستان_
🌸ادامه #داستان حضرت هود🌸
قسمت پنجم
🍃عكس العمل لجوجانه قوم عاد در برابر هود🍃
قوم هود در برابر اندرزهاى پر مهر حضرت هود به جاى اين كه پاسخ مثبت بدهند، به لجاجت و سركشى پرداختند، با صراحت او را تكذيب كردند، و گفتند:
براى ما تفاوت نمى كند، چه ما را اندرز بدهى يا ندهى. خود را بيهوده خسته نكن، روش ما همان روش پيشينيان است و از آن دست نمى كشيم، و اين تهديدهاى تو، دروغ است و ما هرگز مجازات نمى شويم.
گفتند: آيا آمده اى كه ما را (با دروغهايت) از معبودهايمان باز گردانى؟ اگر راست مى گويى عذابى را كه به ما وعده داده اى بياور.
حضرت هود قوم خود را پند و اندرز داد، و شب و روز به دعوت آنها به سوى حق پرداخت، و راه روشن نجات را به آنها نشان داد، و با اصرار و تكرار، آنها را از انحراف و گمراهى برحذر مى داشت، ولى تنها اندكى از آن قوم، به هود ايمان آوردند، و اكثريت قاطع مردم، رو در روى هود قرار گرفتند و نسبت دروغگويى، جنون و ابلهى به هود دادند و بر كفر و دشمنی خود افزودند.
قرآن گوشه اى از داستان گفتگوى هود با قومش را چنين بيان مى كند:
هود: اى قوم من! تنها خدا را بپرستيد، جز او معبودى براى شما نيست، آيا پرهيزگارى پيشه نمى كنيد؟
بزرگان قوم: ما تو را در مقام نادانى و سبك مغزى مى بینیم، ما به طور قطع تو را دروغگو مى دانيم.
هود: اى قوم من! هيچ گونه ابلهى و سفاهت در من نيست، بلكه من فرستاده اى از سوى خدا به سوى شما هستم، پيامهاى خدا را به گوش شما مى رسانم و خيرخواه امين براى شما هستم.
آيا تعجّب مى كنيد كه دستور آگاهى بخش خداوند توسط مردى از ميان شما به شما برسد، و او شما را از مجازات الهى بترساند؟
بزرگان قوم: آيا به سراغ ما آمده اى كه تنها خداى يگانه را بپرستيم، ولى آنچه را كه پدرانمان مى پرستند، رها سازيم، اگر راست مى گوئى آنچه را كه از عذاب به ما وعده مى دهى، بياور.
هود: پليدى و غضب پروردگارتان، شما را فرا گرفته است، آيا با من در مورد نامهايى كه شما و پدرانتان بر بتها نهاده ايد، ستيز مى كنيد؟ در حالى كه خداوند هيچ دليلى درباره آن نازل نكرده است؟ پس شما منتظر (شكست من) باشيد، و من نيز در انتظار عذاب شما خواهم بود.
ادامه دارد....
@kodak_novjavan1399
نکات اخلاقی، تربیتی نوجوانان و جوانان🌸
#داستان_ 🌸ادامه #داستان حضرت هود🌸 قسمت پنجم 🍃عكس العمل لجوجانه قوم عاد در برابر هود🍃 قوم هود د
#داستان_
🌸ادامه #داستان حضرت هود🌸
قسمت ششم
🌿عذاب شديد و هلاكت سخت قوم عاد🌿
به عذاب سختى كه خداوند بر قوم عاد فرستاد و آنها را به هلاكت رسانيد، در آيات متعدد قرآن اشاره شده است كه از همه آنها چنين بر مى آيد كه عذاب آنها بسيار سخت و وحشتناك بوده است.
در سوره حاقه آيه 6 به بعد چنين آمده است:
خداوند تندبادى طغيانگر و سرد و پرصدا را هفت شب و هشت روز پى در پى و بنيانكن بر قوم عاد مسلّط كرد، آن قوم ياغى همچون تنه هاى پوسيده و نخلهاى تو خالى در ميان آن تندباد كوبنده بر زمين افتادند و به هلاك رسيدند، و همه آنها نابود شدند.
سرزمين قوم عاد، بسيار پردرخت و خرم و حاصلخيز بود، وقتى كه از دعوت حضرت هود سرپيچى كردند، خداوند باران رحمتش را به مدت هفت سال از آنها بازداشت. خشكسالى و قحطى، همه جا را فرا گرفت. هوا خشك و گرم و خفه كننده شده بود.
حضرت هود به آنها فرمود: توبه و استغفار كنيد، تا خداوند باران رحمتش را به سوى شما بفرستد. ولى آنها بر عناد و سركشى خود افزودند و دعوت آن حضرت را به مسخره گرفتند. خداوند به هود وحى كرد كه فلان وقت عذاب دردناكى به صورت باد تند و كوبنده بر آنها مى فرستم.
آن وقت فرا رسيد، وقتى ملت گنهكار عاد به آسمان نگريستند ابرى را ديدند كه به سوى سرزمين آنها حركت مى كند، تصور كردند كه ابر نشانه باران است، از اين رو شادمان شدند، و گفتند: اين ابرى است بارانزا كه به سوى دره ها و آبگيرهايمان رو مى آورد. به استقبال آن شتافتند، و در كنار دره ها و سيل گيرها آمدند تا منظره نزول باران پربركت را بنگرند و روحى تازه كنند.
ولى به زودى به آنها گفته شد: اين ابر بارانزا نيست، اين همان عذاب وحشتناكى است كه براى آمدنش شتاب مى كرديد، اين تندباد شديدى است كه حامل عذاب دردناكى خواهد بود.
طولى نكشيد كه آن باد تند و ويرانگر فرا رسيد، و اموال و چهارپايان و خود آنها را نابود كرد.
نخستين بار كه متوجه ابر سياه پر گرد و غبار شدند، وقتى بود كه آن باد به سرزمين آنها رسيد و چهارپايان و چوپانان آنها را كه در اطراف بودند، از زمين برداشت و به هوا برد، خيمه ها را از جا مى كند و چنان بالا مى برد كه آنها به صورت ملخى ديده مى شدند، هنگامى كه آن صحنه وحشتبار را ديدند، فرار كردند و به خانه هاى خود پناه بردند و درها را به روى خود بستند، ولى باد آن چنان تند بود كه درها را از جا مى كند، و آنها را بر زمين مى كوبيد و با خود مى برد و پيكرهاى بى جان آنها را زير خروارها شن، پنهان مى ساخت.
آرى آنها آن چنان در چنبره عذاب الهى قرار گرفتند كه به فرموده قرآن
⭐️ما تَذَرُ مِن شىء َاتَت عَلَيهِ الّا جَعَلتهُ كالرّميمِ؛⭐️
آن تندباد از هر چيز كه مى گذشت، آن را رها نمى كرد، تا اين كه آن را همچون استخوانهاى پوسيده مى نمود.
ادامه دارد....
@kodak_novjavan1399
نکات اخلاقی، تربیتی نوجوانان و جوانان🌸
#داستان_ 🌸ادامه #داستان حضرت هود🌸 قسمت ششم 🌿عذاب شديد و هلاكت سخت قوم عاد🌿 به عذاب سختى كه خ
🌾ادامه #داستان حضرت هود🌾
قسمت هفتم 👇
🍃نجات هود و مؤمنان از عذاب🍃
چنان كه در قرآن، آيه 58 سوره هود آمده، خداوند مى فرمايد: و هنگامى كه فرمان عذاب ما فرا رسيد، هود و كسانى را كه به او ايمان آورده بودند، به رحمت خود نجات داديم، و آنها را از عذاب شديد رهايى بخشيديم.
مطابق پاره اى از روايات، هود و اطرافيانش، بعد از هلاكت قوم، به سرزمين حضرموت كوچ نموده، و تا آخر در آن جا زيستند.
هنگامى كه طوفان شديد و تندباد سركش (هفت شب و هفت روز) بر قوم عاد فرود آمد، به هر كس كه مى رسيد، او را مى كوبيد و به هلاكت مى رسانيد، حضرت هود در همان روز اول عذاب، به دور خود و افرادى كه به او ايمان آورده بودند، خط دايره اى كشيد و به آنها فرمود:
هشت روز در ميان اين دايره بمانيد، و اعضاى متلاشى شده تبهكاران را در بيرون از دايره تماشا كنيد.
طوفان سركش به آنان كه در داخل دايره بودند، كوچكترين آسيبى نرساند، بلكه همان طوفان نسيم روح افزايى براى آنها بود، ولى جسدهاى كافران در هوا، گاهى با سنگ برخورد مى كرد، و گاهى طوفان آن چنان بدن آنها را به يكديگر مى زد كه استخوانهايشان مانند دانه هاى خشخاش ريز ريز، بر زمين مى ريخت.
در قسمت آخر داستان هود، با بهشت شداد آشنا می شویم.
ادامه دارد..
@kodak_novjavan1399
#داستان
(خدا چه میخورَد؟؟!!😳)
ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ روزی ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﻭﺯﯾﺮ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﺑﮕﻮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﯼ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﺘﯽ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ؟ ﭼﻪ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﺪ؟ ﻭ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ؟ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺗﺎ ﻓﺮﺩﺍ ﺟﻮﺍﺑﻢ ﻧﮕﻮﯾﯽ ﻋﺰﻝ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯼ...
ﻭﺯﯾﺮ ﺳﺮ ﺩﺭ ﮔﺮﯾﺒﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺖ...😔
ﻭﯼ ﺭﺍ ﻏﻼﻣﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﺩﯾﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺷﺪﻩ؟
ﻭ ﺍﻭ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﮐﺮﺩ...
ﻏﻼﻡ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: "ﺍﯼ ﻭﺯﯾﺮ ﻋﺰﯾﺰ ﺍﯾﻦ ﺳؤﺍل ﮐﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺁﺳﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ..! "
ﻭﺯﯾﺮ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ: "ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻮ ﺁﻥ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ؟! "
ﭘﺲ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﺎﺯﮔﻮ؛ ﺍﻭﻝ ﺁﻧﮑﻪ ﺧﺪﺍ ﭼﻪ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ؟
- ﻏﻢ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﺭﺍ، آنجا ﮐﻪ ﻣﯿﻔﺮﻣﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ ﻗُﺮﺏ ﺧﻮﺩ ﺁﻓﺮﯾﺪﻡ، ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺯﺥ ﺭﺍ ﺑﺮمیگزینید؟؟! 😔
- ﺁﻓﺮﯾﻦ ﻏﻼﻡ ﺩﺍﻧﺎ...
- ﺧﺪﺍ ﭼﻪ ﻣﯿﭙﻮﺷﺪ؟
- ﺭﺍﺯﻫﺎ ﻭ ﮔﻨﺎهان ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﺭﺍ... ☘☘
- ﻣﺮﺣﺒﺎ ﺍﯼ ﻏﻼﻡ...
ﻭﺯﯾﺮ ﮐﻪ ﺫﻭﻕ ﺯﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺳﻮﺍﻝ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺷﺘﺎﺏ ﺑﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﺭﻓﺖ تا پاسخها را ﺑﻪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺎﺯﮔﻮ کند...
ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﺩﺭ جواب ﺳﻮﺍﻝ ﺳﻮﻡ ﺩﺭﻣﺎﻧﺪ، ﺭﺧﺼﺘﯽ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺷﺘﺎﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺐ ﻏﻼﻡ ﺑﺎﺯ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪ...
ﻏﻼﻡ ﮔﻔﺖ: "ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻮﻣﯿﻦ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﯽ..."
- ﭼﻪ ﮐﺎﺭﯼ ؟
- ﺭﺩﺍﯼ ﻭﺯﺍﺭﺕ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺑﭙﻮﺷﺎﻧﯽ، ﻭ ﺭﺩﺍﯼ ﻣﺮﺍ ﺑﭙﻮﺷﯽ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺑﺮ ﺍﺳﺒﺖ ﺳﻮﺍﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺍﻓﺴﺎﺭ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ، ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺷﺎﻩ ﺑﺒﺮﯼ ﺗﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮔﻮﯾﻢ.!!
ﻭﺯﯾﺮ ﮐﻪ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺪﯾﺪ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺣﺎﻝ ﺑﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪﻧﺪ...
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
"ﺍﯼ ﻭﺯﯾﺮ ﺍین ﭼﻪ ﺣﺎﻟﯿﺴﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ؟ "
ﻭ ﻏﻼﻡ ﺁﻧﮕﺎﻩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﺍﯼ ﺷﺎﻩ، ﮐﻪ ﻭﺯﯾﺮﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻠﻌﺖ ﻏﻼﻡ ﻭ ﻏﻼﻣﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻠﻌﺖ ﻭﺯﯾﺮﯼ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﻤﺎﯾﺪ...🌸
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺩﺭﺍﯾﺖ ﻏﻼﻡ ﺧﻮﺷﻨﻮﺩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﭘﺎﺩﺍﺷﺶ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ مورد محبت خویش قرار داد...
#حکایتهای_پندآموز .
@kodak_novjavan1399
نکات اخلاقی، تربیتی نوجوانان و جوانان🌸
🌾ادامه #داستان حضرت هود🌾 قسمت هفتم 👇 🍃نجات هود و مؤمنان از عذاب🍃 چنان كه در قرآن، آيه 58 سوره هو
🍀ادامه #داستان حضرت هود🍀
آخرین قسمت
🍂بهشت شداد و هلاكت او قبل از ديدار بهشت خود🍂
بعضى در ذيل آيات 6 تا 8 سوره فجر ماجراى بهشت شداد و هلاكت او را قبل از ديدار آن بهشت نقل كرده اند. در اين آيات چنين مى خوانيم:
⭐️اَلَم تَرَ كيفَ فعَلَ رَبُّكَ بِعادٍ * اِرَمَ ذاتِ العِمادِ * الَّتى لَم يُخلَق مِثلُها فِى البِلادِ؛⭐️
آيا نديدى پروردگارت با قوم عاد چه كرد؟ - با آن شهر ارم و با عظمت عاد چه نمود؟ همان شهرى كه مانندش در شهرها آفريده نشده.
روايت شده: عاد كه حضرت هود مأمور هدايت قوم او شد، دو پسر به نام شداد و شديد داشت، عاد از دنيا رفت، شداد و شديد با قلدرى جمعى را به دور خود جمع كردند و به فتح شهرها پرداختند، و با زور و ظلم و غارت بر همه جا تسلط يافتند، در اين ميان، شديد از دنيا رفت، و شداد تنها شاه بى رقيب كشور پهناور شد، غرور او را فرا گرفت. هود او را به خداپرستى دعوت كرد، و به او فرمود: اگر به سوى خدا آيى، خداوند پاداش بهشت جاويد به تو خواهد داد، او گفت: بهشت چگونه است؟ هود بخشى از اوصاف بهشت خدا را براى او توصيف نمود. شداد گفت: اين كه چيزى نيست من خودم اين گونه بهشت را خواهم ساخت، كبر و غرور او را از پيروى هود بازداشت.
او تصميم گرفت از روى غرور بهشتى بسازد تا با خداى بزرگ جهان عرض اندام كند، شهر ارم را ساخت، صد نفر از قهرمانان لشگرش را مأمور نظارت ساختن بهشت در آن شهر نمود، هر يك از آن قهرمانان هزار نفر كارگر را سرپرستى مى كردند و آنها را به كار مجبور مى ساختند.
شداد براى پادشاهان جهان نامه نوشت كه هر چه طلا و جواهرات دارند همه را نزد او بفرستند، و آنها آن چه داشتند فرستادند.
آن قهرمانان مدت طولانى به بهشت سازى مشغول شدند، تا اين كه از ساختن آن فارغ گشتند، و در اطراف آن بهشت مصنوعى، حصار (قلعه و دژ) محكمى ساختند، در اطراف آن حصار هزار قصر با شكوه بنا نهادند، سپس به شداد گزارش دادند كه با وزيران و لشگرش براى افتتاح شهر بهشت وارد گردد.
شداد با همراهان، با زرق و برق بسيار عريض و طويلى به سوى آن شهر (كه در جزيرة العرب، بين يمن وحجاز قرار داشت) حركت كردند، هنوز يك شبانه روز وقت مى خواست كه به آن شهر برسند، ناگاه صاعقه اى همراه با صداى كوبنده و بلندى از سوى آسمان به سوى آنها آمد و همه آنها را به سختى بر زمين كوبيد، همه آنها متلاشى شده و به هلاكت رسيدند.
در پستهای بعدی با داستان اصحاب فیل آشنا می شویم.☘
@kodak_novjavan1399
#داستان اصحاب فیل🍃
قسمت اول 👇
در مسير راه باز گروه هايى از عرب به عنوان دفاع از كعبه، براى جنگ با ابرهه آماده شدند، ولى وقتى ديدند توانايى براى درگيرى با لشگر او را ندارند، عقب نشينى كردند.
به فرمان ابرهه در مسير راه شترها و دامهاى مردم مكه را كه در بيابان مى چريدند، غارت نمودند، از جمله دويست شتر حضرت عبدالمطلب جد پيامبر را غارت كرده و براى خود حركت دادند.
ابرهه همچنان با كمال غرور، همراه لشكرى مجهز به نزديك مكه رسيد، در آن جا شخصى به نام حُناطه حِميَرى را به مكه فرستاد و به او گفت: از رئيس مكه سراغ بگير، وقتى او را يافتى به او بگو ما براى جنگ با مردم مكه نيامده ايم، هدف ما فقط ويران كردن كعبه است، هر كس به ما كارى نداشته باشد، ما نيز به او كارى نداريم، سپس رئيس مكه را نزد من بياور.
حُناطه وارد مكه شد، از رئيس مكه سراغ گرفت، گفتند: او عبدالمطلب است، نزد عبدالمطلب رفت و پيام ابرهه را به او ابلاغ كرد.
عبدالمطلب فرمود: ما قصد جنگيدن نداريم، و توانايى براى جنگ در ما نيست، خانه كعبه خانه خدا و خليل خدا ابراهيم است، اگر خدا خواست، از خانه اش دفاع مى كند كه ما را توان جنگيدن نيست.
حُناطه گفت: همراه من بيا نزد ابرهه برويم، زيرا او به من فرمان داده كه تو را نزدش ببرم.
ادامه دارد....
@kodak_novjavan1399
نکات اخلاقی، تربیتی نوجوانان و جوانان🌸
#داستان اصحاب فیل🍃 قسمت اول 👇 در مسير راه باز گروه هايى از عرب به عنوان دفاع از كعبه، براى جنگ با
🍃ادامه #داستان اصحاب فیل🍃
🌺ملاقات و گفتگوى عبدالمطلب با ابرهه🌺
قسمت دوم 👇
عبدالمطلب همراه با بعضى از پسرانش با حُناطه به سوى جايگاه ابرهه حركت كردند، وقتى كه به لشكر رسيدند، عبدالمطلب با راهنمايى شخصى به نام اُنَيس بر ابرهه وارد شد.
ابرهه بسيار بر عبدالمطلب احترام كرد، از تخت خود فرود آمد و بر زمين نشست، و عبدالمطلب را با تجليل و احترام كنارش نشاند، و توسط مترجم به او گفت: چه نيازى دارى؟
عبدالمطلب گفت: به من خبر رسيده دويست شترِ مرا غارت كردهاى، دستور بده آنها را به من برگردانند.
ابرهه گفت: من وقتى كه سيماى عظيم تو را ديدم در نظرم بسيار بزرگ جلوه كردى، ولى اين گفتار تو را در نظرم كوچك نمود، آيا براى برگرداندن دويست شتر با من صحبت مى كنى، و از خانه كعبه كه خانه تو و دين تو است، و من براى ويران كردن آن آمده ام هيچ سخنى نمى گويى؟!
عبدالمطلب گفت: اءِنِّى اَنَا رَبُّ الاِبِلِ، وَ اءنّ لِلبَيتِ ربّاً سَيَمنَعُهُ؛
من صاحب شتر هستم، و براى خانه كعبه صاحبى است كه به زودى از آن دفاع مى كند.
ابرهه با غرور و گستاخى گفت: هيچكس نمى تواند مانع من شود و از ويران كردن كعبه توسط من جلوگيرى نمايد.
عبدالمطلب گفت: هر كار مى كنى بكن.
ادامه دارد....
@kodak_novjavan1399
نکات اخلاقی، تربیتی نوجوانان و جوانان🌸
🍃ادامه #داستان اصحاب فیل🍃 🌺ملاقات و گفتگوى عبدالمطلب با ابرهه🌺 قسمت دوم 👇 عبدالمطلب همراه با بع
#داستان_
🍃ادامه #داستان اصحاب فیل🍃
🌺دعا و مناجات عبدالمطلب🌺
قسمت سوم
عبدالمطلب از نزد ابرهه خارج شد و به مكه آمد، و در مكه اعلام كرد كه مردم از شهر خارج گردند و به پناه كوهها و دره هاى پشت كوهها بروند، و خود را از گزند لشگر ابرهه حفظ نمايند.
آن گاه عبدالمطلب با چند نفر از قريش، كنار كعبه آمدند و به دعا و نيايش پرداختند و از درگاه خدا خواستند كه دشمنان را از آسيب رسانى به كعبه باز دارد، عبدالمطلب در حالى كه دستش بر حلقه در خانه كعبه بود، اين اشعار را به عنوان مناجات خواند:
لا هُمَّ اءنّ العَبدَ يَمنَعُ رَحلَهُ فَامنَع حِلالَكَ لا يَغلِبُوا بِصَليبِهِم وَ مِحالِهِم عَدواً مِحالَك
جَرُّوا جَمِيعَ بِلادِهِم وَ الفِيلَ كَى يَسبوا عِيالَكَ لا هُمَّ اءنّ المَرءَ يَمنَعُ رَحلَهُ فَامنَع عِيالَكَ
وَانصُر عَلى آلِ الصَّلِيبِ وَ عابِديِهِ اليَومَ آلَكَ
يعنى: خداوندا! هر كس از خانه خود دفاع مى كند، تو خانه و اهل خانه ات را حفظ كن، هرگز مباد آن روزى كه صليب مسيحيان و قدرتشان بر نيروهاى تو چيره شود.
آنها همه نيروهاى خود و فيل را با خود آورده اند، تا ساكنان حرم تو را اسير كنند.
خدايا! تو نيز از حريم خانه و خانواده ات دفاع كن و امروز ساكنان اين خانه را از آل صليب و پرستش كننده اش يارى فرما.
سپس عبدالمطلب با جمعى از قريش به يكى از دره هاى مكه رفت و در آن جا پناه گرفت، و به يكى از فرزندانش دستور داد تا بالاى كوه ابوقُبيس برود، و ببيند چه خبر مى شود؟! او گزارش داد...
ادامه دارد...
@kodak_novjavan1399
💠#داستان
👈ملاقات آخوند ملاقاسمعلی رشتی با حضرت ولی عصر ارواحنا فداه ( قسمت اول )
🔸علامه مير جهاني نقل مي كنند:
در زمان مرحوم حاجی کلباسی و مرحوم سید رشتی (اعلی الله مقامهما) بین دو نفر از بزرگان اصفهان اختلافی پیدا شده بود.
آخوند ملاقاسمعلی رشتی که از علمای نامی تهران بود برای اصلاح این اختلاف به اصفهان آمدند و در منزل حاجی کلباسی وارد شدند.
بعد از آن که اختلاف آن دو عالم را بر طرف کردند در روز سه شنبه برای زیارت اهل قبور به تخت فولاد رفتند.
ملاقاسمعلی اهل کشیدن قلیان بودند و به همین جهت به مستخدم خودشان گفتند: به قهوه خانه برو و یک قلیان بگیر.
مستخدم رفت و پس از لحظاتی بر گشت و گفت: قهوه خانه بسته است و فقط روزهای پنجشبه و جمعه که مردم برای زیارت اهل قبور می آیند باز است.
ملاقاسمعلی از بس به قلیان علاقمند بود می خواست به منزل برگردد ولی با خودش مجاهده کرد و با خود گفت: نباید به خاطر یک قلیان از این همه فیوضات محروم شوم.
به هر حال ایشان از قلیان صرفنظر کرد و در تکیه میر وارد شد.
در زاویه تکیه یک نفر به سیمای جهانگردان و سیاحان نشسته بود.
ملاقاسمعلی به آن شخص اعتنایی نکرد و کنار قبر میر آمد و فاتحه خواند.
وقتی ملاقاسمعلی فاتحه را تمام کرد، آن شخص برخاست و آهسته آهسته به او نزدیک شد و گفت:
«چرا شما ملاها ادب ندارید؟! »
ملا قاسمعلی یکه ای خورد و گفت: « چه بی ادبی از من سر زده است؟! »
آن مرد گفت: « تحیت اسلام سلام است، چرا وقتی وارد شدی سلام نکردی؟ »
ملاقاسمعلی دید مطلب عین واقعیت است و راست است بنابر این عذر آورد و گفت: متوجه نبودم!
آن شخص گفت: « نه! اینها بهانه است. شما ادب ندارید! شما ادب اسلامی ندارید! »
سپس به ملاقاسمعلی فرمود: چنین می فهمم که قلیان می خواهی؟!
ملاقاسمعلی عرض کرد: بله قلیان می خواستم ولی اینجا پیدا نشد.
آن شخص فرمود: در این چنته من قلیان و تنباکو و سنگ چخماق و زغال هست. پنبه سوخته هم برای روشن کردن آتش هست. برو و قلیان درست کن.
ملاقاسمعلی به خادمش گفت: برو قلیان درست کن.
آن شخص گفت: نه، خودت باید بروی!
ملاقاسمعلی آمد و در چنته نگاه کرد و دید فقط در این چنته یک قلیان ویک سر تنباکو و قدری زغال مو و پنبه سوخته و سنگ چخماق هست.
قلیان را درست کرد و آورد و در خدمت آن شخص گذاشت.
او فرمود: من نمی کشم، خودت بکش!
ملاقاسمعلی قلیان را کشید و حظ نفسش به عمل آمد.
سپس آن شخص فرمود: خوب، حالا آتشهایش را بریز و قلیان را ببر و سر جایش بگذار.
ادامه 👇
@kodak_novjavan1399